جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

معرفی رمان رمان توهم عاشقی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط Rabi با نام رمان توهم عاشقی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 210 بازدید, 0 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع رمان توهم عاشقی
نویسنده موضوع Rabi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rabi
موضوع نویسنده

Rabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
104
37
مدال‌ها
2
77af504e516b41ecb1367e09d5d4dd74.jpg

رمان توهم عاشقی
نویسنده:اکرم حسین زاده
انتشارات: شقایق
کد کتاب :112478
شابک :978-9642161461
قطع :رقعی
تعداد صفحه :697
سال انتشار شمسی :1397
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :4

معرفی رمان

نگین تک دختر خانواده در کنار پدربزرگ و مادربزرگش بزرگ شده و‌ در۱۴ سالگی و بعد از فوت آن‌ها مجبور به ترک وطن و زندگی در کنار پدر و برادر ناتنی‌اش در ترکیه، می‌شود. در اولین حضور رسمی‌اش کنار خانواده‌ جدیدش با شخصی ملاقات می‌کند که از دشمنان دیرینه‌ پدر و برادرش است و او از هر گونه ارتباط با این شخص منع می‌شود.

چندین سال می‌گذرد، اکنون نگین به ایران بازگشته و دختری دانشجو و سرزنده است که دل در گرو استادش دارد، زندگی بر وفق مرادش است تا اینکه سرنوشت بار دیگر او و آن دشمن دیرینه را مقابل هم قرار می‌دهد.

تعلیق داستان از همان سطرهای اولیه کتاب خواننده را همراه خود می‌کشاند. شخصیت‌سازی‌ها، فضاسازی‌ها خوب و قابل باور است. روند کتاب خطی و ژانر آن عاشقانه اجتماعی و راوی داستان دانای کل است.

کتاب توهم عاشقی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب به علاقه‌مندان به داستان‌های ایرانی پیشنهاد می‌شود.


قسمتی از رمان

این بار نگاه دختر دقیق‌تر روی او نشست. به نظرش بچه نبود، یعنی اصلا بچه نبود. حسابی هم بزرگ بود. نمی‌توانست سنش را تخمین بزند. قدش نسبتا بلند بود، البته نه به بلندی کاوه! کسی نمی‌توانست او را مجبور به شرکت در چنین مجلسی بکند. سنگینی نگاه دخترک موجب شد دل از شیشه کنده، رو به سوی او کند. باز سرش اندکی کج شد:

- چیه؟!

خیلی ساده پرسید:

- کی مجبورتون کرده؟

ابروهایش را بالا انداخت و مثل معلمی که برای شاگردش توضیح می‌دهد، گفت:

- همیشه کسی یا کسانی نیستن که آدم رو مجبور به کاری می‌کنن! گاهی شرایط ایجاب می‌کنه آدم جایی باشه که دلش نمی‌خواد.

با این حرف کتش را کنار زد. یک دستش را داخل جیبش فرو برد و به دختر چهارده ساله خیره شد. انگار با کمی حسرت! انگشتش بی‌اختیار به سمت گونهٔ او حرکت کرده بود، قصدش نوازش ملایمی روی گونهٔ لطیف او بود. دختر بچه‌ای که داشت به معنی حرفی که شنیده بود، می‌اندیشید. دختر سریع صورتش را عقب کشید و اخم کرد. اجازهٔ لمسش را به کسی نمی‌داد. عقب‌گرد کرد، ظاهرا آن سالن شلوغ، بهتر از اینجا بود.

مرد نگاهی به انگشتش کرد و سری به تاسف برای خود تکان داد. انگار از هم‌صحبتی با کوچولوی روبرویش زیاد بدش نیامده بود. دنبال جمله‌ای برای برگرداندنش بود، گفت:

- تا حالا ندیده بودمت!

دو گامی فاصله گرفته بود، ایستاد و برگشت:

- من تازه اومدم ترکیه.

راضی از ایستادنش، به پنجره تکیه زد. نمی‌خواست جلوتر برود، نباید او را باز می‌ترساند. پرسید:

- با خانواده؟

از دلش گذشت «با خانواده؟» چه جوابی داشت بدهد. با خانواده آمده بود؟ پیش خانواده آمده بود؟ از پیش خانواده آمده بود؟ خنده‌دار بود. خود نیز نمی‌دانست کدام جواب درست است. دلش به درد آمد. اصلا هیچ حس خوبی از این سوال نداشت و بدتر از آن، هیچ حس خوبی از جوابش هم نداشت. فقط گفت:

- نمی‌دونم!!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Raaz67
بالا پایین