جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان جمجمه‌ی شیطان] اثر «معصومه.عین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط masoo با نام [رمان جمجمه‌ی شیطان] اثر «معصومه.عین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 815 بازدید, 55 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان جمجمه‌ی شیطان] اثر «معصومه.عین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع masoo
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط masoo
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
چشمانش که نامِ میثاق را شکار کردند، دست دراز کرده به سمتش، آن را که برداشت و پیامِ رسیده را خواند، گویی برق گرفته باشدش، به سرعت سر پا شد و چرخیده به راست، همان طور که نگاهش به موبایل بود، تخت را دور زد و قدمی برداشته سمتِ پنجره، پای چپش که کوتاه به پشتِ پای راستش گیر کرد و حاصلش شد پرت شدنش رو به جلو و بهم خوردنِ تعادلش ولی بدون خوردنش به زمین، دستانش را به طرفین باز کرد. ایستاده سر جایش با کمری خم شده، نفسش را با صدا بیرون داد و قلبش که بابت زمین خوردنی که تصور می‌کرد به دنبالِ تلو خوردنش خواهد آمد، تپش‌هایش را سرعت بخشید، برای چند ثانیه همان‌جا ماند و موبایل که دوباره درون دستش لرزید و البته این بار با تماسی از سمتِ میثاق، ایستادن را جایز ندید و فاصله‌ی کوتاهش تا پنجره را تکمیل کرد
ایستاده مقابلش، دست جلو برد و نیمه باز بودنش را با باز شدن کامل که عوض کرد، سر بیرون برد و چشم دوخته به میثاقی که خم شده، سنگی‌ دیگر بر‌می‌داشت به مقصدِ پنجره‌ی اتاقِ او، بی آنکه چشم از او بگیرد، تماس را وصل کرد و با صدایی آرام گفت:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
صدایِ آرامش که درون گوش میثاق پیچید و شد رها کردن سنگ روی زمین، بی‌آنکه کمر صاف کند، سرش را قدری بالا گرفت و با لبخندی پر رنگ روی لب‌هایش گفت:
- مشتاقِ شنیدنِ صداتون خانم.
شادی، مردمک چرخانده درون چشمانش، نفسش را با صدا بیرون داد و اخم ریزی کرده، بی‌توجه به لبخندِ او خیره به او که حال کمر صاف می‌کرد و گردن بالا می‌کشید تا از آن فاصله راحت‌تر نگاهش کند، گفت:
- مزه نپرون میثاق... .
لحظه‌ای نگاهی به درِ اتاق که نیمه باز بود انداخت و قدم کشانده به آن سمت، در را سمت خودش کشید و نگاهی انداخته به راهرویِ خلوت، سپس آرام خودش را داخل کشید و در را بسته، دوباره موبایل را کنار گوشش گرفت و همزمان با حرکتش سمت پنجره، ادامه داد:
-گفتم برای چی اومدی اینجا؟
مقابل پنجره که ایستاد و نگاهش را روی میثاق که تکیه داده به ماشینش، خیره‌اش بود ثابت کرد، میثاق جواب داد:
-زنگ زدم جواب ندادی، پیامم که فقط سین زدی، این شد که گفتم حضوری خدمت برسیم برای عرضِ معذرت بانو.
شادی که قدری بابت آمدن یکباره‌ای او مضطرب شده بود، نفسش را حبس سی*ن*ه‌اش کرد و گوشه‌ی پرده را گرفته میان دستش، آرام به قصد اینکه صدایش از اتاق بیرون نرود، گفت:
-برا چی سنگ زدی به شیشه؟ نگفتی بابام میشنوه و شر میشه؟
میثاق دستش را تکیه داده به آرنجِ دستی که حامل گوشی بود، راحت‌تر از قبل به ماشین تکیه داد و پای راستش را که قدری بیشتر رو به جلو دراز کرد، ریلکس و به دور از اضطرابی که شادی داشت، گفت:
- خب می‌شنید، چی می‌شد مگه؟ فوقش این بود که می‌گفتم بنده دل دادم به دختر شما و خواهانشم. زنِ ما رو بده ما بریم، هوم؟ غیر از اینه؟
چشمکی قاطی گفته‌اش کرد و شادی که از آن فاصله به راحتی دیدش، لب‌هایش کشیده شده به طرفین از گفته‌ی او و اینکه به صراحت او را همسر خودش دانسته بود، پرده را بیشتر از قبل میان دستش فشرد و تار ابرویی بالا انداخت و با عشوه‌ای در صدایش، به دور از آن دلخوری چند ثانیه پیشش، گفت:
-دیوونه‌ای به خدا. لازم نبود بیای، همون چند بار زنگ میزدی و رد میشدی کافی بود.
میثاق تکیه برداشته از ماشین، صاف که ایستاد، بی آنکه چشم از شادی که رنگ چهره‌اش در عرض لحظه‌ای عوض شده بود بردارد، جواب داد:
-اونطوری من خیالم راحت نمی‌شد از آشتی کردن مون. حالا... .
قدمی رو به جلو برداشت و گردنش را بیشتر از قبل رو به بالا گرفت و ادامه داد:
- آشتی؟
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
شادی که قلبش گرم شده بود از دلبری کردن میثاق و به کل دلخوری‌اش از او را به باد فراموشی سپرده بود، بی‌آنکه اختیاری روی کشش لب‌هایش داشته باشد، مکث کوتاهی کرد و نیم قدمی برداشته رو به جلو، شکمش که به لبه‌ی پنجره برخورد کرد، سری کوتاه تکان داد و گفت:
-آشتی.
میثاق لبخندی زده، موبایل را از گوشش پایین آورد و مقابلِ لب‌هایش که گرفت، گفت:
- بیا پایین.
شادی چینی داده به پیشانیش، گیج گفت:
- برای چی؟
میثاق همان‌طور خیره به اویی که گیج و سوالی نگاهش می‌کرد، تماس را قطع کرد و با حرکتِ آرامِ لب‌هایش بی‌آنکه حاصلش شود صدایی هر چند آرام که در آن خلوتِ شب، همان هم بلند بود، گفت:
- بیا خودت میفهمی.
جمله‌اش که با لب خوانی به او رسید و خودش را متوجهش کرد، شادی سری کوتاه تکان داد و فاصله گرفته از پنجره، بی‌آنکه ثانیه‌ای را برای بستنش هدر دهد، قدم‌هایش را تا درِ اتاقش کشاند. کف دستش را فشرده به در، با دست دیگرش دستگیره را آرام بالا و پایین کرد و گوشه‌ی لبش را به دندان گرفته، در را آرام باز کرد و سرش را برده بیرون، در حالی که تمام بدنش داخلِ اتاق بود، نگاهی به سمتِ چپ که با فاصله‌ی دو متر، درِ اتاقِ پدرش بود و از گوشه‌ی بازِ آن، نورِ اتاقش به راهرویِ نیمه تاریک افتاده بود، انداخت و سپس آرام، بی‌آنکه حتی قدم‌هایش کمترین صدایی تولید کنند، از اتاق بیرون آمد و در را آرام بست تا کسی متوجه نبودش در اتاق نشود.
نفسش را حبس سی*ن*ه‌اش کرد و حینی که نوک پاهایش را روی زمین می‌گذاشت، پله‌ها را پایین رفت و چند پله مانده به رسیدن، سر به جلو کشاند و سالنِ خالی را که دید و از نبودِ گلین هم مطمئن شد، بدون معطلی، فاصله‌اش تا درِ حیاط را طی کرد.
چند ثانیه بعد، واردِ حیاط که شد، نفهمید چگونه و با چه سرعتی، حینی که سر به عقب می‌چرخاند و پنجره‌ی اتاقِ پاشا را که پرده‌هایش را کنار نزده بود از نظر می‌گذراند، خودش را به در رساند و بازش کرد. در که کنار رفت و قامتِ میثاق، با باکس گلی به رنگی سبزِ کم رنگ و با پاپیونی به همان رنگ ولی قدری پر رنگ‌تر همراه با گل ژیپسوفیلایِ سفید رنگ مقابلِ چشمانش نقش بست. آب دهانش را قورت داد و قلبش که ضربه‌ای زده به سی*ن*ه‌اش از بابت اضطرابی که داشت، لبخندی از دیدنِ گلِ مورد علاقه‌اش روی لب هایش نشست.
میثاق، باکس را پایین آورد و نگاه دوخته به برقِ چشمانِ او که علارغم مضطرب بودنش، توانسته بود خودش را نشان دهد، لبخندی زد و گفت:
- اینم کادویِ آشتی مون.
باکس را سمتِ او گرفت و شادی که دست جلو برد و حینِ گرفتن باکس، لحظه‌ای خنکیِ نوک انگشتانش را روی گرمایِ انگشتان میثاق نشاند، بی‌آنکه چشم از باکس بگیرد، تک خنده‌ی آرامی کرد و گفت:
- وای مرسی خیلی قشنگه.
باکس را کنار کشید و تن صدایش را پایین‌تر آورد و گفت:
-از کجا میدونستی ژیپسوفیلا دوست دارم؟
میثاق دست به جیب شده، تار ابرویی بالا انداخت و جواب داد:
- دیگه ما اینیم.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
شادی بی‌آنکه کشش لب‌هایش را حتی ذره‌ای کم رنگ کند، با آن چشمانی که بابت خنده‌اش ریز شده بودند، سرش را قدری جلو کشید و چشم بسته، نفس عمیقی از عطرِ تازه‌ی گل‌ها گرفت و با همان تنِ آرامِ صدایش، گفت:
- چه بویِ خوبی میدن.
میثاق لبخندی زده در برابرِ گفته و لبخندِ او، دست به جیب شد و دمی که خیره نگاهش کرد، سر بلند کرد و نگاهی انداخته به اتاقِ پاشا، حینی که قدمی رو به عقب برمی‌داشت، گفت:
- با اینکه دلم می‌خواد بیشتر نگات کنم ولی، فکر کنم مجبورم جلوی قلبم وایسم.
شادی سری کوتاه تکان داد و لبخندی زده از بابتِ تشکر، عقب گرد کرد و همزمان با بستنِ در، سر کج کرد و بوسه‌ای برای او فرستاد و میثاق که خیره نگاهش می‌کرد، با حرکت کوتاه دستش، گویی بوسه را در هوا میان مشتش حبس کرد. مشتش را سمت قلبش برد و لبخندش که به موازاتش پر رنگ‌تر شد، شادی در را آرام و با کمترین صدای ممکن بست تا دمی بعد قامتش از میدان دیدِ میثاق پاک شود و همان حین، میثاق بود که دور شده از آن لبخند، رنگ نگاهش هم تغییر کرد.
سر بلند کرد و حینی که عقب- عقب می‌رفت، نگاهش را به پنجره‌ی اتاق پاشا که بی خبر از آنچه رخ میداد، پشت میز نشسته و خودش را با برگه‌هایش مشغول کرده بود قفل کرد.برای چند ثانیه همان طور با گردنی که قدری عقب کشیده شده بود خیره‌ی پنجره ماند و سپس پوزخندی نشانده روی لب‌هایش، روی پاشنه به عقب چرخید و به سری زیر افتاده و دستانی حبس شده در جیب، قدومِ آرامش را سمتِ ماشین حرکت داد تا کمی آن طرف‌تر شادی که به تازگی واردِ اتاقش شده بود، کف دستش را فشرده به در، حینی که دندان روی لب پایینی‌اش فرو می برد، آرام در را بست.
لحظه‌ای چشم بسته، نفسش را با آسودگی و به دور از دلهره‌ای که دچارش شده بود از راه دهانش خارج کرد. نیم چرخی زد و کمر تکیه داده به در، عطرِ گل‌ها که زیر بینی‌اش پیچید، لبخندی عمیق نشانده روی لب‌هایش، ته دلش غنچ رفته برای میثاقی که تاب نیاورده برای دلخور ماندنِ او، آن وقتِ شب با دسته گلی آمده بود تا مطمئن شود از آشتی کردن شان، سرش را به در تکیه داد و نفس عمیقی کشید. گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و لحظاتِ هر چند همراه با دلهره و مضطربِ چندی پیش را که مرور کرد و صدایِ میثاق که هر بار او را با لفظِ خانم صدا می‌کرد درون سرش پیچید. لبخندش عمیقی‌تر شد تا حسِ شیرینی قلبش را بغل کرده، شیرینی‌اش تا چشمانش کشیده شود و حاصلش شود برقی درخشان روی مردمک‌هایش. قلبش گرم شده از اویی که تک‌تک کلماتش چنان قدرتِ تسخیر داشتند که گویی ساحره‌ای بود ماهر که جادو می‌کرد. ذوق زده، کف پاهایش را آرام و برای چند بار به زمین کوبید و جیغ آرامی کشید. صدای جیغش که درون گوشش پیچید و خوش‌بختانه به گوش پاشا که چنان درگیر برگه‌هایش بود که حتی مهلتی برای نفوذِ آن صدایِ ضعیف به گوش‌هایش نداشت، نرسید، لحظه‌ای لبخند پر کشیده از صورتش، دستش را جلوی دهانش گرفت و مسکوت ماند؛ ولی دمی بعد دوباره لبخند زده، کمر از در جدا کرد. قدمی رو به جلو برداشت و قدم بعدیش شد، چرخ زدنی کوتاه که پای راستش را گذاشته جلویِ پای چپش، چرخ دیگری زد. ایستاده پشت به تخت با چند قدم فاصله، سر کج کرد و انگشتانش را نوازش وار کشیده روی آن گل‌های سفید رنگ و ظریف، نیم قدمی رو به عقب برداشت و برگشتنش سمت تخت را همراه کرد با چرخی دیگر که فاصله‌اش را رساند به دو قدمیِ تخت.
بی‌آنکه دست از نوازش کردنِ گل ها بردارد، دو قدم باقی مانده را هم طی کرد و زانو خم کرده، گوشه‌ی تخت که نشست، باکس را روی آن گذاشت.
بی‌آنکه کنترل خنده‌هایش دست خودش باشد، گویی ذوقی که داشت شده بود فرمانروای بدنش و حرکاتش را کنترل می‌کرد، تک خنده‌ای کرد و نگاه چرخانده روی دسته گل، چشمانش که برگه‌ی قرمز رنگی را شکار کردند، دست جلو برد و برگه را که به ربانی که دورِ باکس پیچیده شده و به شکل پایپون بسته شده بود وصل بود بیرون کشید. لایِ برگه را باز کرد و خودش را روی تخت قدری به جلو کشانده، پای چپش را که روی تخت سمت بدنش خم کرد و کف پای راستش را به فرش فشرد، نگاه روی کلماتی که به خطِ میثاق بودند حرکت داد و زیر لب خواند.
"ظریفی، مثل این گل و پاک و معصومی، مثل رنگش"
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
آن چند کلمه که شدند گرمایی دیگر که مقصدش آن ماهیچه‌ای بود که سرعت گرفته از آن واژه‌ها، ذوق بود که جای خون پمپاژ می‌کرد، پشت انگشتانش را آرام فشرده به لب‌های کش آمده‌اش، برقِ چشمانش را به ماه که وسطِ تلالو ستارگان، درخشش را به همگان نشان می‌داد دوخت.
پیشِ چشمانِ ماهی که شده بود نقطه‌ای برای خیره ماندنِ شادی و سیر کردنش در خیالات، بی‌خبر از گذرِ زمان و حرکتِ عقربه‌ها، میثاق بود که کلید انداخته، در را با فشاری آرام به سمتِ داخل، گشود. صدای باز شدنش که در سکوتِ شب به پیچید و رسید به گوشِ صحرایی که خم شده سمتِ گاز، قاشق را درون قابلمه رها می‌کرد، نیم نگاهی کوتاه انداخته به میثاق که در را می‌بست انداخت و سپس چرخیده به عقب، سمت میز خم شد و زیر نگاهِ میثاق که ابرو کشیده سمتِ یکدیگر، حال مقابلِ جزیره می‌ایستاد. دست جلو برد و کاسه‌ی کوچک و شیشه‌ای که تا لبه از زیتون پر شده بود برداشت. میثاق کمر خم کرد و دست پیش برده، آرنج‌هایش را که به جزیره تکیه داد، لحظه‌ای نگاه روی دو دستِ او که یکی با بشقابی که بابت طرز ایستادنش محتویاتش برای میثاق نامعلوم بود و دیگری کاسه‌ای پر شده از زیتون همراه بودند چرخاند و سپس تار ابرویی بالا انداخته، همزمان با حرکتِ رو به جلویِ صحرا برای خروج از آشپزخانه، گفت:
- کی وقت داری بریم بزنم به نامت؟
صحرا چین ریزی انداخته به پیشانیش، رو سمتِ او چرخاند و یک قدم مانده به خروج، گیج گفت:
- هان؟
میثاق کشش محوی داده به لب‌هایش، از آن جهت که با رفتنِ صحرا، جایِ قامتِ او، کابینت‌ها روی چشمانش نقش گرفته بودند، کمر صاف کرد و چرخیده به سمتش، دست به سی*ن*ه شد و گفت:
- خونه رو.
با سر اشاره‌ای به دستانِ او کرد و ادامه داد:
- صاحبش شدی دیگه، بهتره سندشم بزنم به اسمت.
صحرا که متوجه منظورِ او شد، اخم ریزی کرده از شوخیِ او که به نظرش بی‌مزه‌ترین شوخیِ دنیا بود، نگاهی انداخته به او که حس درونی‌اش را به او منتقل می‌کرد، لبخند که روی لب‌های میثاق خشک شد، بی‌توجه به گفته‌ی او، یک قدم مانده را هم پیش رفت و از آشپزخانه که خارج شد، میثاق ابرویش را قدری بالا انداخته از نگاهِ او و خشک شدن لبخند روی لب‌هایش، ثانیه‌ای مکث کرد و سپس سر چرخانده سمتِ قابلمه ای که صحرا بی‌آنکه درش را ببندد همان‌طور روی گاز رهایش کرده بود،کنجکاو پرسید:
- حالا چی پختی برامون؟
صحرا یک قدم مانده به درِ اتاق، آرام به سمتش چرخید و کشش یک طرفه‌ای داده به لب‌هایش، جواب داد:
-برامون نه، برای خودم.
گفته‌اش که شد پایین افتادنِ شانه‌های میثاق و کور شدنِ کنجکاویش، رو به سمتِ در چرخاند و با نوک پایش، درِ نیمه باز را کاملا باز کرد. میثاق دستی کشیده به گردنش، نگاهی به جایِ خالیِ او انداخت و سپس با همان شانه‌های زیر افتاده، وارد آشپزخانه شد. کف دستش را لحظه‌ای رویِ پشتی صندلی فشرد و پس از دور زدنِ میز و ایستادنش مقابلِ گاز، سر جلو برد و نگاهش که به قابلمه و ماکارونی که به اندازه‌ی یک نفر بود خورد، لبخندی زد و نفسی کشیده از عطرِ آن، دست سمتِ ظرفِ نقره‌ای رنگی که با فاصله‌ای کوتاه از گاز قرار داشت، برد و چنگالی برداشت. دست چپش را فرو برده درونِ جیبش، حینی که چنگال را داخلِ قابلمه می‌برد، خطاب به صحرا که چهار زانو نشسته وسطِ اتاق، بشقاب را روی یک زانویش گذاشته و کاسه را روی زانویش دیگر، گفت:
- مسموم نشم یه وقت؟
صحرا چنگال را پایین آورده، مردمک‌هایش را درون چشمانش چرخاند و حینی که غذا را قورت میداد با دهانی نیمه پر، گفت:
- درمانگاهی که صبح رفتیمو که یادته... .
مکث کوتاهی کرد برای قورت داده باقی مانده‌ی غذا، چنگال را داخل بشقاب برد و همزمان با پیچاندن ماکارونی‌ها دورِ آن، با طعنه‌ای در لحنش ادامه داد:
- اگه یه وقت مسموم شدی، سر خر رو کج کن اون سمتی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
بخش اول جمله‌اش را که محکم ادا کرد و حاصلش شد پر رنگ‌تر شدنِ لبخندِ میثاق از حرص خوردن او که گویی شده بود سرگرمی‌اش، چنگال را بالا برد و ماکارونی را که داخل دهانش گذاشت و طعمش با بذاقش یکی شده، بالا پریدنِ ابروانش را باعث شد، برق تحسینی نشسته روی چشمانش، همزمان با پایین بردنِ چنگال برای لقمه‌ای دیگر، گفت:
- نه مثل اینکه دستپختت برخلافِ اخلاقت خوبه.
متلکش که بی‌هیچ واکنشی از سمتِ صحرا که ترجیح می‌داد به جایِ گوش دادن به او، از غذایش لذت ببرد، باقی ماند، دست جلو برد و قابلمه را برداشته، با یک دست که آن را مقابلِ شکمش نگه داشت و با دست دیگر، چنگال را نزدیکِ دهانش برد، به عقب چرخید و دمی بعد، همزمان با قورت دادنِ ماکارونی، از آشپزخانه خارج شد.
راه کج کرده سمتِ اتاقی که صحرا وسطش مشغولِ خوردنِ غذایش بود، میانِ درگاه که برای لحظه‌ای ایستاد و او را آن‌طور چهار زانو نشسته دید. قدم جلو نهاد و دمی بعد، با فاصله‌ای کوتاه از او، مقابلش روی زمین نشست. قابلمه را روی پاهایش گذاشت و نگاهش را که رویِ اویی که گویی اصلا میثاق آنجا نبود و بی‌توجه به حضورش، غذا می‌خورد چرخاند. چشم از او گرفت و چینی ریز انداخته به پیشانیش، گفت:
- میدونی این خونه چی کم داره؟
صحرا دست برده سمتِ کاسه، حینی که با دو انگشت شصت و اشاره‌اش زیتونی برمی‌داشت، شانه‌ای به معنای ندانستن بالا انداخت که میثاق سرش را جلو برد و گفت:
- دستپختِ تو رو.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- چه طوره بیای اینجا؟ اجاره هم نمی‌خوام، به جاش فقط غذا بپز. هوم؟موافقی؟
سر که عقب کشید و چنگال را داخلِ قابلمه چرخاند، صحرا لبخند کجی زده، چنگال را داخلِ بشقاب رها کرد و همزمان با جوبیدنِ زیتون، گفت:
- میدونی این خونه دیگه چی کم داره؟
میثاق سوالی نگاهش کرد که صحرا ادامه داد:
- اعصابِ نداشته‌ی منو که اگه... .
دو انگشت اشاره و میانی‌اش را مقابلِ چشمانِ میثاق به حالتِ راه رفتن تکان داد و گفت:
-یکم بیشتر روش تاتی تاتی کنی با چاقویِ آشپزیِ عزیزت قیمه‌قیمه‌ات می‌کنه واسه ناهار فردات که بیشتر از دست‌پختم لذت ببری.
انتهای جمله‌اش را همراه کرد با لبخندی پر رنگ و ریز کردنِ چشمانش با حرکتی آرام از سمتی سرش که میثاق، آب دهانش را قورت داده، با ظاهری مثلا ترسیده، سری کوتاه تکان داد و دستانش را به حالتِ تسلیم بالا برد و هیچ نگفت تا هر دو در سکوتی که هرازگاهی با صدایِ برخوردِ چنگال با ظرف و قابلمه برای لحظه‌ای در هم می‌شکست، شامِ به وقتِ دوازده شب را ادامه دهند.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
***
آرام و با دقت، همان‌طور که دستانش را باز کرده رو به جلو، گویی سعی داشت بودنِ مانعی را مقابلش پیش از هر برخوردی با دستانش متوجه شود، سر به بالا گرفته، کنارِ میثاقی که یک نگاهش به او بود و نگاهِ دیگرش به زیر پایِ او که مبادا تعادلش بهم خورده، نتیجه‌اش شود زمین خوردنش، قدم برمی‌داشت. غرق شده بود در سیاهی و نمی‌دانست دقیقا کجاست، تنها چیزی که می‌دانست این بود که رسیده به وقتِ ملاقات با رئیسی که پیشتر آن طور امتحانش کرده بود برای ورود به جمع‌شان.
سرش را هر لحظه به سمتی می‌چرخاند، چون فردی گیج که وارد مکانی ناشناس شده بود با تفاوتِ باز بودنِ دیده‌گانش نه بسته شدن‌شان با پارچه‌ای مشکی رنگ که حتی نوری اندک را از خود عبور نمی‌داد. هیچ نمی‌دید و تنها حسِ فعالش، شنوایی‌اش بود که آن هم با صدایِ قدم‌های خودش و میثاق پر شده بود.
میثاق که یک دستش را با فاصله‌ای اندک از کمرِ او نگه داشته بود و تمام حواسش را روی او متمرکز ساخته بود، رسیده به تک پله‌ای که منتهی می‌شد به درِ مشکی رنگ، دو قدم مانده به آن، با لحنی هشدار دهنده گفت:
- پاتو ببر بالا، پله ست.
صحرا که صدای او را شنید و سرش را به سمتِ منبع صدا که با چند سانت فاصله کنارش قرار داشت چرخاند. پایش را با احتیاط بالا برد و نوک پای دیگرش که به پله برخورد کرد و به او فهماند باید پایش را روی پله بگذارد. با تلو خوردنی کوتاه که حاصلش شد قدری کج شدنش رو به جلو و همان دم خم شدنِ میثاق و حلقه شدنِ دستش دورِ کمرِ صحرا.
او که تعادلش را به کمکِ میثاق حفظ کرد و میثاق نگاهش را لحظه‌ای روی نیم رخِ او و لبی که گوشه‌اش را بابت احتمال افتادنش گاز گرفته بود نگه داشت و سپس نفسش را بی‌هیچ کشیدنِ توجهی به سمت خودش، از سی*ن*ه‌اش رها کرد و حلقه‌ی دستش را باز کرده، کمر صاف کرد و همزمان با صحرایی که گوشه‌ی لبش را رها می‌کرد و خودش را بالا می‌کشید، تک پله‌ی مقابل‌شان را بالا رفت و قدمی بعد، دست جلو برده، دستگیره را که بالا و پایین کرد و در را به سمت داخل هل داد، دستش را لحظه‌ای روی شانه‌ی او زد و به او که فهماند باید جلو رود و خودش هم پشت سرش وارد اتاق شد.
ورودشان به اتاق که همراه شد با بالا کشیده شدنِ چشمانِ مردِ نشسته پشتِ میزِ قهوه‌ای سوخته رنگ، هر دو با دو قدم فاصله از ورودی متوقف شدند. میثاق نگاهش را روی چشمانِ مرد که خیره‌ی صحرا بود ثابت نگه داشت و دست به سی*ن*ه شده، منتظر حرکتی از سوی او ماند.
مرد، نگاهی انداخته به صحرا با آن چشمانِ بسته و سری که قدری کج نگه داشته بود، نگاه سمتِ میثاق چرخاند و با حرکت کوتاهِ دستش، دستور داد تا چشمانش را باز کنند. میثاق سری کوتاه تکان داد و ایستاده با قدمی فاصله پشت سرِ صحرا، دستانش را بالا برد و دو گرهِ پارچه را گشود و دمی بعد آرام پارچه را کنار زد تا روشنایی جایِ تاریکیِ چندی پیش را مقابلِ چشمانِ صحرا بگیرد.
روشنایی که به چشمانش رسید و حاصلش شد فشردهِ شدنِ لحظه‌ای چشمانش روی یکدیگر و افتادن چینی به پیشانیش، سرش را قدری پایین گرفت و دست راستش را بلند کرده، با نوک دو انگشت شصت و اشاره‌اش چشمانش را ماساژ داد.
دست پایین کشید و گردن که صاف کرد و چشمانش را گشود، نگاهش را به چشمانِ خیره‌ی مردی که تک به تک حرکاتش را دقیق و با نگاهی ریز شده می‌نگریست، دوخت.
به روشنایی که عادت کرد و چون چند ثانیه پیش چشمانش را آزرده خاطر ندید، صاف ایستاد و دست به سی*ن*ه شده، اخمی ریز به پیشانیش انداخت. ناراضی از آن طور حضورش در آنجا، پوفی کرده، لب‌هایش را روی هم فشرد تا مبادا حرفی به زبان آورده، نیامده عذرش را بخواهند.
میثاق که تا آن دم پشت سرِ او ایستاده بود، با قدمی کوتاه، ایستاده شانه به شانه‌‌ی صحرا، لحظه‌ای نگاهش را به نیم رخِ او داد و سپس سر چرخانده به رو‌به‌رو، نگاهش را به دیده گانِ دقیقِ کیهان سپرد.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
کیهان که تا آن لحظه ساکت خیره‌ی صحرایی که علارغم تلاشش برای بستنِ زبانش، نتوانسته بود رنگِ نگاهش را تغییر دهد، بود، تکیه از پشتیِ صندلیِ مشکی رنگش برداشت و قدری خم شده سمتِ میز، آرنج‌هایش را با آن کتِ مشکی رنگی که به تن داشت، به میزِ مقابلش تکیه داد و ترجیح داد ثانیه‌های بیشتری را با سکوت از دم تیغ بگذراند. سکوتی که رفته‌رفته تحملش برای صحرا سخت‌تر از پیش می‌شد و نمی‌دانست زبانی که سعی در بسته نگه داشتنش کرده، چه زمانی کاسه صبر پر کرده و داخل دهانش خواهد جنبید. هیچ دوست نداشت حرفی بزند که بابِ میل کیهان نباشد؛ ولی از طرفی هم سکوتِ افتاده بین‌شان، چون مته‌ای درون سرش فرو می‌رفت و اعصابش را بهم می‌ریخت. آن‌طور آمدنش با چشمانِ بسته و سپس این سکوت و خیره‌گی کیهان به خودش!
زبان کشیده روی لب پایینی‌اش، بیشتر وزنش را روی پای چپش انداخت و قدری که کج ایستاد، کیهان کشش محوی داده به لب‌هایش از بابتِ کلافگیِ چهره‌ی او، بلاخره تصمیم گرفت سکوت را بشکند.
- انتظار نداشتم بتونی اون‌طوری فرار کنی.
نگاهی به سر تا پایِ او انداخت و ادامه داد:
- ولی زرنگ‌تر از چیزی هستی که نشون میدی.
صحرا صاف ایستاده، قفل دستانش را گشود و تار ابرویی بالا انداخته از گفته‌ی او، جواب داد:
- من که همون اول گفتم بیستو بزار جلو اسمم.
کیهان سری کوتاه تکان داد و رو چرخاندهِ سمتِ میثاق که مسکوت، گوش سپرده بود به مکالمه‌ی کوتاه آن دو، چون قبل تکیه به صندلی داد و گفت:
- بهش گفتی کارش چیه؟
میثاق سری به معنای مثبت تکان داده، دستانش را پشت کمرش در هم قفل کرد و سپس جواب داد:
- چیزایی که باید بدونه رو میدونه.
کیهان تکیه برداشته از صندلی، نگاهِ خیره و دقیقش را به صحرا سپرد و با لحنی کاملا جدی که قدری رنگ و بوی تهدید هم به خود گرفته بود و می‌خواست از همان ابتدا گوشزدی باشد برای صحرا و دست از پا خطا نکردنش که برایش دردسری می‌شد جبران ناپذیر، زبان روی لب پایینی‌اش کشید و گفت:
- پس حتما اینم بهش گفتی که اینجا یه قدمِ اشتباه مساویه با آخرین قدمش.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
کف دست فشرده به دسته‌های صندلی، سر پا که شد، دستی کشیده به گوشه‌‌های کتش که به خاطر نشستن قدری کج شده بودند، حینی که رو به راست حرکت می‌کرد تا میز را دور بزند، لحظه‌ای دستش را به میز فشرد و پس از عبور از کنارش، همزمان با برداشتن قدم‌هایش سمتِ صحرایی که همان‌طور خیره نگاهش می‌کرد، با همان جدیت ادامه داد:
- اینکه الان اینجایی معنیش اینه که عواقب همه چی رو قبول کردی، درسته؟
رسیده مقابلِ او، با قدمی فاصله متوقف شده، خیره‌گی نگاهش را مستقیما به چشمانِ او داد و هیچ نگفت تا صحرا ادامه دهنده‌ی بحث‌شان باشد.
صحرا که سکوت او را شنید و فهمید سرِ این بحث به سمت او گرفته شده، نیم قدمی رو به عقب برداشت و سپس چینی ریز انداخته به پیشانیش، لبخندی کج و یک طرفه‌ای که بیشتر شبیه به پوزخند بود، روی لب‌هایش نشاند. با اینکه تا آن لحظه سعی کرده بود هیچ نگوید ولی تحمل اینکه بایستد و فردی آن‌طور تهدیدش کند را نداشت.
لب روی لب فشرد و گفت:
- می‌دونم کجام و قراره با کیا کار کنم. پس نیازی به تهدید و خط و نشون کشیدن نیست.
مکث کوتاهی کرده، دست به سی*ن*ه شد و همان طور زل زده به چشمانِ کیهان، ادامه داد:
- دختری که از بچگی با یه چاقو تو جیبش بزرگ شده رو از مرگ می‌ترسونی؟
این بار لبخندِ شبیه به پوزخندش را به پوزخندی پر رنگ مبدل کرد و بی‌آنکه هیچ ترسی از مردِ مقابلش داشته باشد، مثل همیشه، محکم گفت:
- اینی که جلوت وایساده حتی از عزرائیلم نمی‌ترسه.
متلکِ سخنش که به گوشِ میثاق رسید و باعث شد تا گره دستانش را گشوده، قدری سمتِ صحرا بچرخد، خم شده سمتِ او، نگران از بابت لحنی که داشت، آرام کنار گوشش گفت:
- خرابش نکن!
ولی صحرا بی‌هیچ توجهی از اخطارِ او، چشم ریز کرد و نیم قدمی که عقب رفته بود، جبران کرد و گفت:
- اگه به کارت میام که لب تر کن اگه که نه نیازی به این همه شاخ و شونه کشیدن نیست.
مکث کوتاهی کرد و سپس با همان اخمی که روی چهره‌اش نشانده بود، ادامه داد:
- شما رو به خیر ما رو به سلامت، عزت زیاد مستر.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
رو گرفته از کیهان، روی پاشنه به عقب چرخید و قدمی برداشته رو به جلو، قصد حرکت سمتِ در را کرد که کیهان دست به جیب شده، نگاهی انداخته به قدومِ رو به جلویِ او‌، کشش محوی به لبهایش داد و سپس با لحنی دستوری گفت:
-وایسا.
دستور صدایش که به گوش صحرا رسید و نگاهِ میثاقی که هم پای صحرا به عقب چرخیده بود را به سمتِ صاحب صدا چرخاند. کیهان، لب فشرده روی هم، سرش را قدری رو به پایین خم کرد و چشم دوخته به نوک کفش‌های مشکی رنگش، ادامه داد:
-از جسارتت خوشم اومد.
سر بلند کرد و صحرا که کششی به لبهایش از بابت گفته‌ی او داد، کیهان لحظه‌ای نگاهش را به میثاق داد و سپس همزمان با چرخیدنش رو به عقب، گفت:
-کارت از همین حالا شروع میشه.
لحظه‌ای سر جایش متوقف شده، خطاب به میثاق که بی‌حرکت مانده بود، ادامه داد:
-مابقیش با خودت، الانم می‌تونین برین.
میثاق سری کوتاه تکان داد و روی پاشنه چرخیده سمتِ صحرایی که لبخندش پر رنگتر شده بود، با قدمی بلند پشت سر او ایستاد. دروغ بود اگر نمی‌گفت لحظه‌ای از بابت رفتارِ صحرا نگران شد؛ ولی حال که کیهان گفته بود مشکلی نیست، خیالش راحت شده بود. دست راستش را همراه با پارچه‌ای که هنوز همراهش بود آرام از کنارِ شانه‌ی او رد کرد و دست دیگرش که از کنارِ شانه‌ی دیگر او بالا رفت و گوشه‌ی پارچه را گرفت، صحرا چینی داده به پیشانیش، با پیچاندنِ انگشتانش دورِ پارچه، مانع از ادامه‌ی حرکتِ دستِ میثاق شد. بی‌آنکه به عقب بچرخد، گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و با حرصی هر چند ضعیف ولی کاملا مشهود در صدایش، گفت:
- نمیشه جاسوس بازی در نیاری؟
کیهان که حال رسیده پشت میز، خم شده بود تا روی صندلی بشیند، همزمان با جای گرفتنش پشتِ میز، کشش یک طرفه‌ای به لب‌هایش داد و گفت:
- نه تا وقتی که اعتمادم بهت کامل نشده.
صحرا پوفی کلافه کرده، دستش را پایین آورد تا میثاق پارچه‌ای که تنها چند سانت تا چشمانِ او فاصله داشتند را روی چشمانش ببندد؛ ولی پیش از اینکه سیاهی جای نور را بگیرد، تقه‌ای آرام به در خورد و سپس دستگیره فشرده شده به پایین، دمی بعد، حینی که میثاق دستش را بی‌حرکت نگه داشته بود تا ببیند چه کسی قصد ورود به داخل را دارد، در رو به داخل هل داده شد و سپس یک جفت چشمِ طوسی رنگ روی قهوه‌ای چشمان صحرا نقش بست.
صحرا که طرح چهره‌ی آشنای او را دید و با همان یک نگاه به خوبی شناختش، مرد سر برآورده، حینی که با نوک انگشتانش در را می‌بست، نگاهش لحظه‌ای با نگاهِ خیره و البته آغشته به عصبانیتِ صحرا گره خورد. او را که با آن نگاه دید، لبخندی نشانده روی لب‌هایش، در که آرام بسته شد و صدایش کوتاه درون اتاق پیچید، دستانش را کنار بدنش رها نگه داشت و با پوزخندی هر چند ریز روی لب‌هایش گفت:
-به به سلام خانمِ فراری.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
صحرا دستانش را مشت کرده کنارِ بدنش، گره کوری بین ابروانش انداخت و سپس چشم گرفته از آن مرد و آن چشمانی که گویی قصد داشتند با نگاه خیره‌شان بیشتر از قبل او را به تمسخر بگیرند، روی پاشنه چرخیده سمتِ میثاق، نگاهش را به او دوخت. میثاق لحظه‌ای چشمانش را بین چهره‌ی مرد و صحرای عصبی چرخاند و سپس نگاه به نقطه‌ای نامعلوم داد و دستی کشیده به گردنش، ترجیح داد همان‌طور مسکوت بماند.
پس تمامی‌اش بازی بود که کیهان و میثاق در آورده بودند، اینکه آن مرد به عنوان پلیس آمد و سپس صحرا را تعقیب کرد تماما ساختگی بود و به قصد امتحان کردنِ او. با اینکه سربلند از آن امتحان بیرون آمده بود، ولی باز هم این چنین بازی خوردن برایش سخت بود. او با فکر اینکه اویی که چون شبح سایه به سایه‌اش می‌آمد ماموری‌ست که به قصد گرفتنش آمده، تمام تلاشش را کرد تا از دستش رها شود و میثاق این را می‌دانست و هیچ نگفته بود.
صحرا که میثاق را آن‌طور خیره شده به دیوار دید، لحظه‌ای چشم فشرده روی یکدیگر، سپس حینی که ناخن‌هایش را کف دستش فرو می‌کرد، لحظه‌ای نفسش را با صدا بیرون داد و دمی بعد چرخیده به پشت، با صدایی که مشخص بود تا چه اندازه از دست میثاق عصبی‌ست، گفت:
- اون پارچه کوفتی رو ببند.
میثاق که انتظار داشت حداقل مشتی نثارش شود، با شنیدن صدایِ او که خواستار بسته شدنِ پارچه بود، چرخیده به سمتش، دستش را قدری بالا آورد ولی پیش از اینکه حرکتش کامل شود، صحرا که حتی تحمل نداشت ثانیه‌ای دیگر در آنجا بماند و سنگینیِ نگاهِ آن مردِ مامور‌نما را روی خودش تحمل کند، این بار بلند‌تر از قبل گفت:
-کر شدی؟ گفتم ببندش.
لحنِ پر از غیض او با آن صدایی که قدری بلند شده بود و تنها به اجبار از بابت بودنش در آن مکان قید فریاد زدنش را زده بود، میثاق لحظه‌ای تکان ریزی خورده سر جایش، سپس حرکت دستش را کامل کرد تا دمی بعد تاریکی دیده گانِ صحرا را پر کند.
بستن پارچه را که با دومین گره تمام کرد. دستانش را عقب کشیده، با دو قدمِ کوتاه فاصله‌اش تا در را تکمیل کرده، لحظه‌ای نگاهش را به مرد دوخت و سپس با پیچیدن انگشتانش دورِ بازوی او، تنش را عقب کشید. مرد که کنار رفت، دست برده سمتِ دستگیره، در را که باز کرد و سمتِ صحرا چرخیده، خواست جلو رفته و برای حرکت کمکش کند که صحرا پیش از هر حرکتی از سمتِ او، حینی که صدای باز شدن در را شنید، قدمی رو به جلو برداشت و همزمان با حرکتش، خطاب به مردی که همچنان با طوسی چشمانش نظاره‌گرش بود، آرام ولی طوری که قابل شنیدن باشد، خطاب به او با تمام حرصی که داشت، گفت:
- امیدوارم بالای قبرت سنگ قبرت رو بشورم.
از کنارِ مرد که گذشت و ندید گفته‌اش لبخند او را پس زده و به جایش اخمی روی پیشانیش نشانده، قدمی دیگر با تلو خوردنی کوتاه برداشت. تلوخوردنی که باعثِ حرکتِ رو به جلویِ میثاق شد؛ ولی صحرا که دستش را قدری بالا برد تا به او بفهماند بدون هیچ کمکی خودش می تواند خارج شود، میثاق دستش را کشیده سمت خودش، کلافه پوفی کرد و پشتِ سرِ اویی که حال خارج شده از اتاق، پله را با باز کردن اندکِ دستانش به طرفین برای حفظِ تعادل پایین می‌رفت، از اتاق خارج شد. خوب می‌دانست داستان دارد با صحرا، آن نگاه و آن عصبانیت را می‌شناخت، پیشتر بار‌ها سعادت آشنایی پیدا کرده بود و همین هم باعث شد تا چنگی زده به موهایش، هم پای او درست پشت سرش قدم بردارد.
 
بالا پایین