جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

معرفی رمان رمان دیوونگی نکن

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط Rabi با نام رمان دیوونگی نکن ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 241 بازدید, 0 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع رمان دیوونگی نکن
نویسنده موضوع Rabi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rabi
موضوع نویسنده

Rabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
104
37
مدال‌ها
2
71814cb5c5d24a9bbd6c6bb18e638e6e.jpg

رمان دیوونگی نکن
نویسنده: شادی داودی
انتشارات: شقایق
کد کتاب :62927
شابک :978-9642162062
قطع :رقعی
تعداد صفحه :712
سال انتشار شمسی :1401
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :3


معرفی رمان

بیتا و محمد درگیر عشقی آتشین هستند پش از ۳ سال تصمیم به ازدواج میگیرند و بامخالفته هر دو
خانواده رو به رو میشوند اما هر دو تلاش میکنند
که وضعیت رو درست کنن بعد از ازدواج مخالفت ها
و فشار های خانواده ها زیاد تر میشه محمد تصمیمی
میگیره ولی بیتا مخالفت میکنه در این میان بیتا و محمد طلاق میگیرند همه گمان میکنند که این جدایی بخاطر کینه مادر محمد و مخالفت های خانواده ها است اما .....بعد از ۹ سال ناگهان...


قسمتی از رمان

ماشین را جای مطمئنی پارک می‌کنم و به داخل موسسه می‌روم. در را قفل می‌کنم. دو شاخهٔ تلفن را از پریز بیرون می‌کشم و تلفن همراهم را هم روی بی‌صدا تنظیم می‌کنم و در کیفم می‌اندازم.

بعد از روشن کردن سیستم و پرینتر، نمونه سوالات را یک بررسی اجمالی می‌کنم و لحظاتی بعد آیکون پرینت را می‌زنم. برنامهٔ لازم را از قبل وارد کرده بودم و ذخیرهٔ کاغذ هم چک شده بود، طبق برنامهٔ اتوماتی که تنظیم کرده‌ام، حدود یک‌ربع تا بیست‌دقیقهٔ دیگر تمام سوالات کلاس‌ها پرینت‌شان به پایان می‌رسد.

به آبدارخانهٔ کوچک انتهای سالن می‌روم و کتری برقی را از آب پر می‌کنم و می‌زنم به برق. یک بسته نسکافه از توی کابینت برمی‌دارم و توی لیوان مخصوص به خودم می‌ریزم. آب کتری که جوش می‌آید، همزمان صدای برخورد باران تندی هم که روی شیروانی بالای پنجرهٔ کوچک آن‌جا است، بلند می‌شود.

لیوان را از آب‌جوش پر می‌کنم و همان‌طور که آن را بین هر دو دستم نگه داشته‌ام، جلوی پنجره می‌روم. رگبار عجیبی شروع شده و صدای برخورد قطرات روی شیروانی تمام فضای آن‌جا را در برگرفته و سکوت را از بین برده. یک زمانی بود که عاشقانه باران را دوست داشتم، نم‌نم و رگبارش هم برایم تفاوتی نداشت، من باران را در هر حال و وضعیتی دوست داشتم؛ اما حالا سال‌ها است که حتی شنیدن ریزش قطراتش بر روی هرسطحی اعصابم را به‌هم می‌ریزد. صدای ریزش باران دیگر برایم زیبا نیست، بلکه بیشتر مانند صدای رگبار تیرهایی را دارد که گویا قرار است اعصابم را اعدام کنند.

من احساسم را به جایی رسانده‌ام که حتی یادآوری خاطرات خوش هم برایم زجرآور شود تا مبادا با دوره کردن آن‌ها بخواهم یاد لحظاتی را در خودم زنده نگه دارم که با محمد سر کرده‌ام... من از هرچیز که به محمد مربوط بشود گریزانم که اگر نباشم، توان تحمل سرگردانی‌ام برایم غیرممکن می‌شود... اما دیدار امروز و بارش این‌باران...

لیوان هنوز در میان انگشتان هر دو دستم اسیر است. نگاهم از پنجرهٔ آبدارخانه به نقطه‌ای نامعلوم خیره است. تکیه‌ام را به قاب کنار پنجره می‌دهم و پیشانی‌ام خنکای پنجره را حس می‌کند. چشمانم را می‌بندم و همراه با صدای ریزش باران، آن‌چه که از خاطراتم نمی‌خواهم، در ذهنم تکرار می‌شود.

***

من، محمد، جادهٔ خیس از باران، درختان غرق در مه، شیشه‌های ماشینی که در اثر رقص قطرات باران قدرت دید اطراف را کاهش داده، صدای ملایم موسیقی که از پخش‌صوت ماشین محمد به گوش می‌رسد و چشمان بستهٔ من در حالی‌که سرم را به صندلی تکیه داده‌ام و... و گرمی دست محمد که دست چپم را در دست گرفته...

صدایش در گوشم می‌پیچد:

«بی‌تا؟ خوبی؟ اگه بازم حالت تهوع داری، می‌خوای دوباره نگه دارم؟»

چشمانم را باز کردم و صورتم را به طرفش برگرداندم. چه‌قدر من این صورت جذاب را دوست دارم، فقط خدا می‌داند. لبخند زورکی روی لب‌هایم می‌نشیند و می‌گویم:

«خوبم. یعنی بهترم. تند که می‌ری، سر پیچا حالم بد می‌شه. چه‌قدر دیگه مونده تا برسیم کلاردشت؟»

لحظاتی کوتاه به چشمم خیره شد و دوباره به مسیر روبه‌رو نگاه کرد. با لحنی جدی و دلخور گفت:

«خب چرا زودتر نگفتی حالت بده تا سرعت رو کم کنم؟ تو چرا وقتی باید حرف بزنی، نمی‌زنی که کار به این‌جا نکشه؟ کفر آدم رو درمی‌آری به قرآن.»
 
بالا پایین