جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان جغد کوچولوم] اثر « دریا ارگانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مجرم=) با نام [رمان جغد کوچولوم] اثر « دریا ارگانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,566 بازدید, 5 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان جغد کوچولوم] اثر « دریا ارگانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مجرم=)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

مجرم=)

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
4
38
مدال‌ها
1
عنوان: جغد کوچولوم
نویسنده: دریا ارگانی
ژانر:درام، رمانتیک، کمدی
عضو گپ نظارت: S.O.W (۵)
خلاصه:
درباره دیانا رحیمی کسی که خانوادش رو از دست داده، و یه برادر کوچیک داره که کانادا زندگی می‌کنه؛ و مجبوره زندگیش رو یه جوری بچرخونه... در این بین با ارسلان کاشی رئیس معروف‌ترین شرکت طراحی لباس تهران آشنا میشه... اتفاقایی بینشون پیش میاد که باعث اعتراف عاشقانه ارسلان به دیانا میشه. اما این دو، راه بلندی دارن که هنوز طی نکردن... پستی و بلندی‌هایی که جلوشون رو می‌گیره و باعث جداییشون میشه... دشمنایی که چشم دیدنِ باهم بودنشون رو ندارن؛ ولی برای همیشه صاحب قلب‌های هم دیگه هستن... .
او برایم بیشتر از یک انسان بود.
شاید یک پری یا یک جن بود.
نمی‌دانم او چه بود.
هر چه بود کسی بود که، تا به‌حال هیچ همانندش را هرگز ندیده بودم.
و در عین حال هر چیزی بود که هر کسی تا به‌حال خواسته است.
و من در یک لحظه در پرتگاه عشق بلعیده شدم... .
(چارلز دیکنز)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

مجرم=)

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
4
38
مدال‌ها
1
صدای آلارام بیدارم کرد... دیدم ساعت شش صبحه، دوباره یه روزِ تاریکِ دیگه شروع شد. خب برم خودم رو معرفی کنم، دیانا رحیمی هستم ۱۹ سالمه... و تنها زندگی می‌کنم؛ البته که تنها نیستم چندتا رفیق دارم که جونشونرو واسم میدن. توی فکر بودم که دیدم ساعت شد 6:30 وای سریع باید حاضر بشم برم. یه مصاحبه کاری دارم خدا کنه استخدام بشم؛ رفتم سر کمدم یه مانتو سبز پررنگ کوتاه پوشیدم، با یه شلوار جذب مشکی یه شال هم‌رنگ مانتوم و کیف مشکی برداشتم گوشیم و وسایلم رو گذاشتم داخلش، رفتم کفش اسپرت مشکی رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون که دیدم ساعت نزدیک هشتِ، خدا داره دیر میشه... سریع یه تاکسی گرفتم و خودم رو رسوندم به شرکت، خب ساعت هنوز 9 نشده بود هنوز وقت داشتم. به داخل شرکت میرفتم، که یه پسر از کنارم رد شد و بهم یه تنه محکم زد. می‌خواستم صداش بزنم که بادیگاردش جلم رو گرفت... .
- ولم کنید... باشه کاری بهش ندارم.
با این حرفم که انگار اطمینانِ کمی داشت، ولم کردن. رفتم داخل سالن انتظار به سمت میز منشی.
- سلام، خسته نباشید.
منشی: بفرمایید؟
- قرار ملاقات داشتم، با آقای کاشی برای طراح همراه.
منشی: شما حتماً خانم دیانا رحیمی هستین، درسته؟
- بله، می‌تونم برم؟
منشی: یه لحظه تشریف داشته باشین، تا هماهنگ کنم.
- باشه چشم... .
منشی داشت زنگ میزد که از پشت، صدای رَسا و مردونه‌ای به گوشم رسید.
- ارسلان داخل اتاقشه؟
منشی: سلام آقای امینی، بله هستن اما خانم منتظر هستن... .
با دست به من اشاره کرد که پسره سرش رو برگردوند سمتم.
- باشه شما اول برین.
- باشه، ممنونم.
منشی: خانم رحیمی، آقایِ کاشی منتظرتون هستن. آقا متین شما می‌تونین بعد از خانم رحیمی برین داخل.
متین: باشه... .
دَر زدم... که صدایِ بفرمایید اومد، رفتم تو که با دیدن قیافه‌اش شوکه شدم! خودش بود همونی که صبح باهاش برخورد کردم. انگار اونم از دیدنم تعجب کرده بود و چشم‌هایِ مشکی رنگش رو به چشم‌هایِ قهوه‌ایم دوخت... .
- ببخشید... .
- بیا بشین.
- با اجازه، خب حتماً رزومه رو دیدین!
- بله، همچین خوبم نبود، یه بار اخراج از کار و کلی سرپیچی!
از لحن حرف زدن و نگاه کردنش بدم اومد. معلوم بود از اون آدم مغروراس، منم به خاطر لجبازیم رزومه بد داشتم... .
- بله... کمی لجبازم.
- کمی؟
لبخند کجی زد، و دوباره به صفحه روزمه نگاه کرد... تا ۲ دقیقه سکوت بود، تا صداش سکوت بینمون رو شکست... .
- ولی توی جشنواره‌های زیادی، شرکت کردی و برنده شدی.
- بله چون طراحی‌‌‌‌ها مورد استقبال قرار گرفت.
- بله... .
- قبول شدم؟
- نه، متاٌسفانه اینجا کاری برای شما نیس!
با این حرفش بادم خالی شد، به پرونده‌ام که زیر دستش بود خیره شدم... بلند شدم و پرونده رو ازش گرفتم سعی کردم عصبی نشم.
- باشه ممنون، خدانگهدار.
-کجا؟
- مگه نگفتین که، کاری برای من نیس خب منم دارم میرم.
- می‌دونم، پرونده رو بده اینجا می‌مونه.
- برای چی؟
با لحن عصبی پرسیدم که قیافه‌اش رفت توی هم، دست کشید روی موهای فرش با اینکه رئیس بود اما تیپ اسپرت زده بود... .
- اینجا می‌مونه همین‌که گفتم حالا هم پرونده رو بذار و برو.
- اما لازمش دارم!
- نگران نباش حتماً کپی داری از روش.
این رو گفت بیشتر عصبی شدم با سرعت به طرف میزش رفتم و پروندم رو کوبیدم روی میز، و با سرعت خارج شدم،؛ خیلی مغرورانه حرف میزد اعصابم بهم ریخت دوباره یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه.
***
رسیدم، کلید انداختم و وارد شدم. رفتم تو اتاق خودم رو انداختم رو تخت دوباره باید دنبال کار بگردم... گوشیم رو برداشتم و رفتم سمت آگهی کارِ طراح... من طراح لباسم چندتا از کارهام معروفه، اما چون زیادی لجباز بودم از کار اخراج شدم... یه آگهی به چشم خورد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

مجرم=)

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
4
38
مدال‌ها
1
زنگ زدم به آگهی گفت فردا اونجا باشم، خداکنه قبول بشم واقعاً به پول احتیاج دارم. چشمانم رو بستم که کم‌کم چشم‌هام گرم شد، و خوابم برد با زنگ گوشی از خواب پریدم به صفحه نگاه کردم نیکا بود. تماسش رو جواب دادم.
- ها، چته باز عجوزه؟
- مرض بی فرهنگ، چی شد برای کار قبولت کردن؟
- نه بابا، دوباره دارم دنبال کار می‌گردم.
- ولش کن بابا، زیاد بهش فکر نکن میگم میای خونه‌ِ ما؟
- مزاحم نمی‌شم.
- مزاحم عمته گمشو بیا اینجا، حرفِ اضافه بشنوم من می‌دونم و تو!
- باشه بابا، الان راه می‌اُفتم... .
رفتم سرویسِ‌بهداشتی به دست و صورتم آب زدم، دوباره همون لباس‌های قبلیم رو پوشیدم یه آرایش ریزم کردم و راه افتادم سمت خونهِ نیکا؛ هوا خیلی خوب بود راهی تا خونهِ نیکا نبود برای همینم تصمیم گرفتم پیاده برم.
***
بعد از پانزده ربع رسیدم زنگ زدم.
- بدو بیا بالا.
نیکا بهترین کسی بود که داشتم، اگه حمایت اون و خانوادش نبود معلوم نبود چی میشد.
نیکا: هوی، سلام گوسفند.
- گوسفند خودتی‌ها، حالا اجازه میدی بیام داخل؟
نیکا: بیا ببینم، مامان مهری دیانا اومد.
مهری خانم: باشه بچه داد نزن گوشم کَر شد، خوش اومدی دخترم.
مهری‌ خانم بین من و نیکا هیچ فرقی نمی‌زاشت. من نیکا از بچگی باهم بزرگ شده بودیم.
- خیلی ممنونم مهری خانم.
مهری خانم: این دفعه چندمهِ دختر؟ از این به بعد فقط بگو مامان!
- چشم مامان.
نیکا: خب اگه دل و قلوه دادن تموم شد، بریم بشنیم.
مهری خانم: آره خب، باز الان می‌رید تو اتاق نیکا.
نیکا: اِ مامان، اونجا دخترونس.
مهری خانم: نمی‌فهم چی میگی، اما موقعه ناهار پایین باشین.
من و نیکا که داشتیم باهم از پله‌ها می‌رفتیم بالا نیکا داد زد.
نیکا: چشم.
مهری خانم: گوشم کَر شد.
من و نیکا یه خنده ریزی زدیم و رفتیم تو اتاقش؛ از بچگی اونجا بودیم هروقت چیزی میشد یا هر اتفاقی پیش می‌اومد، تو اتاق نیکا می‌نشستیم و تعریف می‌کردیم. هیچ چیز پنهونی از هم نداشتیم... .
نیکا: خب بگو؟
- چی رو بگم؟
نیکا: خودت رو به اون راه نزن!
- اینجا راه دیگه‌ای هس؟
نیکا: دیانا خفت میکنم‌ها، شرکت رو میگم.
- ولش کن.
نیکا: چرا؟
- رئیس شرکت یه آدم مغرور و خودخواه بود، تازه روزمه رو پیش خودش نگه داشت!
نیکا: وا، به پوریا بگیم میره شرکت رو، روی سرشون خراب میکنه.
- نه به پوریا نگو.
پوریا داداش نیکا بود، هم روی من هم روی نیکا خیلی غیرتی بود؛ و کسی حق نداشت بهمون بگه بالا چشمت ابرو. این جمله رو که گفتم پوریا به اتاق اومد.
پوریا: چی رو به من نمی‌گین؟
- چیز خواصی نیست.
پوریا: نه باید بگین.
نیکا: اِ پوریا برو مزاحم نشو داریم حرف دخترونه می‌زنیم، به تو ربطی نداره.
پوریا: تا جایی به من ربط نداره که کسی اذیتتون نکرده باشه.
- خب اذیت کرده باشن چی میشه؟
پوریا: آها، این قسمتش مهمه! میرم فکش رو میارم پایین و خفش می‌کنم.
- خب حالا، چیز مهمی نیس که بخوای اینکار‌ها رو انجام بدی.
پوریا: هست، راستی شرکت چی شد؟
- هیچی بابا قبول نکردن، با این روزمهِ بدی که دارم.
نیکا: اِ تازه رئیس شرکت رو ندیدی... .
وای چه سوتی داد، سریع از پاش نیشگون گرفتم که صورتش از درد جمع شد و ادامه حرفش رو خورد، که پوریا با تعجب به من و نیکا زل زد... .
پوریا: رئیس شرکت چی؟
- آروم باش، باشه؟
معلوم بود عصبی شده و به زور جلوی خوش رو گرفته.
پوریا: بگو دیگه!
- هیچی بابا، رئیس شرکت خیلی خودخواه و مغرور بود و تازه روزمه کاریم رو پیش خودش نگه داشت، در کُل یه جورایی تیکه انداخت.
پوریا: آدرس شرکت رو بده.
نیکا: اِ ول کن پوریا، این چیزِ مهمی نیس که، حالا یه چی گفته.
پوریا: غلط کرده! کسی حق نداره به شما بگه، بالا چشمتون ابرو!
- خب حالا فهمیدی گمشو برو تو اتاق خودت ببینم.
پوریا: باشه... اما حواسم بهتون هست.
نیکا: باشه برو دیگه.
وقتی پوریا از اتاق رفت بیرون نیکا روبه من کرد و گفت:
نیکا: خب ادامه بده.
- ادامه چی؟
نیکا: رئیس شرکت رو چی‌کار کردی؟
- همون که شنیدی، با یه لحن پرو و مغرورانه باهام صحبت کرد، اصلاً می‌دونی چیه همون بهتر که اونجا کار نکردم وگرنه دوباره لجبازی و تهش اخراج.
نیکا: اینم یه حرفیه.
با نیکا داشتیم حرف می‌زدیم که یهو صدای مهری خانم بلند شد.
مهری خانم: بیاین ناهار آمادس.
من و نیکا هم که سرمون مشغول حرف زدن بود یه صدا گفتیم:
- باشه.
دوتایی زدیم زیر خنده، که پوریا اومد تو دستش رو برد بالا.
پوریا: خدایا خودت همهِ مریضان اسلام رو شفا بده.
نیکا: آمین یا رب العالمین.
پوریا: بیاین ببینم.
رفتیم پایین ناهار خوردیم، نشسته بودیم که پوریا گفت:
پوریا: برید بپوشید که بریم خرید.
نیکا: وای، پاشو دیانا.
- نگاش کن، مثل خری که بهش تیتاب دادن ذوق کرد.
نیکا: به جای این حرف‌ها پاشو حاضر بشیم؛ یه مانتو بهت میدم بپوش که بعضیا گیر ندن به اون مانتو.
با سر به پوریا اشاره کرد پوریا با نگاش حرف نیکا رو تایید کرد.
رفتیم حاضر شدیم و راه افتادیم سمت بازار، رسیدیم ماشین توی پارکینگ پارک کردیم.
نیکا: دیانا اون لباس سفیده که روش جغد داره رو نگاه.
- وای، خیلی قشنگه... اونم برای تو!
با دست به لباسی که نارنجی بود و عکس روباه داشت اشاره کردم، نیکا عاشق روباه بود برای همینم بهش یه گردنبند روباه داده بودم، چون منم عاشق رنگ سفید و جغدم اونم بهم یه گردنبند جغد داده بود.
نیکا داشت قربون صدقه لباس می‌رفت که پوریا یهو زد زیره خنده.
پوریا: شما دو تا یه اُسکل به تمام معنا هستین.
نیکا: پوریا ببند دهنت رو، اِ خب چه کنیم لباساش خیلی قشنگه!
پوریا: باشه غلط کردم بریم داخل.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

مجرم=)

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
4
38
مدال‌ها
1
رفتیم داخل مغازه...مغازه بزرگی بود ۳ طبقه داشت
نیکا و پوریا داشتن لباس میدین
من:بچه ها میرم توی همین مغازه دور بزنم نگران نشین
پوریا:باشه
همینجوری که رفتم طبقه بالا داشتم لباس میدیم که یه پسر بهم تنه زد رد شد
من:هوی آقا جلوتو نگاه کن
پسره برگشت که با دیدنش شوکه شدم!
خودش بود رئیس شرکت کاشی!
_پس اینجایی؟
من:مگه با تو نبودم کوری مگه؟
_باشه ببخشید
خیلی مبتکرانه و مغرورانه عذر خواهی شو کرد هنوز روبه روم وایستاده بود
با دست ازش پرسیدم چیه؟
_نکنه اینجا کار میکنی؟
من:خیرر ببخشید که روزمه م دست شما جا مونده!
_میخوام فرصت دوباره بهت بدم
پوریا:دیانا مزاحمه؟
با یه لحن عصبی و جدی پرسید میدونستم بگم تنه زده بدجوری دعوا میشه پوریا فک طرف میاره پایین!
من:نه هیچی نشده!...ایشون رئیس شرکت کاشی!
پوریا:آها پس اینه
_مشکلیه؟
پوریا:اینو من باید بپرسم...دیانا نیکا منتظرته
_خوب به پیشنهادم فک کن!فردا توی شرکت منتظرتم
بی توجه به حرفش راهمو کشیدم و رفتم دنبال پوریا که معلوم بود بدجوری عصبیه اگه حرف میزدم بدتر میشد
پوریا:چی بهت گفت؟
من:گفت فردا بیا برای کار
پوریا:مگه همین امروز نگفت نیمخوادت؟
من:چه میدونم
پوریا پوف کلافه ای کشید و دست شو برد داخل موهاش
میتونم اعتراف کنم یه حسای ریزی بهش دارم اما اون من فقط به عنوان خواهرش میبنه
نیکا:بلاخره اومدین؟نظر بده دیا
حواسم پرت اتفاقات پیش بود اصلاً متوجه نیکا نشدم که چند بار اسمو صدا زد
که یهو به خودم اومدم وقتی پوریا دست مو گرفت فشار داد
من:ها چیشده؟
نیکا:معلومه کجایی؟میگم نظر بده
من:نیکا روباه رو گرفتی؟
نیکا:مگه میشه نگیرم...آره توی سبده درباره این نظر بده
من:عالیهه این سته منم با تو بگیرم
نیکا:پوریا تو چی میخوای؟
پوریا:اول شما بعد خودم زود باشین دیگه دیر میشه ها
نیکا:انگار میگی الان زنت با ۴ تا بچه خونه منتظرته
پوریا:خو به تو چه
نیکا:زن داری
پوریا:نیکا یکی میزنمت پرت شی تو خیابون
رفتیم خرید کردیم بعدشم رفتیم شام بیرون خوردیم پوریا اول نیکا رو رسوند بعدشم خواست من برسونه ساکت بودیم که پوریا سکوت شکست
پوریا:خودم فردا میام دنبالت
من:لازم نیس خودم میرم
پوریا:همین که گفتم...بعدشم میریم بیرون باهات حرف دارم
من:هرجور تو راحتی
پوریا:رسیدیم خدافظ
من:خدافظ...
داشتم میرفتم که چیز نرمه ی روی لپم فرود اومد پوریا گونه مو بوسید
مطمئنم که سرخ شده بودم دیگه چیزی نگفتم سریع پیاده شدم و با سرعت از پله ها رفتم بالا
رفتم توی اتاقم خودم انداختم رو تخت سرمو بردم لای بالشت کم کم خوابم برد...


ساعت ۶ بود که از خواب پریدم داشت دیرم شد باید میفرفتم شرکت جناب سرامیک
رفتم سرویس و کارای مربوطه رو انجام دادم کمد باز کردم
یه مانتو لش تقریباً خاکستری رنگ پوشیدم
آستیناش که تا میشد رو تا کردم یه شال مشکی پوشیدم با شلوار مشکی منتظر بودم تا پیام پوریا اومد
:جلو در منتظرتم...
یه نگاه دیگه به آینه کردم شال مو کمی مرتب کردم کیف و برداشتم رفتم بیرون که دیدم پوریا به ماشین تکیه داده سرش توی گوشیه..
من:سلام
پوریا:سلام...بدو سوار شو
سوار شدم ساکت بودیم نصف راه به قیافه ی پوریا نگاه کردم کلافه بود معلوم بود میخواست چیزی بگه و نمیتونست
بلاخره دل شو به دریا زد سکوت شکست...
پوریا:منم میام واسه مصاحبه!
من:چرااا؟
پوریا:برای حساب داری
من:چرا میخوای اینجا کار کنی؟
پوریا:نمیخوام حرفی بشنوم
حرص زدم و پامو محکم کوبیدم به هم که پوریا نگاه ریزی کرد و زیر لب خندید رسیدیم از ماشین پیاده شدیم تا به خودم اومدم دست گرمی توی دستم حس کردم
به صاحب دست نگاه کردم پوریا بود
پوریا:اینجوری بهتره
اینو گفت راه افتادیم سمت اتاق رئیس شرکت فقط فامیل شو میدونستم کاشی!
آخه مگه کاشی هم شد فامیل؟توی همین فکرا بودم که رسیدیم جای منشی
من:سلام
منشی:خوش اومدی آقای کاشی منتظر تونه.
تا اینو گفت پوریا زد زیر خنده یه نیشگون ریز ازش گرفتم که خودشو جمع کرد
پوریا:من صحبت دارم تو برو داخل
من:باشه
در زدم صداش که اومد رفتم داخل روی صندلی ش نشسته بود داشت قهوه میخورد!
من:سلام
_سلام بشین
من:خب؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9

«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود
.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین