- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان حدیث انتظار
نویسنده:مژده کوهی
انتشارات: شقایق
کد کتاب :109403
شابک :978-9651126833
قطع :رقعی
تعداد صفحه :296
سال انتشار شمسی :1396
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :2
معرفی رمان
خانواده ی دبیری پس از قبولی تنها دخترشان رویا در دانشگاهی در تهران، جشنی مفصل برپا می کنند و دوست و آشنا را برای حضور در این مهمانی فرامی خوانند. خانواده ی فرهمند که دوستی و شراکت دیرینه ای با آن ها دارند چند روزی زودتر از موعد از تهران به شیراز می آیند و پس از دیدن نگرانی پدر و مادر رویا درباره ی قبولی او در شهری غریب، زمان را مناسب دیده و پیشنهاد نامزدی رویا با پسرشان احسان را مطرح می کنند. رویا که احسان را پسری خوش مشرب، مهربان و بانشاط می بیند و از طرف دیگر ادامه ی تحصیل برایش خیلی اهمیت دارد، موافقت خود را اعلام می کند و پس از برگزاری جشن همراه آن ها راهی تهران می شود.
امیر پسر بزرگ خانواده ی فرهمند که او هم از قضا دل در گرو رویا دارد و تمام مسیر راه را به خواستگاری از او اندیشیده بود، پس از پی بردن به علاقه ی احسان نسبت به رویا، همه ی عشقش را در درون خود مخفی می کند و خانه ی پدریش را که قرار است رویا برای ادامه ی تحصیل به آنجا بیاید، با دلی شکسته ترک می کند.
او گهگاه به خانه سر می زند اما از ترس روبه رو شدن با رویا و لرزیدن دلش همیشه خیلی زود آنجا را ترک می کند. برخورد خالی از توجه و سرد امیر نسبت به رویا، رفته رفته باعث تعجب اعضای خانواده و تلاش آنها برای فهم چرایی این رفتار می شود.
قسمتی از رمان
خدای من امیره! نکنه اتفاقی افتاده؟
همه با تعجب از جا برخاستند و به سمت او رفتند. امیر با دیدن قیافه مضطرب مادرش خندید و گفت:
-چیه اگه خیلی ناراحتید برگردم؟
پدرش گفت:
-این چه حرفیه پسر، آخه تو از این ناپرهیزی ها نمی کردی.
-یه دفعه زد به سرم و راه افتادم.
با دیدن رویا به سرعت نگاهش را از او گرفت و حواسش را به جای دیگری مشغول کرد. می ترسید چشم هایش راز دلش را فاش کند و او را رسوا کند. تازه با دیدن او متوجه شد که چقدر این دختر را دوست دارد و دلش برای او تنگ شده است.
فردای آن شب جمعی از دوستان آقای فرهمند به همراه خانواده هایشان به دعوت فرهمند به ویلای آنها آمدند. شور و هیجان خاصی به وجود آمده بود. به ترتیب گروه سنی دسته بندی و جمع شده بودند. جوان ترها همه کنار دریا را ترجیح داده و دختر و پسرها دور حلقه آتش نشسته بودند و به صدای یکی از پسرها که آهنگ الهه ناز را می خواند گوش می دادند و گاهی هم با او هم خوانی می کردند.
ای الهه ناز
با دل من بساز
کین غم جانگداز
برود ز برم
گر دل من نیاسود از گناه تو بود
بیا تا ز سر گنه ات گذرم
همه غرق احساسات خودشان شده بودند. رویا هم کنار شیدا نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده و به آتش خیره شده بود. ناخواسته به یاد احسان افتاد. اشک در چشمانش حلقه زد. یک آن بی آن که خودش بخواهد به نقطه مقابلش خیره ماند. امیر درست روبه روی او نشسته بود و بی آن که متوجه نگاه کسی باشد خیره به او می نگریست. دل رویا از دیدن برق نگاه امیر لرزید. با تعجب دید که قطره اشکی کنار چشم او نشسته. آن چه که می دید برایش تازگی داشت. امیر ناگهان به خود آمد و نگاه رویا را متوجه خود دید. به سرعت برخاست و از آنجا دور شد.
آن شب با تمام زیبائی هایش به سر رسید. رویا موقع خواب به امیر فکر می کرد. به خیره گی نگاهش و اشکی که در چشمش حلقه زده بود. تمام این افکار تا ساعت ها ذهن رویا را مشغول خود کرده بود و با همین افکار کم کم به خواب رفت.