جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان ریتم بی‌نوازی] اثر «نگار محمودی» کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Negar16 با نام [رمان ریتم بی‌نوازی] اثر «نگار محمودی» کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 253 بازدید, 5 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان ریتم بی‌نوازی] اثر «نگار محمودی» کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع Negar16
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Negar16

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
6
4
مدال‌ها
2
نام رمان: ریتم بے نَوازی

نویسنده: نگار محمودی

ژانر: عاشقانه

عضو گپ نظارت (۲)S.O.W

خلاصه: همه چیز از اون جایی شروع شد که از مدرسه برگشتم و تو کوچه ی خلوت و کوچیک مون کلی آدم جمع شده بود و ماشین آتشنشانی و اورژانس از این طرف به اون طرف می رفتن نمی دونستم که چه اتفاقی افتاده یا شایدم نمی خواستم بدونم چون نابود می شدم .
من ماهی فرهمند دختری که تو ۱۴ سال زندگی اش با وجود در به دری و بی پولی خانواده خم به ابروش نیومد و عاشق خانوادش بود الان دوتا عزیزش رو نداره .. خونه ی کوچیک مون خونه ای که با هزار حرف و منت اجاره کردیم سوخت بابای خوبم سوخت مامان مهربونم که عاشقانه بابا رو می پرستید و نمی ذاشت تو دل مون آب تکون بخوره ؛
رفتم جلو دو نفر بودن که رو برانکارد خوابیده بودن خواب؟ پس چرا رو سرشون پارچه سفید کشیده شده چرا نفس نمی کشن با زانو افتادم زمین سوزش پام رو حس کردم ولی درد قلبم بیشتر بود باید تحمل می کردم چون قراره بد تر از این اتفاق بیوفته دستای لرزونم رو بردم جلو تا پارچه رو کنار بکشم قیافه سوخته و نا معلوم اولی آتیشم زد پارچه بعدی رو خواستم کنار بکشم که دستم و گرفت و بغلم کرد..

▪~• پارت اول •~▪

" ماهی "

_ اخه عزیز من تو که می دونی من از تصمیمی که گرفتم پشیمون نمی شم چرا قفلی می زنی؟
مسیح _ ماهی می دونی خطرناکه بازم دست بردار نیستی؟!
خندیدم و گفتم
_ نترسم نترسم ، یه جور حرف میزنی انگار نمی دونم کیه
مسیح _ نخند ماهی نخند تورو خدا
_ چشم نمی خندم توهم ول کن دیگه
مسیح _ یعنی چی وقتی داداشت بزرگترت بهت میگه بیخیال این قضیه لعنتی شو بگو چشم
_ داداش من می دونه تموم زندگیم هدفم وقتم سرمایم پای این قضیه صرف شده که میگه بیخیال شم پس دلیلی نداره کاری ازمن بخواد که نتونم انجامش بدم
سیگاری روشن کردم گذاشتم بین لب هام و پک عمیقی بهش زدم
مسیح _ نتونم در کار نیست ی جور میگی تموم زندگیم انگار چندین ساله زندگی کردی کلا ۷ سال رو صرف کردی تو بکشی کنار خودم کنارتم
_ همین ۷ سال برای من اندازه ۷۰ سال گذشته الان هم اگر بمیرم اینکار رو انجام نمی دم اوکی؟
عصبی وسایلش رو برداشت و رفت به در خیره بودم که تلفنم زنگ خورد
_ بله
شیوا _ سلااام چطوریی
_ سلام عزیزم خوبی
شیوا _ خیلی ماهی خییلی
_ چه خوبه چیشده حالا
شیوا _ کیان دیروز مخ عموم رو زد بلاخره ماشین گرفت
_ مبارکه بلاخره به آرزوش رسید
شیوا _ اوم
_ تو چه خبر چی کار می کنی
شیوا _ من که تو راهم دارم می رم پیش کیان با بچه ها جمعیم شیرینی بده
_ اِه خب پس وقتت و نگیرم برو خوش بگذره
شیوا _ کجا وایسا ببینم حاضر شو توهم باید بیای بریم
_ شیوا اصلا حوصله ندارم
شیوا _ تو که هیچ موقع خدا وقت و حوصله نداری ببین ماهی به من ربطی نداره پاشو حاضر شو بیا می دونی که کیان ناراحت میشه
_ شیوا ، ولم کن توروخدا
شیوا _ مرض شیوا ، ماهی حوصله کل کل با توی زبون نفهم رو ندارم خودت می دونی کیان چقدر دوست داره تا وقتی بفهمم دوست داره پایه همه کارم بود سر تو همه چی رو گذاشت کنار
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم
_ نمی ذاشت مگه من گفتم بذاره کنار بعدشم من همون بار اول هم گفتم نه خودش ادامه داد
شیوا _ ببخشید که دوست داره خیلی ببخشید الان بحث من این نیست حاضر شو بیا
_ مجبور نبود
شیوا _ حالا که شده حاضر شو زود بیا
_ سرویس کردی خیلی خب
خندید و قطع کرد
بلند شدم و رفتم اتاقم خسته بودم از بحث هر روز با مسیح کسی که تا این لحظه کنارم بوده حامی بود با حال بدم بد حال می شد با حال خوبم شاد می شد جز اون کسی رو نداشتم دستام رو محکم کشیدم رو صورتم ، پیشونیم رو مالیدم دلم نمی خواست ناراحتش کنم ولی ناراحت میشد همیشه از اینکه من درگیر شدم ناراحت می شد و من عذاب وجدان می گرفتم مسیح تا این سن تا ۲۹ سالگی نتونست نگران من نباشه و من اذیت می شدم کلافه رفتم سمت کمد مانتوم رو برداشتم و انداختم رو تخت از نقش بازی کردن متنفر بودم ولی مجبوری بود شیوا برای من عزیز بود با همه کارایی که می کرد ساده بود و بعد تموم شدن کارم هم قول داده بودم که کنارش باشم حتی از دور لباس هام رو پوشیدم گوشیم رو برداشتم و شماره مسیح رو گرفتم
: الو مسیح
مسیح : بله
: داداشی تو که اهل قهر کردن نبودی
مسیح : ماهی حوصله ندارم
: خیلی خب آقای بی حوصله من دارم با شیوا میرم بیرون
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Negar16

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
6
4
مدال‌ها
2
نام رمان: ریتم بے نَوازی

نویسنده: نگار محمودی

ژانر: عاشقانه


▪~• پارت دوم •~▪

مسیح :خوش بگذره

:می خوای اشک من رو در بیاری؟

مسیح : چه قدرم تو گریه کردن بلدی . با خنده گفتم

:نه بلد نیستم ولی قلبم که می شکنه

مسیح : باشه فهمیدم ناراحتی

: همین؟

مسیح : بچه برو پی کارت

: نه نمی خوام ، راستی کی میای خونه؟

مسیح: شاید یه سر برم پیش اشکان

: پس مراقب خودت باش من برم خداحفظ

مسیح : خداحافظ مراقب باش

قطع کردم و وسایلم رو برداشتم راه افتادم وقتی رسیدم هم شیوا هم دوست مثلا مشترک مون سارا یکی همراهشون بود گاهی با خودم می گفتم این همه تنوع آدم رو زده نمی کنه؟ واقعا چه طوری می تونن هر روز با یکی باشن نمی تونستم درک کنم تو عمرم فقط با یه پسر رفیق شدم اون هم اشکان بود که یکی بود مثل مسیح نزدیک تر از هر جور خانواده ، نزدیک تر که شدم کیان هم اومد

کیان : سلام خوبی ماهی؟

: سلام ماشین نو مبارک شیوا خبر داد خیلی خوش حال شدم بالاخره گرفتی

کیان : فدات دیگه ان قدر رفتم رو مخ بابا که گذاشت بخرم بزنم به اسم خودم سرویسم کرد از بس گفت درست نرونی هم خودت رو هم ماشین رو یه جا می فرستم هوا

: آخه توهم بدتر از من همه زورت رو روی پدال گاز فشار میدی

کیان :باو ماشینه و گاز دادن تو خیابون وگرنه آدم با تاکسی میره و میاد

: اره والله منم همین رو می گم کیه که بفهمه

کیان : هیچکس ، بیا بریم پیش بقیه

باهم رفتیم سمت آلاچیق هایی که دور تا دور باغ چیده بودن هوا بادی شده بود و حسابی عشق می کردم چون تو اوایل آبان ماه فصل پاییز فصلی که همیشه عاشقش بودم و یه جورایی خاطرات بدم از پاییز بود با وجود این که درخت ها یه کم خالی شده بودن باغ قشنگی بود که با گل تزئینش کرده بودن بیشتری ها جوون بودن و یه جورایی میشه گفت یه مکان دوستانه بود تا خانوادگی رسیدیم به بچه ها و با همه سلام و احوال پرسی کردم که رادمان دوست پسر شیوا شروع کرد به تعریف کردن از مسافرت دو روزش و میلاد هم با آب و تاب همراهیش می کرد و شیوا و سارا غر می زدن که نتونستن برن کیان بر عکس همیشه ساکت بود و بیرون رو نگاه می کرد ؛ دلم بد جور هوس کرده بود برم تو باغ قدم بزنم به بچه ها گفتم و رفتم کتونی هام رو پوشیدم رفتم ته باغ تصور این که همچین فضای دنجی باشه خیلی سخت بود می شد گفت چند برابر قسمت ورودی قشنگ بود یکم قدم زدم و بالاخره رسیدم به یه قسمت کوچیکی که دور تا دورش شیشه بود و فضای قشنگی رو درست کرده بودن تا ویوی پشت باغ معلوم باشه یه کم وایسادم که حس کردم یکی اومد از بوی عطر تندش فهمیدم کیانِ

کیان : می دونی ماهی تا الان به هر چی خواستم رسیدم

: خداروشکر خوبه که

کیان : اره خوبه ولی به بزرگ ترین آرزوم نرسیدم نمی دونم شاید لیاقتش رو ندارم هر روزم شده حسرت نداشتنش رو می خورم

تکیه دادم به شیشه و طوری وایسادم که کیان روبه روم باشه گفتم

: تا وقتی داریشون لذت ببر اگه یه روز تموم بشه دیگه اون هم نداری

کیان : حاضرم همه چیم رو از دست بدم تا اون رو داشته باشم ( سرش رو انداخت پایین و گفت) همیشه دلم می خواست با شیوا باشی تاببینمت.لبخندتلخی زدم گفت

کیان : بزرگ ترین آرزوم همین بود ولی دست نیافتنی و حسرت می خورم که چرا

لیاقت داشتنت رو ندارم

: می دونی که اذیت می شی قبلاً حرف هامون رو زدیم.

کیان : حرف زدیم نه ، حرف زدی؛ نذاشتی من چیزی بگم.

: تاثیری نداره الکی داری وقتت رو هدر میدی ولی اگه خالی میشی بگو.

کیان : توان فراموش کردن ندارم نمی تونم می تونی اینو بفهمی؟(حرصی گفتم)

: وقتی تو نمی تونی بفهمی اوضاع من چجوریه حال من چجوریه منم نمی تونم بفهمم ازت نمی خوام منو بفهمی فقط خودت رو داری آزار میدی بار اول بحثش رو کشیدی وسط آروم جوابت رو دادم هر سری هم رو می‌بینیم حرفش رو زدی فقط هم خودت اذیت میشی آخرین بار که جواب میدم من دل برای دادن به کسی ندارم نمی تونم زندگی مشترک داشته باشم دلم نمی خواد دردهام مشکلاتم رو دوش ک.س دیگه ای باشه یا مشکلات کسی رو دوش من به اندازه کافی مشکل دو رو ورم ریخته دیگه نمی خوام بیش تر بشه.

کیان : تکلیف من چیه من باید چی کار کنم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negar16

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
6
4
مدال‌ها
2
نام رمان : ریتم بی نوازی
نویسنده : نگار محمودی
ژانر : عاشقانه

▪~• پارت سوم •~▪

: مشخصه نیست؟
کیان : اذیت می کنی
: کیان خودت باعثش میشی نه من بار ها و بارها حرف زدیم جوابم تغییری نکرده فقط نمی دونم چرا ول نمی کنی
کیان : اره خودم رو اذیت می کنم اصلا دوست دارم اذیت بشم دلم می خواد خودم همه یه اذیت شدن هات رو به دوش بکشم خوشم میاد تو شده یه بار بشینی فکر کنی؟!
:نه فکر نکردم چون وقتش رو ندارم حالش رو ندارم
نیشخندی زد و گفت
کیان : همیشه به اون شیوا ی بیخیال میگفت یه چیزیت هست یه چیزی که از چشمات معلومه چیزی که همیشه سعی کردی مخفی کنی شاید بقیه نفهمن و بگن تو همیشه اینجوری ای ولی من نه منی که حتی اگه نخوای هم از چشمات همه چی رو می فهمم می دونم یه چیزی تو دلت آزارت میده ولی این رو بگم باهات زندگی نکردم ولی تو این هفت سال بیشتر از شیوا می شناسمت از همه قایم می کنی که حالت بده ولی از من نمی تونی من حال خرابت رو از چشمات می خونم اینم بگم نمی تونی مخفی کنی چون باهاشون زندگی کردم
دلم نمی خواست ناراحتش کنم ولی باید کاری می کردم بفهمه من آدم عاشقی نیستم باید ازم زده می شد بدش می اومد عصبی گفتم
: با این حرفا نمی تونی چیزی رو عوض کنی کیان دلم نمی خواد ناراحتت کنم کاری نکن بشی مثل بقیه دیگه حالت برام مهم نباشه حرف اخرم رو زدم تصمیم با خودته که می خوای چی کار کنی برو دنبال کسی که بتونه حالت رو خوب کنه عاشقت باشه عاشقش باشی نه منی که حسی نسبت به کسی ندارم الانم اگر اومدم شیوا اصرار کرد وگرنه می دونستم همون داستان قبل اتفاق می اوفته
حال بدش کاملا معلوم بود کنترل می کرد که چیزی نگه کیان پاک بود مثل بقیه نبود ولی من لیاقت کیان رو نداشتم اون صادقانه به همه چی اعتراف کرد ولی من چیزی نگفتم ، از خودم نگفتم از خانوادم نگفتم از تنها کسم نگفتم
خنده ی تلخی کرد و گفت
کیان : با این حرفا هیچ تغییری جز آزار دادنم نمی کنی اوکی اذیتت نمی کنم ادامه هم نمی دم ولی بدون با تو فقط حالم خوب می شد نه بدون تو
حرفش که تموم شد نذاشت چیزی بگم و رفت حس بدی داشتم شاید عذاب وجدان یا شاید هم عصبی بودم از خودم نمی دونستم چه حسی بود یکم موندم و برگشتم پیش بچه ها و گفتم
: شیوا یه دقیقه میای؟
شیوا : آره عشقم
از آلاچیق که اومد بیرون کشیدمش و دور تر بردمش
: شیوا من می خوام برم
شیوا : چی؟ کجا
: کار برام پیش اومد نمی تونم بمونم
شیوا : کیان..
: خودت یه جوری حلش کن از طرف منم معذرت خواهی کن
مشکوک گفت
شیوا : نه بابا خودم حلش کنم؟ معذرت خواهی هم کنم؟ حرف بزن چی شد ماهی باز چی گفتی به اون بچه که خودت داری میری اونم معلوم نیست کجا غیب شد
: حرف همیشه همون که همیشه گفتم و نفهمید منتها این سری یکم تند گفتم بفهمه
شیوا : من یکی آخر از دست تو سکته می کنم هر کی عاشق تو بشه بدبخت می شه به خدا
: نشه مگه من اجبار کردم عاشق من بشن؟
شیوا : دلم می خواد برسه روزی که یه جور یکی رو بخوای که به غلط کردن بیوفتی وقتی به این حرفا و روزات فکر کنی
: نمی رسه به دلت صابون نزن
شیوا : بخدا گناه داره ماهی
: به من چه میگی چی کار کنم ؟ همون اول نگفتم نه؟ نگفتم نمی تونم زندگی مشترک داشته باشم؟
شیوا : تورو هر کاری کنم حرف خودت رو میزنی دوباره برو بعدا حرف می زنیم
: باش بزار خداحافظی کنم
رفتم سمت آلاچیق و با هزار تا جواب برای پیچوندن خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشینم عصبی بودم به قدری که تا ساعت ده و نیم تو خیابون همش سیگار می کشیدم و به همه دری وری می گفتم وقتی دیدم خالی نمی شم به مسیح پیام دادم که دیر میرم ضبط رو روشن کردم و صداش رو زیاد کردم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Negar16

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
6
4
مدال‌ها
2
▪~• پارت چهارم •~▪
نام رمان : ریتم بی نوازی
نویسنده : نگار محمودی
ژانر : عاشقانه

اگه میتونستم/ تورو می چیدم/ جلو چشام میزاشتم و می دیدم/ رز سفید من / ولی خشک میشی پیش من / تورو می کاشتم /وسط قلبم /نمی زاشتم ی برگ بشه ازت کم /رز سفید من / تو خشک میشی پیش من / تو ی رویایی که نمیرسی به دستم / نمیشی سهم من اما من همیشه عاشقت هستم ...
به قدری رو این اهنگ قفلی زده بودم که هر وقت پلی میشد مسیح کلی دری وری میگفت دو ساعتی با ماشین دور خودم چرخیدم و به مسیح زنگ زدم
مسیح _ جانم
_ سلام مسیح خونه ای ؟
مسیح _ سلام نه اومدم پیش اشکان
_ خوبه
مسیح _ چیزی شده؟
_ بحث همیشگی چی میخواستی بشه
مسیح _ نمیخوای بشینی درست فکر کنی؟
_ به نظرت بخوام هم میشه؟ من برای زندگی با کیان نزدیک این خانواده نشدم مسیح
مسیح _ اگه دوسش داشته باشی میتونی همه چیو بزاری کنار و فقط به علاقتون فکر کنی
_ نه دوسش ندارم جایگاه خاصی هم نداره برام ولی نمیفهمه
مسیح _ حق بده بهش ماهی وقتی بهت علاقه داره یعنی درگیرت شده درکش کن
_ یکی باید منو درک کنه ، همینه دیگه تو وارد زندگی یکی بشی باید اونو درک کنی منم نمیتونم
مسیح _ کیان که از شرایط تو خبر نداشته به خاطر همین به اشتباه عاشق شده
_ از بیخ اشتباه بوده ولی نفهمید هرچی گفتم بازم همون آش و همون کاسه
مسیح _ بزار ی مدت بشینه فکر هاش رو بکنه اگه قرار شد به هر بهونه ای دیدار داشته باشین بپیچونش بزار درست تصمیم بگیره
_ از خدامه منو نبینه ولی مگه شیوا میزاره
مسیح _ بهش بگو نمیخوای ببینیش اینجوری براش بهتره ، کجایی تو
_ خیابون
مسیح _ میای اینجا؟
_ پرواز هم هست؟
مسیح _ آره ی درصد فکر کن باهم نباشن
_ خوبه
مسیح _ زود بیا منتظرتم
_ باشه فعلا
قطع کردم و سیگار دیگه ای روشن کردم گاهی انقدر از خودم تنفر داشتم که به زور خودم رو تحمل میکردم خسته بودم از موانعی که منو از هدفم دور میکردن آدمایی که خواسته و ناخواسته وارد زندگیم میشدن و من مجبور بودم کنار بزنمشون چند دقیقه بعد رسیدم به آپارتمان اشکان ، اشکان هم برام مثل مسیح بود همیشه و تو هر شرایطی همراهمون بود بی منت زنگ طبقه هفتم رو زدم که در باز شد رفتم تو که پرواز در رو برام باز کرد
پرواز _ سلام عشق من
_ سلام چطوری
پرواز _ خوبم بیا تو
باهم رفتیم تو که مسیح و اشکان رو روبه روی هم دیدم سلام کردم و نشستم رو مبل
اشکان _ چخبر نیستی چند وقته
_ سرم خیلی شلوغ بود
مسیح _ بله بله
اشکان تک خنده ای کرد و گفت
اشکان _ دوباره دعوا ؟
_ نه بابا دعوای چی مسیح الکی جوش میزنه
پرواز _ حق داره بخدا
اشکان _ داداش تو که میدونی خواهرت یکی بد تر از خودته برا چی الکی جوش میزنی زشت میشی ها
مسیح چپ چپ نگاهش کرد که بلند خندید و گفت
اشکان _ بگذریم کارا چطور پیش میره
_ کارا که خوب پیش هفته پیش رفتم دنبال مهران
پرواز _ مهران کیه؟
اشکان _ افشار دیگه؟!
_ اوهوم البته با ی پیر زن دیگه زندگی میکرد زندگی که چه عرض کنم یجورایی میشه گفت میاد سر میزنه کاراش رو میکنه میره همین
 

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین