جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ رمان [رسم خانوادگی] اثر «آیدا مهابادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط S.A.Y با نام رمان [رسم خانوادگی] اثر «آیدا مهابادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 361 بازدید, 9 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع رمان [رسم خانوادگی] اثر «آیدا مهابادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع S.A.Y
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط S.A.Y
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

S.A.Y

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
37
135
مدال‌ها
2
عنوان اثر: رسم خانوادگی
ژانر: عاشقانه
نویسنده: آیدا مهابادی

عضو گپ S.O.W(8)

خلاصه: پارمیس دختر سیزده ساله‌ای که به اجبار خانواده و طبق رسوم خانوادگی باید با علیرضا ازدواج کند. پارمیس علاقه‌ای به این ازدواج ندارد و دنبال راهی است برای نجات خود و در این راه با چالش‌هایی برخورد می‌کند و سرانجام... .
مقدمه: آیا مناسب است در سن نوجوانی ازدواج کرد؟ نوجوان در سن نوجوانی نیاز به توجه و محبت پدر و مادر دارد اما بعضی از پدر مادرها این را درک نمی‌کنند و دختر نوجوان را شوهر می‌دهند. نوجوانی دوران بلوغ و حساسی است که نباید با مرتب کردن خانه و پختن غذا آن هم با شکمی بزرگ از آن رد شد. بیایید روایتی را باهم بخوانیم راجع به ازدواج نوجوان و دردسرهای او و شکست و پیروزی‌های او.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بهاره بانو

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Apr
989
7,923
مدال‌ها
3

1699982985762.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


{با تشکر، کادر بخش کتاب}
 
موضوع نویسنده

S.A.Y

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
37
135
مدال‌ها
2
خودم رو روی تخت پرت کردم و به فکر فرو رفتم. به حرف های بابا فکر کردم واقعا؟ ۲۲ سال؟ نه! نه! امکان نداره! آخه... چرا بابا جواب بله داده دستم رو زیر تخت بردم. دنبال گوشیم میگردم. میخوام به هلیا زنگ بزنم. لبخندی زدم. که میان اشک هایم محو بود....گم شده بود‌ لبخند بخاطر پیدا کردن گوشیم بود. زنگ زدم بوق اول خورد و هلیا جواب داد
_سلام هلیا
خیلی سعی داشتم بغضم تو صدام معلوم نباشه. اما مگه میشه؟
_سلام...پارمیس؟ خوبی؟ هنوز پشت تلفنی؟
صدای هلیا منو به خودم آورد هلیا ادامه داد:
_ پارمیس چرا صدات میلرزید؟
حالا دیگه کنترل رو خودم ندارم اشکام تند تر سرازیر میشه و هق هق هام بلندتر میشه.
_هلیا یه خواستگار ۲۲ ساله برام پیدا شده.
حالا هلیا هم صدایش بغض دارد با لکنت گفت:
_پار...پارمیس چی..چی می.میگی؟ یع..یعنی چه؟ نه نه امکان
بقیه حرفش بخاطر قطع شدن تلفن نصفه موند.
رفتم تو خیال خودم به فکر حرف های که از بیرون اومد و نشست روی مبل بدون عوض کردن لباس هایش یا شستن دست و صورتش من هم مثل عادت همیشگیم با لوسی خودم رو کنارش جا دادم و گفتم:
بابایی بلام خولاکی نخلیدی ( بابایی برام خوراکی نخریدی )
بابا به لوس حرف زدن من عادت داشت یه ذره صورت خوشحالش به ناراحتی انتقال پیدا کرد:
_دختر لوس بابا که دیگه وقت شوهر کردنشه دیگه نباید اینطوری صحبت کنه.
در یک ثانیه رنگ صورتم پرید! وقت شوهر کردن؟
با ویبره رفتن گوشیم توی دستم از فکر بیرون اومدم هلیا بود تماس رو وصل کردم.
صدای لرزانی که نشان از گریه داد در گوشم پیچید.
صدای هلیا!
_پارمیس؟
_جانم هلیا؟
_کی هست پسره ازش اطلاعاتی داری؟
_اره عزیزم دارم توی یکی از روستاهای تهران زندگی می‌کنه.
_خب؟
_بابا میگه پدرش خان روستاست.
_پس آقا خانزاده تشریف دارن.
این جمله رو با لحنی پر از کینه و نفرت گفت ادامه داد:
_حالا میخوای چیکار کنی؟
_میخوام یک آشی بپزم با یک وجب روغن.
قهقهه هلیا گوشم رو به درد آورد و بعد از خنده اش گفت:
_بیخود نیست بهت میگن پارمیس آش پز
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

S.A.Y

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
37
135
مدال‌ها
2
با این حرف جوابش رو دادم:
_همچین کرم ریزی کنم که یک هفته ایی طلاقم بده
ایندفعه صدای بغض دار هلیا تو گوشم پیچید
_کی میری؟
_پس فردا
_بهم سر میزنی
قرار نیست همیشه با عزیزم و عشقم جواب این خانم رو بدم گفتم:
_مشنگ عزیز همین الان گفتم یک هفته دیگه بر میگردم. اما این دلیل نمیشه بهت زنگ نزنم. امروز ساک می‌بندم و فردا میام خونتون شب اونجا میمونم ساعت نه میرم خونه شادوماد.
این جوابی بود که شنیدم البته بدون بغض:
_باشه. پس فردا میبینمت.
و بعد قطع شدن تلفن. بخاطر این بدبختی سرم رو روی بالشت گذاشتم و گریه کردم آنقدری که نفهمیدم کی خوابم برد.
_خانم عزیز! خوابالو! بیدار شو! بانو تو نه ساک جمع کردی نه آماده ایی که بری خونه هلیا اینا پاشو تنبل. با صدای مامان و غرغر هاش از خواب بیدار شدم. ساعت ۲:۳۰ دقیقه بود. معمولا تا ۲:۳۰ تا ۳ میخوابم. لباس پوشیدم و خیلی سریع ساک جمع کردم رفتم اتاق پذیرایی چون جمعه بود بابا نرفته بود کارخانه. به مامان و بابا سلام دادم و یک سیب از یخچال برداشتم. اسنپ گرفتم و رفتم سمت خانه هلیا اینا. توی راه سیبم رو میخوردم. ساعت ۳:۳۰ دقیقه بود. قرار بود نه صبح اینجا باشم. امان از رفیق ناباب. تقصیر هلیا هست که من به قول مامان تا لنگ ظهر خوابم. آیفون رو زدم. صدای هلیا از پشت آیفون اومد.
_کیه؟
_منم باز کن درو
_واقعا که مجید خان شما قرار بود ساعت نه اینجا باشید
_سعید خان شما مگه اون ساعت بیدارید؟
سعید اسم مستعار هلیا و مجید اسم مستعار منه. در با صدای تیکی باز شد. با دوتا یکی کردن پله ها به طبقه دوم رسیدم.
(فردا صبح ساعت ۸:۳۰)
_پارمیس هلیا پاشید ببینم مگه قرار نبود پارمیس ساعت نه بره خونه اون مرده الان ساعت یازده‌عه.
مثل برق از جایم بلند شدم. اما هلیا هنوز تو خواب ناز بود. به خاله مبینا که داشت ریز ریز میخندید نگاه کردم و بعد به ساعت. ساعت ۸:۴۰ دقیقه بود گفتم:
_ خاله مبینا شما هم بدتر از مامان من. این چه طرز بیدار کردنه دو تا خانم محترم هستش؟
خاله سری به چب و راست تکان داد و جمله معروفش را گفت:
_من که اولاد نزاییدم الاغ زاییدم مادر بیچاره تو هم اولاد نزاییده‌. گفتم:
_عه خاله برای یک خانم محترم به کار بردن کلمه الاغ خیلی زشته. و بعد خندیدم. خاله هم خندید و بعد تکان دادن سرش به نشانه تاسف از اتاق بیرون رفت. به هلیا نگاه کردم. نه این دختر اینطوری بیدار نمیشه. رفتم از توی یخچال آب برداشتم و توی لیوان ریختم و دوباره به اتاق هلیا برگشتم. خداروشکر از شانس خوب من روی کمر خوابیده بود. رفتم روی تخت و یک دفعه کل آب رو، روی هلیا خالی کردم. با هینی از خواب بیدار شد و با فریاد گفت:
_ پارمیس خدا لعنتت کنه.
همان‌طور که از خنده ریسه میرفتم گفتم:
_گود مورنینگ ( صبح بخیر ) موش آب کشیده.
و دوباره زدم زیر خنده. بعد از پوشیدن لباس هام با هلیا رفتیم پایین مجتمع و منتظر ماشین شدیم. همان‌طور که بابا گفت باید منتظر یک ماشین شاهین مشکی باشیم یک ذره باهم حرف زدیم و خندیدیم تا یک ماشین جلومون ترمز زد شیشه را داد پایین و گفت:
_خانم رضایی؟ پارمیس رضایی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

S.A.Y

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
37
135
مدال‌ها
2
سه ساعت بعد:
راننده جلوی یک خونه متوقف کرد و در ماشین رو برام باز کرد. با اینکه خانواده ثروتمندی هستیم ولی من به بابا اصرار کردم که راننده و خدمتکار نگیره. از ماشین پیاده شدم که یک دختر کم سن و سال به سمتم اومد و گفت:
_سلام خانم جان شما باید عروس اقا باشید. ماشاالله چقدر شما ناز هستید ولی خانم جان؟
_سلام عزیزم ممنونم شما هم خوشگلی جانم بپرسید؟
_اگر آقا شما رو با این لباس ببینن خیلی عصبانی میشن ایشون روی ناموسشون خیلی حساسن
تو دلم یک پوزخند زدم اگر این مرتیکه ناموس سرش میشد با یک دختر که ۹ سال ازش کوچک تر باشه ازدواج نمی‌کرد. به لباس هام نگاه کردم یک لانگ سفید که عکس گربه داشت با شروالی و با مانتو لی که اون رو با آستین هاش به کمرم بسته بودم. گفتم:
_اخه چرا؟ لباسم که مناسبه.
_خانم جان فعلا بریم تو. اونجا بهتون میگم. از در حیاط که شبیه به دروازه بود گذشتیم و به یک حیاط که چه عرض کنم به یک باغ رسیدیم که حداقل ده متر اونور تر یک عمارت بزرگ خیلی زیبا بود که من رو یاد تالار های مجلل عروسی تهران مینداخت. اون خانم که متوجه شدم اسمش لیلا هست توی راه بهم بقیه رو که تو باغ در حال کار کردن بودن معرفی کرد. مش محمود که سر کارگر بود. سهراب و سپهر که برادر هستن و بادیگارد اینجا. مینا ثریا پروانه که خدمتکار بودن. شیما مهتاب غزل که آشپز بودن و مروارید که یک خانم مسن و سر خدمتکار هست و خود لیلا هم دختر مروارید خانم هستش و کاری اینجا انجام نمیده تو روستا یک مغازه لبنیاتی داره که به شهر میده و به قول خودش سپهر خاطرخواهش هست و لیلا هم خاطرخواه سپهر اما دست روزگار با این دو یار نیست و خانواده سپهر به این ازدواج راضی نیستن. که رسیدیم به نزدیکی عمارت یک خانم داشت به چند تا باغبان که فهمیدم اسمشون آرش مسعود و مازیار بود حرف میزد که لیلا بهش گفت
 
موضوع نویسنده

S.A.Y

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
37
135
مدال‌ها
2
حنانه خانم عروس اقا رسیدن. خانمی که داشت با باغبان ها صحبت میکرد روبه من و لیلا کرد و گفت:
_سلام عزیز من حنانه هستم حنا صدام کن خواهر شوهرت هستم. و چشمکی زد. حدود بیست سالی بهش میخوره یه شلوارلی با یه مانتو پوشیده بود و یه شال رو سرش داشت پوشیده و شیک. گفتم:
_سلام پارمیس هستم.
_پارمیس جان اگه علیرضا تورو با این لباس ببینه آشوب میکنه.
_چون آستین کوتاه تنمه و در ضمن شازده که بردار شماست علیرضا نام داره؟
حنانه به این لحنم خندید با سر تایید کرد.
_لیلا تو دیگه برو من به پارمیس تو رو نشون میدم.
_چشم خانم. و بعد دور شد.
_پارمیس بیا بریم تو با خانواده آشنات بکنم.
منو برد تو. عمارت بزرگی بود و زیبا از در که نیومدی تو با یه راهرو برخورد میکردی. یه ذره جلو تر که میرفتی به سالن برخورد میکردی که اینطوری بود: مبل های به رنگ کرم که دور هم چیده شده بودن یه آباژور که روی میز کوچکی قرار داشت بین دو مبل قرار گرفته بود و میز های عسلی که بین دو مبل دیگه قرار داشت کمی اونور تر یک میز ناهارخوری ۱۲ نفره بود به رنگ مبل ها روی میز دوتا شمعدونی خوشگل قرار داشت و وسط میز یه گلدان کسی آنجا نبود جز چند خدمتکار که چند لحظه پیش آنها را توی باغ دیده بودم کمی رفتیم جلو تر و به یک سالن دیگر برخورد کردیم آنجا بود که چند نفر نشسته بودند و در حال گفتگو بودند یک دسته مبل خاکستری که دو تا رو به روی هم بود و سومین مبل روبه روی تلویزیون یک میز وسطی هم آنجا قرار داشت اما به پیشنهاد حنانه برای سلام و آشنایی پیش آنها نرفتیم آنقدر آنها غرق صحبت بودند که متوجه حضور ما نشدند در آن سالن یک در و یک کتابخانه دیده میشد و البته دو راه پله به سمت بالا که یکیشون در سمت چپ و یکی در سمت راست قرار داشت حنانه من را به سمت در برد که وارد آشپزخانه شدیم یه آشپز خانه که توش بسیاری در حال کار بودند و داشتن تدارک ناهار می‌دیدن بعد از خروج از آشپزخانه رفتیم سمت اعضای خانواده که درحال گفتگو بودن حنانه گفت:
_عروسمون رسیدااا نمیخواید دست از حرف زدن بردارید؟
سلامی کردم که بقیه رو مجبور به سلام دادن کرد.
حنانه تک تک افراد رو بهم معرفی کرد:
_پارمیس ایشون مادرم ایشون پدرم. برادر شوهرت محمدرضا، علیرضا شوهرت، مادر و پدربزرگ، عمو مهدی، زن عمو نسرین. دوقولو ها یعنی پسر عمو و دختر عمو آرش و سپیده. خانواده این هم پارمیس خانم. مادر شوهرم با تحسین نگاهم کرد و گفت:
_ بیا دخترم ببینمت رفتم نزدیکش سرم رو گرفت و کشید پایین و پیشونیم رو بوسید مادربزرگ نشسته بود کنار مادر حنانه دستش رو جلو آورد تا ببوسم هه خیال کرده دستشو گرفتم و باهاش دست دادم همه با چشمهای از حدقه در اومده نگاهم کردن که رفتم و با بقیه دست دادم و بعد نشستم روی یکی از مبل ها و بعد از آشنایی بیشتر رفتم به اتاقی که حنانه بهم نشون داد کل چمدونم رو خالی کردم رو زمین بله من خیلی مرتبم لباسم رو عوض کردم یه شلوارک با یه نیم تنه سفید پوشیدم و رفتم بیرون که یکی اومد جلوم و ایستاد و گفت
 
موضوع نویسنده

S.A.Y

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
37
135
مدال‌ها
2
_باید باهات حرف بزنم.
_چه زودم پسر خاله شدی علیرضا خان بفرما تو.
و به در اتاقم اشاره کردم بی حرف وارد اتاقم شد و با دیدن اتاقی که تازه برای من شده و فوق العاده کثیفه دهنش باز موند و با تعجب گفت:
_تاحالا دختر شلخته ندیده بودم حالا بیخیال باید یه سری چیزا از هم بدونیم و اخلاق همو بفهمیم از این چیزا دیگه.
_پارمیس رضایی ۱۳ ساله از تهران مجید هم صدام میکنن.
_علیرضا شایگان ۲۲ ساله از تهران.
_تو تهرانی؟ فکر میکردم رعیت باشی.
_من تو تهران به دنیا اومدم و نصف عمرم اونجا بودم.
_عجب راستی چطوری من به تو معرفی شدم؟
_چه زود دختر خاله شدی.
و یک پوزخند کنار لبش شکل گرفت گفتم:
_جواب منو بدید آقا علیرضا.
_پدرم و پدرت دوست هستن برای همین.
پوفی کشیدم و گفتم:
_تو چرا قبول کردی.
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
_به زودی میفهمی.
لبش رو کنار گوشم گذاشت و ادامه داد:
_یا خودت رازشو کشف میکنی یا روزی من مجبور میشم بهت بگم یا برادرت کی می‌دونه.
بعد دوباره به حالت قبل برگشت و گفت:
_لباستو عوض کن من هنوز بهت نامحرمم اون پایین هم نامحرم زیاده زود باش بعد هم بیا نهار.
بعد رفت و درو بست. ای خدااا این منو به کشتن میده آخر بعدشم لباسم خیلی هم خوشگله عمرا عوض کنم زبون درازی کردم و رفتم پایین سمت میز ناهارخوری همه نشسته بودن. علیرضا با دیدنم اخمی کرد و من هم با لبخند جوابش رو دادم.
_فردا خان ده بالا میاد اینجا با دخترش.
صدای بابای علیرضا بود که توجه منو به خودش جلب کرد ادامه داد:
_قراره پارمیس زن اول علیرضا و دختر خان ده بالا زن دوم علیرضا باشه پیوند علیرضا با دختر خان خیلی بهمون کمک میکنه.
نکنه علیرضا با من ازدواج کرده چون دختر خان ده بالا رو دوست نداره و جمله معروفم رو با صدای بلند گفتم که توجه ها به من جلب شد:
_ودففففف.
متوجه گندم شدم و سریع جلوی دهنم رو گرفتم و بلند شدم و رفتم سمت اتاقی که توش تلویزیون بود ای وای آبروم رفت امیدوارم معنی «ودف» رو ندونن
 
موضوع نویسنده

S.A.Y

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
37
135
مدال‌ها
2
به هلیا زنگ زدم تا باهاش ویدیو کال کنم آخه علیرضا ژوون ماهواره نداره من باید سریالمو با هلیا از طریق ویدیو کال ببینم.
بعد از خوردن دو بوق هلیا جواب داد البته با صدای طلبکار:
_هااا؟
_ها و برنج شفته زهر مار کر شدم
_اهای درست صحبت بنما
_درست صحبت مینمایم زود تند سریع بزن ماه تی وی داره زیبای حقیقی میده بعد ویدیو کال کن با من اینجا ماهواره نداره زودااا
_باااشههه صب کن
بعد از چند مین هلیا باهام ویدیو کال کرد و من مشغول دیدن فیلم شدم به قدری محو تلویزیون هلیا اینا بودم که متوجه نشدم کسی کنارم نشسته و داره به گوشیم سرک می‌کشه
هلیا گفت:
_پارمیس یه سوال اون پسر کناریت کیه؟
با چرخاندن سرم به چپ و دیدن علیرضا که کنارم بود و اگر یه ذره دیگه سرم می‌رفت نزدیک تر به لبش برخورد میکردم جیغی کشیدم و همزمان از جام بلند شدم. علیرضا گوششو گرفت و گفت:
_کر شدم آروم تر
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_تو.. تو این..جا چیکار می‌کنی
که با صدای بدی از طرف گوشیم حواسم از علیرضا پرت شد و به گوشی دقت کردم صدای تصادف بود اون سکانسی که لی سوهو و هان سوجون ‌‌باهم تصادف کردن جیغی کشیدم که علیرضا گفت:
_پارمیس کر شدممم.
_پارمیس نه سرکار خانم رضایی بگو دهنت عادت کنه
بعد با پررویی روی مبل نشستم بعد از اتمام فیلم با هلیا خداحافظی کردم.
علیرضا گفت:
_میخوام باهات حرف بزنم
در حالی که از رو مبل بلند می‌شدم گفتم:
_ببخشید اما من کار دارم
_گفتم میخوام باهات حرف بزنم.
هه فکر کرده ازش میترسم. گفتم:
_منم گفتم تو اتاقم کار دارم.
_حرف حساب حالیت نمیشه نه؟
_نه.
_میشینی باهام حرف بزنی یا بنشونمت؟
_هان چیه دو روزه منو می‌شناسی پررو بازی در میاری سی*ن*ه سپر میکنی گفتم کار دارم برو با اکسات یا رلت حرف بزن.
خواستم برم سمت اتاقم که بازومو گرفت سیبک گلوش از عصبانیت بالا پایین می‌رفت و رنگ پوستش روبه قرمزی بود.
برگشتم و تو چشماش که قرمز بود نگاه کردم و لبخندی زدم و آروم آروم سرمو سمت دستش بردم و در یک حرکت ناگهانی دستش رو گاز گرفتم و دویدم سمت اتاقم. روی تخت دراز کشیدم و مشغول دیدن فیلم شدم. جای حساس فیلم بود، یکی که این عمارت رو با طویله اشتباه گرفته بود، بدون در زدن اومد تو. از ناچار چشممو از گوشی برداشتم و به گاوی که بدون در زدن اومده بود تو اتاقم نگاه کردم
 
موضوع نویسنده

S.A.Y

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
37
135
مدال‌ها
2
_اه چقد تو سیریشی بهت گفتم کار دارم
_اینهمه گفتی کار دارم کار دارم کارت فیلم نگاه کردن بود؟
_اره. حالا چی میخواستی بگی که آنقدر داد و بی داد راه انداختی؟
_چرا وقتی مادر بزرگم دستشو آورد جلو باهاش دست دادی؟
_چون من دست یه رعیت رو نمیبوسم
رگ گردنش از عصبانیت بیرون زده بود و صورت جذابش به قرمزی میزد دستهاش هم از لبخند و خونسردی من مشت شده بود. بعد از چند دقیقه نفسی عمیق کشید و اومد کنار من رو تخت نشست دست هایش رو تکیه کاهش کرد و به روبه روش خیره شد و گفت:
_مگه نگفتم لباستو عوض کن؟
_به قول خودت ما هنوز محرم نشدیم هر موقع شدیم تو واسه من تصمیم بگیر بعدشم من فقط لباس زمستونی هام آستین بلنده بقیه نیم تنه و شلوارلی و شلوارکو آستین کوتاست یا لش.
با صورت اخمو نگاهم کرد و گفت:
_مهم اینه که قراره باهم زندگی کنیم در آینده پس بهتره از همین الان به حرفم گوش کنی فردا میریم لباس مناسب میخریم. با غیرت من بازی نکن جوجه.
_من از بازی کردن خوشم نمیاد خروس حالا فوقش با دختر پسرای محلمون گودبای پارتی جعفر راه بندازیم دختر پسر قاطی شیم یه فوتبالی قایم موشکی چیزی باهم بازی کنیم. بعدشم همه منو به عنوان میکاییل لختی میشناسن من لباس مناسب بپوش نیستم آقا جون. بیرون. و با دست به در اتاقم اشاره کردم.
_اگه نرم؟
رفتم نزدیکش طوری که اگه یه ذره دیگه بهش نزدیک میشدم لبهامون به هم میخورد. یه جیغ بنفش کشیدم و به خودم سیلی زدم و گریه الکی راه انداختم. سریع یک نفر وارد اتاق شد مادر علیرضا! گفت:
_چیه چیشده؟
با هق هق گفتم:
_پسرتون به من سیلی زد.
مامان علیرضا رو کرد سمت پسر جونش و گفت:
_چرا اینکارو کردی؟
علیرضا در جواب مادرش گفت:
_مامان من کاری...‌‌
_خفه شو همین الان برو بیرون.
با صدای مادرش که گفت خفه شو حرفش نصفه موند.
علیرضا از جاش بلند شد و رفت سمت در و با چشماش برای من خط و نشان کشید مادرش هم از اتاق رفت بیرون و با یک لیوان آب برگشت. نشست کنارم و گفت:
_چرا زدتت؟
_هق گفت یه لباس مناسب تنت کن جلو نامحرم هق منم گفتم نمیخوام هق بعد دعوامون شد.
_الهی بمیرم اون اخلاقش همینه نگاه کن جای دستش رو صورتت مونده.
از اینه روبه روی تخت به خودم نگاه کردم سمت چپ صورت سفیدم سرخ شده بود و جای انگشت هام مونده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

S.A.Y

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
37
135
مدال‌ها
2
مادر علیرضا بعد از کمی صحبت باهام رفت بیرون. باید برای عقد امشب آماده میشد. قبل از رفتن بهم تذکر اومدن آرایشگر ساعت 6 و شروع شدن مراسم ساعت 7 داد. روی تخت دراز کشیدم و کم کم خوابم برد و رفتم در عالم خواب. با صدای یک آدم غریبه از خواب بیدار شدم یک خانم با یک کیف که سمت من وایساده بود و می‌گفت:
_عزیزم بیدار شو باید ارایشت کنم.
رو تخت نشستم و سلامی دادم بعد بلند شدم و بلند شدم و پرسیدم:
_الان باید چیکار کنم؟
_اول این لباس رو بپوش بعد بشین تا من امادت بکنم.
و به میز توالت که روش یه لباس بود اشاره کرد لباس رو برانداز کردم یه لباس دخترونه سفید یک پیراهن تا پایین تر از زانوی پام با آستین هایی که تا مچ دستم میومد و آستین مچ دار پفی بود و واقعا شیک بود. گردنم هم با شال سفید رنگی که روی میز بود پوشیده میشد جوراب شلوارلیم رو پوشیدم و بعد هم لباسم رو آرایشگر، آرایشم کرد و بعد از نیم ساعت رفت آرایش لایت که به یه دختری هم سن من میومد. بعد از رفتنش سپیده، حنانه و زن عمو نسرین اومدن تو. یک به به و چه چهی راه انداختن که یه لحظه با خودم فکر کردم لزن ( زن ه.م.ج.ن.س.گ.را) از بیرون صدای سنتور و دف میومد. که نشان از شروع شدن مراسم میداد. دخترا بیرون رفتن با هزار بدبختی شالم رو سرم کردم و بعد چادرم رو سر کردم چادر سفید با گل های ریز و آبی. سمت در رفتم که پام زیر چادر گیر کرد و پام پیچ خورد. خوردم به در که صدای بدی تولید کرد. درو باز کردم و بالای پله ها ایستادم. سالن اینطوری بود صدای همهمه و خنده های مردم که با صدای ساز ها قاطی شده بود روی پله ها یکی در میان شش زن ایستاده بودن دوتا دوتا روبه روی هم با یک سینی گلبرگ رز پله ی آخر هیچ زنی نبود روی پله آخر علیرضا وسط ایستاده بود. صدای همهمه قطع شد و حالا فقط صدای ساز ها بود که به گوش می‌رسید. رعیت ها توی حیاط بودن توی اون حیاط که سرما با بی‌رحمی به وجود اونها هجوم میبره. چند نفر که حدس داشتم از خان های ده بالا و پایین و زنو بچه و فامیل بودن توی این سالن گرم نشسته بودن و به من زل زده بودن. آخر شب شد. بماند که وقتی داشتم از پله ها پایین میومدم خوردم زمین و سر سفره عقد گریه میکردمو مادرو پدرم نیومده بودنو....وارد اتاقم شدم مهمونا رفتن. روی تخت دراز کشیدم. در باز شد و قامت علیرضا درون در نمایان شد.
_چته؟ مث الاغا سرتو میندازی میای تو؟
_اولن الاغ خودتی دومن چیه؟ میخوام پیش زنم بخوابم
_جاان؟ پیش من؟ عمرا بزارم.
علیرضا کت مشکیش رو در آورد و آویزان کرد به پشت در و گفت:
_من امشب اینجا میخوابما فردا میریم جای خودمون
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین