- Dec
- 6
- 4
- مدالها
- 2
نام رمان: ریتم بے نَوازی
نویسنده: نگار محمودی
ژانر: عاشقانه
عضو گپ نظارت (۲)S.O.W
خلاصه: همه چیز از اون جایی شروع شد که از مدرسه برگشتم و تو کوچه ی خلوت و کوچیک مون کلی آدم جمع شده بود و ماشین آتشنشانی و اورژانس از این طرف به اون طرف می رفتن نمی دونستم که چه اتفاقی افتاده یا شایدم نمی خواستم بدونم چون نابود می شدم .
من ماهی فرهمند دختری که تو ۱۴ سال زندگی اش با وجود در به دری و بی پولی خانواده خم به ابروش نیومد و عاشق خانوادش بود الان دوتا عزیزش رو نداره .. خونه ی کوچیک مون خونه ای که با هزار حرف و منت اجاره کردیم سوخت بابای خوبم سوخت مامان مهربونم که عاشقانه بابا رو می پرستید و نمی ذاشت تو دل مون آب تکون بخوره ؛
رفتم جلو دو نفر بودن که رو برانکارد خوابیده بودن خواب؟ پس چرا رو سرشون پارچه سفید کشیده شده چرا نفس نمی کشن با زانو افتادم زمین سوزش پام رو حس کردم ولی درد قلبم بیشتر بود باید تحمل می کردم چون قراره بد تر از این اتفاق بیوفته دستای لرزونم رو بردم جلو تا پارچه رو کنار بکشم قیافه سوخته و نا معلوم اولی آتیشم زد پارچه بعدی رو خواستم کنار بکشم که دستم و گرفت و بغلم کرد..
▪~• پارت اول •~▪
" ماهی "
_ اخه عزیز من تو که می دونی من از تصمیمی که گرفتم پشیمون نمی شم چرا قفلی می زنی؟
مسیح _ ماهی می دونی خطرناکه بازم دست بردار نیستی؟!
خندیدم و گفتم
_ نترسم نترسم ، یه جور حرف میزنی انگار نمی دونم کیه
مسیح _ نخند ماهی نخند تورو خدا
_ چشم نمی خندم توهم ول کن دیگه
مسیح _ یعنی چی وقتی داداشت بزرگترت بهت میگه بیخیال این قضیه لعنتی شو بگو چشم
_ داداش من می دونه تموم زندگیم هدفم وقتم سرمایم پای این قضیه صرف شده که میگه بیخیال شم پس دلیلی نداره کاری ازمن بخواد که نتونم انجامش بدم
سیگاری روشن کردم گذاشتم بین لب هام و پک عمیقی بهش زدم
مسیح _ نتونم در کار نیست ی جور میگی تموم زندگیم انگار چندین ساله زندگی کردی کلا ۷ سال رو صرف کردی تو بکشی کنار خودم کنارتم
_ همین ۷ سال برای من اندازه ۷۰ سال گذشته الان هم اگر بمیرم اینکار رو انجام نمی دم اوکی؟
عصبی وسایلش رو برداشت و رفت به در خیره بودم که تلفنم زنگ خورد
_ بله
شیوا _ سلااام چطوریی
_ سلام عزیزم خوبی
شیوا _ خیلی ماهی خییلی
_ چه خوبه چیشده حالا
شیوا _ کیان دیروز مخ عموم رو زد بلاخره ماشین گرفت
_ مبارکه بلاخره به آرزوش رسید
شیوا _ اوم
_ تو چه خبر چی کار می کنی
شیوا _ من که تو راهم دارم می رم پیش کیان با بچه ها جمعیم شیرینی بده
_ اِه خب پس وقتت و نگیرم برو خوش بگذره
شیوا _ کجا وایسا ببینم حاضر شو توهم باید بیای بریم
_ شیوا اصلا حوصله ندارم
شیوا _ تو که هیچ موقع خدا وقت و حوصله نداری ببین ماهی به من ربطی نداره پاشو حاضر شو بیا می دونی که کیان ناراحت میشه
_ شیوا ، ولم کن توروخدا
شیوا _ مرض شیوا ، ماهی حوصله کل کل با توی زبون نفهم رو ندارم خودت می دونی کیان چقدر دوست داره تا وقتی بفهمم دوست داره پایه همه کارم بود سر تو همه چی رو گذاشت کنار
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم
_ نمی ذاشت مگه من گفتم بذاره کنار بعدشم من همون بار اول هم گفتم نه خودش ادامه داد
شیوا _ ببخشید که دوست داره خیلی ببخشید الان بحث من این نیست حاضر شو بیا
_ مجبور نبود
شیوا _ حالا که شده حاضر شو زود بیا
_ سرویس کردی خیلی خب
خندید و قطع کرد
بلند شدم و رفتم اتاقم خسته بودم از بحث هر روز با مسیح کسی که تا این لحظه کنارم بوده حامی بود با حال بدم بد حال می شد با حال خوبم شاد می شد جز اون کسی رو نداشتم دستام رو محکم کشیدم رو صورتم ، پیشونیم رو مالیدم دلم نمی خواست ناراحتش کنم ولی ناراحت میشد همیشه از اینکه من درگیر شدم ناراحت می شد و من عذاب وجدان می گرفتم مسیح تا این سن تا ۲۹ سالگی نتونست نگران من نباشه و من اذیت می شدم کلافه رفتم سمت کمد مانتوم رو برداشتم و انداختم رو تخت از نقش بازی کردن متنفر بودم ولی مجبوری بود شیوا برای من عزیز بود با همه کارایی که می کرد ساده بود و بعد تموم شدن کارم هم قول داده بودم که کنارش باشم حتی از دور لباس هام رو پوشیدم گوشیم رو برداشتم و شماره مسیح رو گرفتم
: الو مسیح
مسیح : بله
: داداشی تو که اهل قهر کردن نبودی
مسیح : ماهی حوصله ندارم
: خیلی خب آقای بی حوصله من دارم با شیوا میرم بیرون
نویسنده: نگار محمودی
ژانر: عاشقانه
عضو گپ نظارت (۲)S.O.W
خلاصه: همه چیز از اون جایی شروع شد که از مدرسه برگشتم و تو کوچه ی خلوت و کوچیک مون کلی آدم جمع شده بود و ماشین آتشنشانی و اورژانس از این طرف به اون طرف می رفتن نمی دونستم که چه اتفاقی افتاده یا شایدم نمی خواستم بدونم چون نابود می شدم .
من ماهی فرهمند دختری که تو ۱۴ سال زندگی اش با وجود در به دری و بی پولی خانواده خم به ابروش نیومد و عاشق خانوادش بود الان دوتا عزیزش رو نداره .. خونه ی کوچیک مون خونه ای که با هزار حرف و منت اجاره کردیم سوخت بابای خوبم سوخت مامان مهربونم که عاشقانه بابا رو می پرستید و نمی ذاشت تو دل مون آب تکون بخوره ؛
رفتم جلو دو نفر بودن که رو برانکارد خوابیده بودن خواب؟ پس چرا رو سرشون پارچه سفید کشیده شده چرا نفس نمی کشن با زانو افتادم زمین سوزش پام رو حس کردم ولی درد قلبم بیشتر بود باید تحمل می کردم چون قراره بد تر از این اتفاق بیوفته دستای لرزونم رو بردم جلو تا پارچه رو کنار بکشم قیافه سوخته و نا معلوم اولی آتیشم زد پارچه بعدی رو خواستم کنار بکشم که دستم و گرفت و بغلم کرد..
▪~• پارت اول •~▪
" ماهی "
_ اخه عزیز من تو که می دونی من از تصمیمی که گرفتم پشیمون نمی شم چرا قفلی می زنی؟
مسیح _ ماهی می دونی خطرناکه بازم دست بردار نیستی؟!
خندیدم و گفتم
_ نترسم نترسم ، یه جور حرف میزنی انگار نمی دونم کیه
مسیح _ نخند ماهی نخند تورو خدا
_ چشم نمی خندم توهم ول کن دیگه
مسیح _ یعنی چی وقتی داداشت بزرگترت بهت میگه بیخیال این قضیه لعنتی شو بگو چشم
_ داداش من می دونه تموم زندگیم هدفم وقتم سرمایم پای این قضیه صرف شده که میگه بیخیال شم پس دلیلی نداره کاری ازمن بخواد که نتونم انجامش بدم
سیگاری روشن کردم گذاشتم بین لب هام و پک عمیقی بهش زدم
مسیح _ نتونم در کار نیست ی جور میگی تموم زندگیم انگار چندین ساله زندگی کردی کلا ۷ سال رو صرف کردی تو بکشی کنار خودم کنارتم
_ همین ۷ سال برای من اندازه ۷۰ سال گذشته الان هم اگر بمیرم اینکار رو انجام نمی دم اوکی؟
عصبی وسایلش رو برداشت و رفت به در خیره بودم که تلفنم زنگ خورد
_ بله
شیوا _ سلااام چطوریی
_ سلام عزیزم خوبی
شیوا _ خیلی ماهی خییلی
_ چه خوبه چیشده حالا
شیوا _ کیان دیروز مخ عموم رو زد بلاخره ماشین گرفت
_ مبارکه بلاخره به آرزوش رسید
شیوا _ اوم
_ تو چه خبر چی کار می کنی
شیوا _ من که تو راهم دارم می رم پیش کیان با بچه ها جمعیم شیرینی بده
_ اِه خب پس وقتت و نگیرم برو خوش بگذره
شیوا _ کجا وایسا ببینم حاضر شو توهم باید بیای بریم
_ شیوا اصلا حوصله ندارم
شیوا _ تو که هیچ موقع خدا وقت و حوصله نداری ببین ماهی به من ربطی نداره پاشو حاضر شو بیا می دونی که کیان ناراحت میشه
_ شیوا ، ولم کن توروخدا
شیوا _ مرض شیوا ، ماهی حوصله کل کل با توی زبون نفهم رو ندارم خودت می دونی کیان چقدر دوست داره تا وقتی بفهمم دوست داره پایه همه کارم بود سر تو همه چی رو گذاشت کنار
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم
_ نمی ذاشت مگه من گفتم بذاره کنار بعدشم من همون بار اول هم گفتم نه خودش ادامه داد
شیوا _ ببخشید که دوست داره خیلی ببخشید الان بحث من این نیست حاضر شو بیا
_ مجبور نبود
شیوا _ حالا که شده حاضر شو زود بیا
_ سرویس کردی خیلی خب
خندید و قطع کرد
بلند شدم و رفتم اتاقم خسته بودم از بحث هر روز با مسیح کسی که تا این لحظه کنارم بوده حامی بود با حال بدم بد حال می شد با حال خوبم شاد می شد جز اون کسی رو نداشتم دستام رو محکم کشیدم رو صورتم ، پیشونیم رو مالیدم دلم نمی خواست ناراحتش کنم ولی ناراحت میشد همیشه از اینکه من درگیر شدم ناراحت می شد و من عذاب وجدان می گرفتم مسیح تا این سن تا ۲۹ سالگی نتونست نگران من نباشه و من اذیت می شدم کلافه رفتم سمت کمد مانتوم رو برداشتم و انداختم رو تخت از نقش بازی کردن متنفر بودم ولی مجبوری بود شیوا برای من عزیز بود با همه کارایی که می کرد ساده بود و بعد تموم شدن کارم هم قول داده بودم که کنارش باشم حتی از دور لباس هام رو پوشیدم گوشیم رو برداشتم و شماره مسیح رو گرفتم
: الو مسیح
مسیح : بله
: داداشی تو که اهل قهر کردن نبودی
مسیح : ماهی حوصله ندارم
: خیلی خب آقای بی حوصله من دارم با شیوا میرم بیرون
آخرین ویرایش: