جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان جمجمه‌ی شیطان] اثر «معصومه.عین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط masoo با نام [رمان جمجمه‌ی شیطان] اثر «معصومه.عین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 816 بازدید, 55 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان جمجمه‌ی شیطان] اثر «معصومه.عین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع masoo
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط masoo
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
صحرا که بی‌هیچ کمکی از سمت میثاق جلو رفت، راستین کیسه‌ای که در دست داشت روی اپن آشپزخانه گذاشته، آرنج‌هایش را به اپن فشرد و قدری کمر خم کرده، خطاب به خواهرش که پشت سینک ایستاده و لیوانی را می‌شست، گفت:
- شوهرت کجاست؟
فرنوش بی‌آنکه سمت راستین بچرخد، جواب داد:
- معین کجا میتونه باشه؟ بار خورد بهش رفت.
نگاهِ مشکی رنگ فرنوش به لیوانی که در دست داشت بود، به آن لکه‌ی کم رنگی که چندان هم به چشم نمی‌آمد ولی نه برای اویی که ذهنش درگیر بود. راستین نگاه سُر داد و از چهره‌ی او به دستش که لیوان را درون سینک رها کرده، دست سمتِ اسکاچ می‌برد، رسید. فرنوش اسکاچ را انداخته درون سینک، دست راستش را جلو برد و مایع ظرفشویی را که برداشت، با هر دو دست آن را فشرده و مقدار زیادی از آن را روی اسکاچ و سینک ریخت. دست جلو برد و اسکاچ را که همراه با لیوان برداشت، ابروان مرتبش را کشانده سمت یکدیگر، نتیجه‌اش که شد نشستن اخمی غلیظ روی چهره‌اش، با تمام توان به جانِ لیوان افتاد تا آن لکه‌ی کم رنگ را پاک کند. راستین که حرکاتِ سریع و پر قدرت دستِ او را که گویی قصد جدال با آن لیوانِ بی‌دفاع را داشت، دید، کمر صاف کرد و نگاهی انداخته به خواهر‌زاده‌اش که با فاصله‌ای از او، نشسته روی زمین، دفتر نقاشی‌اش را روی میزِ شیشه‌ای و مشکی رنگ گذاشته و مشغول نقاشی کشیدن بود، سپس با قدومی نسبتا بلند، خودش را به فرنوش که قصد نداشت به آن زودی دست از سر لیوان بردارد رساند. ایستاده پشت سرِ او، دستش را جلو برد و حینی که لیوان را از دست خواهرش می‌کشید، نگاهی انداخته به نیم رخِ او که از بابت ایستادنش با قدمی فاصله درست پشتِ سرِ او در تیررس نگاهش بود، آرام گفت:
- چی از جونش می‌خوای؟
فرنوش با همان اخمی که هنوز روی چهره‌اش بود، دست برده سمتِ دستِ راستین، حینی که سعی داشت لیوان را پس بگیرد، جواب داد:
- پاک نمیشه.
پیش از اینکه نوک انگشتانش با آن دستکش‌های صورتی رنگ با لیوان برخوردی هر چند کوتاه داشته باشند، راستین دستش را عقب کشیده، دست دیگرش را روی شانه‌ی او گذاشت و حینی که تن او را سمت خودش می‌چرخاند، گفت:
- این‌طوری بیفتی به جونش پاک میشه؟
فرنوش که بی‌‌خواست خودش سمتِ راستین چرخیده بود، نگاهِ نگرانش را که با لرزی محسوس همراه بود، سپرده به چشمانِ او، گوشه‌ی لبش را از بابت حضورِ بغضی درست وسط گلویش به دندان گرفت. نگران و دلواپس بود، دلواپس برای پدری که افتاده روی تختِ بیمارستان، معلوم نبود تا کی دوام می‌آورد. نمی‌دانست پدرش تا کجا قدرتِ مچ اندازی با ملک‌الموت را دارد و هیچ دلش نمی‌خواست بازنده‌ی آن پیکار آن مرد باشد.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
بغض گلویش که علارغم تلاشش قدرتمند‌تر از قبل پیش آمد و خودش را تا نزدیکی چشمانش پیش کشید، سیاهی چشمانش را گرفته از برادرش، سمتِ سینک چرخید. کف دستانش را فشرده به گوشه‌های سینک، بی‌آنکه گوشه‌ی لبش را از چنگال دندانش بیرون بکشد، بیشتر از قبل تیزی برنده‌شان را به پوستش فشرد. تنها راه دفاعی‌اش در برابر آن بغضِ پر توان همان گزیدنِ گوشه‌ی لبش بود که از دست آن هم کاری برنمی‌آمد. بغض آمده بود تا بی‌هیچ تصمیمی برای عقب نشینی، سد مقاومتش را بشکند.
راستین که پیشتر، همان دم که برای چند ثانیه نگاه‌هایشان تلاقی بافت، پی برده بود به سینگینیِ سی*ن*ه‌ی او، لیوانی که هنوز در دست داشت داخل سینک رها کرده، دستش را جلو برد و پس از بستنِ شیرِ آب، قدری روی پاشنه به سمت چپ چرخید. کنارِ فرنوش که ایستاد، شانه‌هایش را گرفته، همزمان با چرخاندِ او به سمتِ خودش، با اینکه حالش تعریفی نداشت و او هم دل نگران پدرش بود، قدری سر کج کرد و گفت:
- نگران چی فرنوش؟ من که بهت گفتم نگران نباش.
فرنوش که دیده‌گانش از بابت لشکر‌کشی بغض به چشمانش تار شده بودند، چشم دوخته به چهره‌ی راستین، حینی که آب دهانش را قورت میداد تا حداقل ثانیه‌ای بیشتر آن قطره‌ای که روی چشمش شکل گرفته و هوس سقوط را در سر می‌پروراند سر جایش نگه دارد، با صدایی که قدری می‌لرزید گفت:
- چیکار از دستت برمیاد راستین؟
مکث کوتاهی کرد و این بار با صدایی مرتعش‌تر از قبل ادامه داد:
- یادت رفته دکتر چی گفت؟
لرز صدایش که علارغم تلاشش به گوشِ پسر بچه ی پنج ساله‌ای که با مدادِ زرد رنگ مشغول رنگ کردنِ خورشیدِ آسمانِ صاف و بدون ابرش بود، رسید، مداد را رها کرده رویِ دفتر، سر سمتِ آشپزخانه چرخاند و با لحنی بچگانه گفت:
- مامانی داری گریه می‌کنی؟
پیش از اینکه پرسش از روی کنجکاوی‌اش پاسخی از سمت مادر یا دایی‌اش داشته باشد، کف دستانِ کوچکش را فشرده به میز، سر پا شد و سپس با قدومی بلند و شبیه به دویدن خودش را به آشپزخانه رساند. ایستاده درست روی تک پله‌ای که آشپزخانه را از فضایِ خانه جدا کرده بود، یک دستش را به گوشه‌ی اپن تکیه داد و چشم چرخانده سمت فرنوش که پشت به او سمت سینک ایستاده و سعی داشت مانع از ریزش اشک‌هایش شود، خیره‌اش ماند تا جوابی بشنود.
راستین که حضورِ او را دید، دستانش را آرام و نوازش وار از شانه‌های فرنوش تا نزدیکی بازوهایش کشید و سپس فشار خفیفی داده به بازوانش از بابت اینکه حداقل جلویِ پسرش خوددار باشد، لبخندی نشانده روی لب‌هایش، همان‌طور که نگاهش به خواهرزاده‌اش بود، قدوم بلندش را سمت او کشاند.
ایستاده مقابلش، روی دو زانویش نشست و نگاهش را به قهوه‌ای چشمان درشت فواد دوخت و با لحنی مهربان گفت:
-گریه نمی‌کنه دایی جون.
دستانش را گذاشته روی بازوانِ او، ادامه داد:
- میری تو اتاقت نقاشی تو بکشی؟ من و مامانتم حرف بزنیم.
سر کج کرد و گفت:
- هوم؟
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
فواد که گفته‌ی راستین را باور کرده بود، سرش را قدری به نشانه مثبت کج کرد و سپس روی پاشنه چرخیده به عقب، فرنوش که نگاهش را سمت او چرخاند، از آشپزخانه خارج شد و راه آمده را برگشت. میز را که دور زد و آن سویش ایستاد، کمی خم شد و دست برده سمتِ مداد رنگی‌هایش که روی میز ریخته بود، همه‌ی آن‌ها را که روی صفحه‌ای با خورشید و درختی همراه بود گذاشت و سپس دو طرف دفترش را گرفت و صاف ایستاد. با نگاهی خیره به مدادرنگی‌هایش که مبادا روی زمین بریزند، آرام و دقیق میز را دور زد و سپس همان‌طور با سریِ رو به پایین، قدم‌هایش را با آن شلوارکِ مشکی رنگ و تیشرت سبز رنگ سمتِ اتاقش که با فاصله‌ی دو متر از ورودی قرار داشت کشاند.
قدم‌های محتاط و آرامش چند قدم مانده به اتاق، پیچیده در هم، تعادل که از دست داد و دمی بعد آرام و با زانو روی فرش افتاد و همراهش دفتر و مداد رنگی‌هایش پخش زمین شدند، راستین که تا آن دم نگاهش به قدوم او بود، حینی که افتادنش را دید، به سرعت از آشپزخانه خارج شد تا پشت بندش فرنوش از بابت خروجِ سریع و نگرانی او خودش را به اپن برساند. راستین که مقابلِ فواد زانو زد، دستش را کشانده سمتِ زانویِ او که با دو دست کوچکش فشارش میداد، آرام انگشتانش را کنار کشید و حینی که زانویش را می‌دید، گفت:
- درد گرفت؟
فواد سر بلند کرد و نگاهش را دوخته به چشمانِ راستین که نگران زانویش را بررسی می‌کردند، با اینکه دردی را حس می‌کرد و حاصلش شده بود بغضی درون گلویش، با صدایی که با تلاش کودکانه‌اش سعی داشت مانع از لرزیدنش شود، آرام گفت:
- نه.
فرنوش که تا آن دم نگاهش به آن دو بود، اخمی نشانده روی پیشانیش، با صدایی نسبتا بلند و سرزنش‌گر گفت:
- جلو پاتو نگاه کن فواد.
صدای بلندش که به فواد رسید و چشمانِ درشتش با حاله‌ای از اشک پر شد،گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت تا همچنان مانع از ریزش اشک‌هایش شود. راستین سر بلند کرد و نگاهی انداخته به فرنوش، سپس سر خم کرد و خیره به فواد که چانه چسبانده به سی*ن*ه‌اش، لب‌هایش را روی هم فشار می‌داد، دستش را روی بازوی او گذاشت و حینی که نوازشش می‌کرد، آرام و با ملایمت گفت:
-گریه نکن دایی.
دستش را جلوتر برد و تنِ او را که سمت خودش کشاند و بغلش کرد، سر سمت فرنوش که با نوک انگشتانش شقیقه‌های دردمندش را می‌فشرد چرخاند و چینی داده به پیشانیش، با لحنی که قصد داشت او را متوجه واکنش نامناسبش کند، گفت:
- حالت خوب نیست چرا سر بچه خالی می‌کنی؟گناه این بچه چیه که بابای ما تو بیمارستان بستریه؟
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
بی‌آنکه قصدی داشته باشد برای شنیدن جوابی از خواهرش که نمی‌دانست نگرانی‌اش از بابت پدرش را با گیر دادن به لکه‌ای کم رنگ روی لیوان پنهان کند یا با داد زدن سر کودکی که از روی کودک بودنش روی زمین افتاده بود، تنِ فواد را عقب کشید و چانه‌اش را گرفته، سرش را که بلند کرد و نگاهش را به تیله‌های پر شده‌اش که پیشتر قطره‌ای را روی گونه‌اش روانه کرده بودند دوخت، دست جلو برد و رد اشکش را پاک کرده، لبخندی زد و گفت:
- مامان یکم حالش خوب نیست وگرنه ازت ناراحت نیست.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
-حالام دیگه گریه نکن، باشه؟
فواد سری کوتاه تکان داد و آرام باشه‌ای گفت که راستین خم شد و حینی که مداد رنگی‌های او را جمع می کرد، گفت:
- پاشو بریم تو اتاقت نقاشی تو بکش، بعدشم بیار نشون دایی بده ببینم خواهرزاده‌ام چه قدر هنرمنده.
مداد رنگی‌ها را که میان یک دستش جمع کرد و با دست دیگرش دفتر را که روی صفحه‌هایش روی زمین افتاده بود برداشت، دمی بعد همپایِ فواد وارد اتاق شد. فواد که پشت میزِ کوچکش نشست و دوباره به دور از بغضِ کودکانه‌اش مشغول نقاشی شد، راستین آرام در را بست و سپس با قدومی بلند خودش را به آشپزخانه و کنارِ فرنوش رساند.
ایستاده کنارش با نیم قدمی فاصله، حینی که رو به جلو می‌چرخید و نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم روی پرده‌ی سفید رنگی که مقابلِ پنجره‌ی سراسری کشیده شده بود، با لحنی سرزنش گر گفت:
- نگرانی و عصبانیتت رو سر این بچه خالی نکن.
فرنوش که دل نگران بود و نمی‌توانست حتی قدری ظاهرش را حفظ کرده و چون راستین نقابِ خونسردی دروغین را به چهره‌اش بزند، دست کشیده از شقیقه‌هایش، کمر صاف کرد و حینی که دستکش‌هایش را در‌می‌آورد، جواب داد:
-من نمی‌تونم مثل تو خونسرد باشم، اونی که از هفته پیش تو بیمارستان بستریه بابامه.
دستکش‌هایش را روی اپن گذاشت و ادامه داد:
- چه طوری بی‌تفاوت باشم وقتی دکتر آب پاکی رو ریخت رو دست‌مون؟ چه طوری؟ هان؟
تن صدایش که ناخواسته بالا رفت، راستین انگشتش را به نشانه سکوت بالا گرفت و نگاهی انداخته به اتاقِ فواد، دوباره سمت فرنوش چرخید و گفت:
- فکر کردی من نگرانش نیستم؟ دلواپسش نیستم؟ اینکه سعی می‌کنم آروم باشم معنیش این نیست که بی‌تفاوتم.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
همان نیم‌قدم فاصله را هم از بین برد و رخ به رخ فرنوش که قدش تا نزدیکی شانه‌های راستین بود ایستاد و لب جدا کرده از یکدیگر، قصد کرد تا ادامه‌ی سخنش را بگوید که فرنوش رو گرفته از او، با بغضی که هنوز هم میان سی*ن*ه‌اش جولان می‌داد و به تاخت می‌رفت تا دوباره کاسه‌ی صبرش را لبریز کند، ناامید گفت:
-دکتر گفت اگه پیوند نشه... .
پیش از اینکه جمله‌اش کامل شود، راستین مانعش شد و گفت:
-هیس، به اگه‌ای که بعد پیوند نشدن میاد فکر نکن.
فرنوش چرخیده سمتِ راستین، قطره‌ای که روی گونه‌اش چکید و شد شروعی برای جوشش دوباره چشمانش، کف دستش را به گوشه‌ی اپن فشرد و گرفته و بی‌طاقت گفت:
- فکر نکنم؟ چه طوری می‌تونم فکر نکنم؟ خودت اونجا بودی، خودت شنیدی دکتر گفت زودتر باید پیوند شه وگرنه معلوم نیست کدوم نفسش بشه نفس آخرش.
بغض که گلویش را کامل تسخیر کرد و لرز چانه‌اش مانع از ادامه دادن حرفش شد، راستین، چنگی زده به موهایش، یک دستش را به کمرش فشرد و دست دیگرش را روی گردنش کشید. چه می‌گفت؟ چه می‌توانست بگوید؟ با کدام حرف خواهرش را دلخوش می‌کرد وقتی که خودش هم به خوبی به حقیقت گفته‌ی او واقف بود؟
راستین خوب می‌دانست برای پدرش هر ثانیه حکم چه چیزی را داشت، برای آن مرد حتی یک ثانیه چون معجزه‌ای بود که از ناکجا آباد پیدا شده و نجاتش میداد.
کلافه پوفی کرده، لحظه‌ای چانه‌اش را به سی*ن*ه‌اش چسباند و گوش سپرد به صدایِ هق‌هق آرام فرنوش. کاری از دستشان برنمی‌آمد به جز انتظار! انتظاری که مشخص نبود پایانش چه خواهد شد.
سر برآورد و دست جلو برده، حینی که رد اشک‌های فرنوش را پاک می‌کرد، با لحنی به دور از آشفتگی جانش و با تمام سعی که برای آرام شدن او داشت،گفت:
- هنوز برای ناامیدی زوده، خیلی زود.
دستانش را دو طرف بازوهای او گذاشت و چون قبل آرام ادامه داد:
-مجبوریم صبر کنیم ولی نباید خودمونو ببازیم.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
فشار خفیفی به بازوهای او داد که فرنوش نگاه نم‌دار و قدری سرخ شده‌اش را به چهره‌ی گرفته‌ی او که با لحن اطمینان بخشش فاصله‌ها داشت داد. با پشت دست صورتش را پاک کرد و سری تکان داده به قصد تایید گفته‌های او، نیم قدمی عقب کشید و دستان راستین که از روی بازوهایش کنار رفتند، همزمان با چرخیدنش سمتِ میزِ غذاخوری وسط آشپزخانه، دستانش را پشت کمرش برد و گره پیشبند قرمز رنگش را گشود. پیشبند را که از تنش درآورد و روی صندلی انداخت، روی پاشنه سمت برادرش که حال تکیه داده به اپن، با سری زیر افتاده، فرش زیر پایش را می ‌گریست چرخید و گفت:
-شامتونو گذاشتم تو یخچال، گرم کن با فواد بخورین، منم زودتر حاضر شم برم بیمارستان پیش بابا.
این را که گفت و راستین باشه‌ای آرام و بدون بلند کردن سرش در برابر گفته‌اش ادا کرد، لحظه‌ای لب‌هایش را روی هم فشار داد و سپس قدومش را رو به جلو برداشت. او که آشپزخانه را ترک کرد تا آماده شود، صحرایِ نشسته روی صندلیِ شاگرد، با اخمی روی چهره‌اش، سر به راست چرخانده و ترجیح می‌داد از پنجره ای که شیشه‌اش را تمام پایین کشیده بود، به گذر مردم و عبور ماشین‌ها از کنارشان نگاه کند. از لحظه‌ی سوار شدنش به ماشین و سپس گذرشان از جایی که بعد از آن بسته بودن چشمانش نیازی نبود، هیچ نگفته بود و این هیچ نگفتن اعصاب میثاق را هر لحظه بیشتر از قبل بهم می‌ریخت. می‌دانست صحرا که سکوت می‌کند یعنی چیه. باید خودش را برای شنیدن توپ و تشرهایش آماده می‌کرد و هر ثانیه منتظر بود تا صحرا شروع کند.
صحرا نفس عمیقی کشید که صدایش دور نمانده از گوش‌های میثاق، لحظه‌ای نگاهش را سمت او کشاند و سپس دوباره که نگاه به خیابان و ترافیک نسبتا سنگینی که از چند دقیقه پیش گرفتارش شده بودند داد، صحرا چشم گرفته از خیابان، دستش را سمت جیبِ شلوارش برد و بسته‌ی سیگاری را همراه با فندک بیرون آورد. بسته را که گشود و سیگاری برداشت و آن را مابین لب‌هایش گذاشت، فندک را بالا گرفت و همین که فشاری داده به آن، سعی کرد روشنش کند، صدایش که به گوش میثاق رسید و نگاهش را به سمتِ او کشاند، طرح سیگارِ مابین لب‌های او که روی چشمانش نقش بست و به موازاتش اخمی روی چهره‌اش جا خوش کرد، صحرا که موفق شده بود سیگار را روشن کند، کامی گرفته از آن، حینی که سیگار را پایین می‌آورد تا دود جاخوش کرده در سی*ن*ه‌اش را از راه دهان خارج کند، میثاق، فشاری داده به فرمانی که میان دست راستش بود، گفت
- قرار بود سیگار نکشی، یادت نمیاد؟
صحرا بی‌هیچ توجهی به گفته‌ی او، کام دیگری از سیگار گرفت و چشم که ریز کرد و دود را این بار از بینی‌اش بیرون داد، با صدایی گرفته از بابت سیگار کشیدن، پوزخندی زد و با تشر گفت:
- یادم نمیاد گفته باشم آقا بالا سر می‌خوام.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- شما بهتره برای شادی آقا بالاسر بازی دربیاری نه برای من.
پوزخندش را پر رنگ‌تر کرد و بی‌آنکه حتی نگاهی کوتاه به میثاق که با اخم تماشایش می‌کرد بیندازد، حینی که دستش را سمت پنجره می‌برد گفت:
-نمیدونم شادی به چیه تو دل بسته.
 
بالا پایین