- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان توبه شکن
نویسنده:زهرا قاسم زاده
انتشارات : شقایق
کد کتاب :62922
شابک :978-9642162048
قطع :رقعی
تعداد صفحه :960
سال انتشار شمسی :1400
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :4
معرفی رمان
قصه سیندلا داستان خیلی از عشق هاست پسر پولدار و دختر فقیر اما عشق فقط کافی نیست
عشق نمیتونه سطح فرهنگ مذهب و تفکر
انسان هارو عوض کنی رمان ما عشقی میان
پسر پولدار و دختر فقیر و تفاوت خانواده ها
یک خانواده مذهبی و دیگری آزاد تفاوت فرهنگ ها
و..........
قسمتی از رمان
مادرش راست میگفت!
میگفت "وقتی که میخندی مادر، آنچنان در چشم همه؛ پر لعل و شکر قهقهه نزن، خندههایت را بلند نکن! مبادا که آوازه خوشیهایت به گوش بخیلان برسد، مبادا که جار بزنی و همان بشود شعلهٔ دامانت! آنوقت است که آتشش پیچک میشود و دم به دم میپیچد دور تنت و عقب میکشند! همانها که دیده و شنیدهاند! گفته بود و کاش که گاهی گوشها، در و دروازه نمیشدند!"
روزهایش مثل برق و باد میگذرد. در میان دعواهای گهگاهش با معین، گاهی تردید میکند. میترسد از این تصمیم آنی که هرچه بود پشتش عشق خودش بود و داشتن معینش!
به جای دل و قلوه گرفتن بیشتر بحث میکنند، معین حرف زور میزند و مجبورش میکند به جای شال پوشیدنهای شل و ولش، روسری و یا حتی مقنعه بپوشد! حالش بهم میخورد!
از آن مقنعهای که به زور میپوشد تا آن زندگی که اگر قرار بود اولش این باشد، آخر آخرش چه میشد؟
تردید تمام جانش را شب و روز میخورد و معین مدام اجبار میکند و پس از آن هم، معذرت خواهی! با یک بغل کشیدن به رسم خودش و یک بوسه و شاخهگل و یا حتی یک هدیه، سعی دارد تمامش کند و نمیشد! برای قاصدک به این آسانی همهچیز تمام نمیشد. آن نعرههایی که معین بر سرش میزند را از یاد نمیبرد! گناهکار بود درست، اما معین این را پذیرفته و جلو آمده بود! هیچ قرار نبود تا آخر زندگی اینطور بر سرش بکوبد و به خاطر گذشتهاش یک ریز اجبارش کند!
ـ با این ریخت از این در پا گذاشتی بیرون، به امام حسین که قلماتو میشکنم...
محمدمتین نچی میکند و دست معین را میکشد.
ـ تمومش کن معین!
و قاصدک نگاهش با چشمانی که پر از حسرت و افسوس است، خیره معین! مُرده بود معین قبلی! مُرده بود!
او دستش را از دست برادرش میکشد و سر میکشد به سمت قاصدک و انگشت اشارهاش را در هوا و جلوی او تکان میدهد.
ـ یا میری مث آدم حسابیا یه چی تنت میکنی ریختتو درست و حسابی ببینم، یا میشم اونی که نباس بشم!
ـ لباسام چشه مگه؟ چیش عوض شده؟ همیشه همین بودم من! معین بسه هرچی گفتی و گفتم چشم! گفتی آرایشتو کم کن، کم کردم. گفتی مو رنگ نکن دیگه، نکردم! گفتی شال سر نکن، نکردم! گفتی با خودم بیرون برو، نگو نخند، نکردم! ولی این رسمش نیس معین! من اینی که تو داری زور میکنی نبودم! یادته؟ من از روز اول همین بودم! همین!
و به سرتا پا و لباسهایش اشاره میکند! چشمانش، چانهاش و تنش همه میلرزند و در چشم مشکی مرد کنار معین مینشیند!
ـ از روز اول بد کردم که هیچی بهت نگفتم و از اون ناکجا آباد سر در آوردی! از روز اول باید با هر غلطی که میکردی میزدم گوشت مینشوندمت سرجات!
قاصدک پوزخند میزند و سری تکان میدهد.
ـ نه که تو هم آسه رفتی و آسه اومدی! منو تا دم مرگ بردن، تو چی؟! تو رو هم با زور و کتک بردن!؟
قدمی نزدیکش میشود و میزند تخت سی*ن*ه ستبر معین. تن سنگینش قدمی به عقب میرود و قاصدک داد میزند:
ـ هان!؟ بگو! پسر کدوم پیغمبری؟! میخوای برم اون دختره آویز قبل منو بیارم برامون بگه؟ بگه از گل کاریات!؟ کم خوابیدی با این و اون؟ اگه کمتر از من نبوده، قد من گند زدی خودت!
فک معین قفل میشود و برجسته! خیز میگیرد که به سمت قاصدک حمله کند و متین دستش را میکشد، به عقب هلش میدهد.
ـ بس کنین دیگه!
نگاهی به هردویشان میکند و صدا بالا میبرد.
ـ دم عقدتون به جای خوشیتونه؟ چی گیرتون میاد از این داد و بیداد کردنا؟! نمیتونین ادامه بدین تموم کنین! زورتون نکردم که هی راه به راه بههم بپرین و تن و بدن اون مادر بیچاره رو بلرزونین! نمیتونین، ادامه ندین! نمیتونین اعتماد کنین، نکنین! واسه چی من میگم الان موقع عقد نیس هی اخم و تخم میکنین!؟ واسه چی عقد بگیرین؟ واسه ادامه دادن این آبروریزیا؟!
سر هر دو زیر میافتد و معین پوفی میکند و دستی از روی ته ریشش تا پشت موها و سرش میکشد. و محمدمتین ادامه میدهد:
ـ دلیلتون چیه واسه عقد؟ کدوم وجه قابل قبولی دارین که ببینن و بگن اینا واسهش ازدواج کردن!؟ با کدوم وجه مناسب میخواین برین زیر یه سقف؟!
معین چشمی روی هم میفشارد و نفسی بیرون میدهد.
ـ داداش...»