- Aug
- 79
- 720
- مدالها
- 2
چشمانش که نامِ میثاق را شکار کردند، دست دراز کرده به سمتش، آن را که برداشت و پیامِ رسیده را خواند، گویی برق گرفته باشدش، به سرعت سر پا شد و چرخیده به راست، همان طور که نگاهش به موبایل بود، تخت را دور زد و قدمی برداشته سمتِ پنجره، پای چپش که کوتاه به پشتِ پای راستش گیر کرد و حاصلش شد پرت شدنش رو به جلو و بهم خوردنِ تعادلش ولی بدون خوردنش به زمین، دستانش را به طرفین باز کرد. ایستاده سر جایش با کمری خم شده، نفسش را با صدا بیرون داد و قلبش که بابت زمین خوردنی که تصور میکرد به دنبالِ تلو خوردنش خواهد آمد، تپشهایش را سرعت بخشید، برای چند ثانیه همانجا ماند و موبایل که دوباره درون دستش لرزید و البته این بار با تماسی از سمتِ میثاق، ایستادن را جایز ندید و فاصلهی کوتاهش تا پنجره را تکمیل کرد
ایستاده مقابلش، دست جلو برد و نیمه باز بودنش را با باز شدن کامل که عوض کرد، سر بیرون برد و چشم دوخته به میثاقی که خم شده، سنگی دیگر برمیداشت به مقصدِ پنجرهی اتاقِ او، بی آنکه چشم از او بگیرد، تماس را وصل کرد و با صدایی آرام گفت:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
صدایِ آرامش که درون گوش میثاق پیچید و شد رها کردن سنگ روی زمین، بیآنکه کمر صاف کند، سرش را قدری بالا گرفت و با لبخندی پر رنگ روی لبهایش گفت:
- مشتاقِ شنیدنِ صداتون خانم.
شادی، مردمک چرخانده درون چشمانش، نفسش را با صدا بیرون داد و اخم ریزی کرده، بیتوجه به لبخندِ او خیره به او که حال کمر صاف میکرد و گردن بالا میکشید تا از آن فاصله راحتتر نگاهش کند، گفت:
- مزه نپرون میثاق... .
لحظهای نگاهی به درِ اتاق که نیمه باز بود انداخت و قدم کشانده به آن سمت، در را سمت خودش کشید و نگاهی انداخته به راهرویِ خلوت، سپس آرام خودش را داخل کشید و در را بسته، دوباره موبایل را کنار گوشش گرفت و همزمان با حرکتش سمت پنجره، ادامه داد:
-گفتم برای چی اومدی اینجا؟
مقابل پنجره که ایستاد و نگاهش را روی میثاق که تکیه داده به ماشینش، خیرهاش بود ثابت کرد، میثاق جواب داد:
-زنگ زدم جواب ندادی، پیامم که فقط سین زدی، این شد که گفتم حضوری خدمت برسیم برای عرضِ معذرت بانو.
شادی که قدری بابت آمدن یکبارهای او مضطرب شده بود، نفسش را حبس سی*ن*هاش کرد و گوشهی پرده را گرفته میان دستش، آرام به قصد اینکه صدایش از اتاق بیرون نرود، گفت:
-برا چی سنگ زدی به شیشه؟ نگفتی بابام میشنوه و شر میشه؟
میثاق دستش را تکیه داده به آرنجِ دستی که حامل گوشی بود، راحتتر از قبل به ماشین تکیه داد و پای راستش را که قدری بیشتر رو به جلو دراز کرد، ریلکس و به دور از اضطرابی که شادی داشت، گفت:
- خب میشنید، چی میشد مگه؟ فوقش این بود که میگفتم بنده دل دادم به دختر شما و خواهانشم. زنِ ما رو بده ما بریم، هوم؟ غیر از اینه؟
چشمکی قاطی گفتهاش کرد و شادی که از آن فاصله به راحتی دیدش، لبهایش کشیده شده به طرفین از گفتهی او و اینکه به صراحت او را همسر خودش دانسته بود، پرده را بیشتر از قبل میان دستش فشرد و تار ابرویی بالا انداخت و با عشوهای در صدایش، به دور از آن دلخوری چند ثانیه پیشش، گفت:
-دیوونهای به خدا. لازم نبود بیای، همون چند بار زنگ میزدی و رد میشدی کافی بود.
میثاق تکیه برداشته از ماشین، صاف که ایستاد، بی آنکه چشم از شادی که رنگ چهرهاش در عرض لحظهای عوض شده بود بردارد، جواب داد:
-اونطوری من خیالم راحت نمیشد از آشتی کردن مون. حالا... .
قدمی رو به جلو برداشت و گردنش را بیشتر از قبل رو به بالا گرفت و ادامه داد:
- آشتی؟
ایستاده مقابلش، دست جلو برد و نیمه باز بودنش را با باز شدن کامل که عوض کرد، سر بیرون برد و چشم دوخته به میثاقی که خم شده، سنگی دیگر برمیداشت به مقصدِ پنجرهی اتاقِ او، بی آنکه چشم از او بگیرد، تماس را وصل کرد و با صدایی آرام گفت:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
صدایِ آرامش که درون گوش میثاق پیچید و شد رها کردن سنگ روی زمین، بیآنکه کمر صاف کند، سرش را قدری بالا گرفت و با لبخندی پر رنگ روی لبهایش گفت:
- مشتاقِ شنیدنِ صداتون خانم.
شادی، مردمک چرخانده درون چشمانش، نفسش را با صدا بیرون داد و اخم ریزی کرده، بیتوجه به لبخندِ او خیره به او که حال کمر صاف میکرد و گردن بالا میکشید تا از آن فاصله راحتتر نگاهش کند، گفت:
- مزه نپرون میثاق... .
لحظهای نگاهی به درِ اتاق که نیمه باز بود انداخت و قدم کشانده به آن سمت، در را سمت خودش کشید و نگاهی انداخته به راهرویِ خلوت، سپس آرام خودش را داخل کشید و در را بسته، دوباره موبایل را کنار گوشش گرفت و همزمان با حرکتش سمت پنجره، ادامه داد:
-گفتم برای چی اومدی اینجا؟
مقابل پنجره که ایستاد و نگاهش را روی میثاق که تکیه داده به ماشینش، خیرهاش بود ثابت کرد، میثاق جواب داد:
-زنگ زدم جواب ندادی، پیامم که فقط سین زدی، این شد که گفتم حضوری خدمت برسیم برای عرضِ معذرت بانو.
شادی که قدری بابت آمدن یکبارهای او مضطرب شده بود، نفسش را حبس سی*ن*هاش کرد و گوشهی پرده را گرفته میان دستش، آرام به قصد اینکه صدایش از اتاق بیرون نرود، گفت:
-برا چی سنگ زدی به شیشه؟ نگفتی بابام میشنوه و شر میشه؟
میثاق دستش را تکیه داده به آرنجِ دستی که حامل گوشی بود، راحتتر از قبل به ماشین تکیه داد و پای راستش را که قدری بیشتر رو به جلو دراز کرد، ریلکس و به دور از اضطرابی که شادی داشت، گفت:
- خب میشنید، چی میشد مگه؟ فوقش این بود که میگفتم بنده دل دادم به دختر شما و خواهانشم. زنِ ما رو بده ما بریم، هوم؟ غیر از اینه؟
چشمکی قاطی گفتهاش کرد و شادی که از آن فاصله به راحتی دیدش، لبهایش کشیده شده به طرفین از گفتهی او و اینکه به صراحت او را همسر خودش دانسته بود، پرده را بیشتر از قبل میان دستش فشرد و تار ابرویی بالا انداخت و با عشوهای در صدایش، به دور از آن دلخوری چند ثانیه پیشش، گفت:
-دیوونهای به خدا. لازم نبود بیای، همون چند بار زنگ میزدی و رد میشدی کافی بود.
میثاق تکیه برداشته از ماشین، صاف که ایستاد، بی آنکه چشم از شادی که رنگ چهرهاش در عرض لحظهای عوض شده بود بردارد، جواب داد:
-اونطوری من خیالم راحت نمیشد از آشتی کردن مون. حالا... .
قدمی رو به جلو برداشت و گردنش را بیشتر از قبل رو به بالا گرفت و ادامه داد:
- آشتی؟