- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان دوشیزه
نویسنده:فهیمه سلیمانی
انتشارات:شقایق
کد کتاب :85287
شابک :978-9642160075
قطع :رقعی
تعداد صفحه :385
سال انتشار شمسی :1398
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :4
معرفی رمان
داستان کتاب پیش رو پیرامون دختری جوان به نام شهرزاد و خانواده اش است که شرایط بد اقتصادی، بیماری پدر و دختر کوچک شان باعث می شود به امید یک زندگی بهتر و آرامش بیشتر راهی دیار غربت شوند تا در روستایی در کنار خانواده عمه که ده سال پیش ایران را ترک کردند، ساکن شده و آینده ای بهتر را رقم بزنند. شهرزاد به هیچ وجه دلش راضی به این سفر نیست؛ او می ترسد از چاله در بیاید و به چاه بیفتد، از تهران دودی و شلوغ خارج شود و به محیطی سرد و بی روح قدم بگذارد، دوستان و آشنایانش را از دست بدهد و با تنهایی همنشین باشد. اما کار از کار گذشته و دیگر اعضای خانواده هرکدام به دلایل خودشان این مهاجرت اجباری را به ماندن در محیطی آشنا و صمیمی ترجیح می دهند. تا چه پیش بیاید و دست روزگار چه ورقی برای شان رو کند.
قسمتی از رمان
سکوت کرد. با وجود آن که حتم داشتم او کار خودش را می کند، اما باز هم خودخواهی به دلم چنگ انداخت. می خواستم بدانم کافه چه طور جایی است که الوین شبهای زیادی را در آنجا می گذراند؟ به آن سوی خیابان باریک دهکده رفتیم، اتومبیلی از مقابلمان گذشت. خودم را کنار کشیدم و در یک لحظه متوجه دنیل که از در مطب خارج می شد، شدم. چشمهایم را به زیر انداختم اما او هم متوجه من شد. راه گریزی نبود. آب دهانم را به زحمت فرو دادم، شاهین به در کافه رسیده، آن را باز کرده و به انتظار من ایستاده بود. زیر چشمی دنیل را از نظر گذراندم، همانجا ایستاده بود و به ما نگاه می کرد. به زحمت گامهایم را به حرکت درآوردم. ترس چه موردی داشت؟ دنیل که فامیل من نبود، پس چرا از او می ترسیدم؟ سعی کردم چهره بی تفاوتی به خود بگیرم و در همان حال وارد کافه شدم. نور زرد رنگی چشمهایم را آزرد. به اطراف نظر انداختم؛ بیشتر جمعیت آنجا را جوان ها و مردها تشکیل می دادند و بیش از یکی دو نفر، زن دیگری به چشم نمی خورد. از حضورم در آنجا شرمگین شده بودم اما باز هم کنجکاوی رهایم نمی کرد. شاهین به کنار پیشخوان رفت و زیر چشمی مرا پائید، سعی کردم به روی خودم نیاورم و به سمت دیگر چرخیدم. چند جوان گرد میز بیلیاردی تجمع کرده و هیاهو و سروصدا به راه انداخته بودند. عده ای هم دور میزی جمع شده بودند و با هیجان فریاد می زدند. همه جا در دود خفه شده بود. نباید به آن مکان می آمدم. شاهین پشت به من داشت. در میان جمعیتی که کنار میز تجمع کرده بودند، چشمم به الوین افتاد که سیگاری گوشه لب داشت و کارتهای روی میز را می چید. از دیدنش خشنود شدم و کمی ترس از دلم رخت بربست، اما این آرامش چند ثانیه بیشتر به طول نینجامید.