- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان دیوونگی نکن
نویسنده: شادی داودی
انتشارات: شقایق
کد کتاب :62927
شابک :978-9642162062
قطع :رقعی
تعداد صفحه :712
سال انتشار شمسی :1401
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :3
معرفی رمان
بیتا و محمد درگیر عشقی آتشین هستند پش از ۳ سال تصمیم به ازدواج میگیرند و بامخالفته هر دو
خانواده رو به رو میشوند اما هر دو تلاش میکنند
که وضعیت رو درست کنن بعد از ازدواج مخالفت ها
و فشار های خانواده ها زیاد تر میشه محمد تصمیمی
میگیره ولی بیتا مخالفت میکنه در این میان بیتا و محمد طلاق میگیرند همه گمان میکنند که این جدایی بخاطر کینه مادر محمد و مخالفت های خانواده ها است اما .....بعد از ۹ سال ناگهان...
قسمتی از رمان
ماشین را جای مطمئنی پارک میکنم و به داخل موسسه میروم. در را قفل میکنم. دو شاخهٔ تلفن را از پریز بیرون میکشم و تلفن همراهم را هم روی بیصدا تنظیم میکنم و در کیفم میاندازم.
بعد از روشن کردن سیستم و پرینتر، نمونه سوالات را یک بررسی اجمالی میکنم و لحظاتی بعد آیکون پرینت را میزنم. برنامهٔ لازم را از قبل وارد کرده بودم و ذخیرهٔ کاغذ هم چک شده بود، طبق برنامهٔ اتوماتی که تنظیم کردهام، حدود یکربع تا بیستدقیقهٔ دیگر تمام سوالات کلاسها پرینتشان به پایان میرسد.
به آبدارخانهٔ کوچک انتهای سالن میروم و کتری برقی را از آب پر میکنم و میزنم به برق. یک بسته نسکافه از توی کابینت برمیدارم و توی لیوان مخصوص به خودم میریزم. آب کتری که جوش میآید، همزمان صدای برخورد باران تندی هم که روی شیروانی بالای پنجرهٔ کوچک آنجا است، بلند میشود.
لیوان را از آبجوش پر میکنم و همانطور که آن را بین هر دو دستم نگه داشتهام، جلوی پنجره میروم. رگبار عجیبی شروع شده و صدای برخورد قطرات روی شیروانی تمام فضای آنجا را در برگرفته و سکوت را از بین برده. یک زمانی بود که عاشقانه باران را دوست داشتم، نمنم و رگبارش هم برایم تفاوتی نداشت، من باران را در هر حال و وضعیتی دوست داشتم؛ اما حالا سالها است که حتی شنیدن ریزش قطراتش بر روی هرسطحی اعصابم را بههم میریزد. صدای ریزش باران دیگر برایم زیبا نیست، بلکه بیشتر مانند صدای رگبار تیرهایی را دارد که گویا قرار است اعصابم را اعدام کنند.
من احساسم را به جایی رساندهام که حتی یادآوری خاطرات خوش هم برایم زجرآور شود تا مبادا با دوره کردن آنها بخواهم یاد لحظاتی را در خودم زنده نگه دارم که با محمد سر کردهام... من از هرچیز که به محمد مربوط بشود گریزانم که اگر نباشم، توان تحمل سرگردانیام برایم غیرممکن میشود... اما دیدار امروز و بارش اینباران...
لیوان هنوز در میان انگشتان هر دو دستم اسیر است. نگاهم از پنجرهٔ آبدارخانه به نقطهای نامعلوم خیره است. تکیهام را به قاب کنار پنجره میدهم و پیشانیام خنکای پنجره را حس میکند. چشمانم را میبندم و همراه با صدای ریزش باران، آنچه که از خاطراتم نمیخواهم، در ذهنم تکرار میشود.
***
من، محمد، جادهٔ خیس از باران، درختان غرق در مه، شیشههای ماشینی که در اثر رقص قطرات باران قدرت دید اطراف را کاهش داده، صدای ملایم موسیقی که از پخشصوت ماشین محمد به گوش میرسد و چشمان بستهٔ من در حالیکه سرم را به صندلی تکیه دادهام و... و گرمی دست محمد که دست چپم را در دست گرفته...
صدایش در گوشم میپیچد:
«بیتا؟ خوبی؟ اگه بازم حالت تهوع داری، میخوای دوباره نگه دارم؟»
چشمانم را باز کردم و صورتم را به طرفش برگرداندم. چهقدر من این صورت جذاب را دوست دارم، فقط خدا میداند. لبخند زورکی روی لبهایم مینشیند و میگویم:
«خوبم. یعنی بهترم. تند که میری، سر پیچا حالم بد میشه. چهقدر دیگه مونده تا برسیم کلاردشت؟»
لحظاتی کوتاه به چشمم خیره شد و دوباره به مسیر روبهرو نگاه کرد. با لحنی جدی و دلخور گفت:
«خب چرا زودتر نگفتی حالت بده تا سرعت رو کم کنم؟ تو چرا وقتی باید حرف بزنی، نمیزنی که کار به اینجا نکشه؟ کفر آدم رو درمیآری به قرآن.»