- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان شب های انتظار
نویسنده:سهیلا بامیان
انتشارات: شقایق
کد کتاب :84182
شابک :978-9645542694
قطع :رقعی
تعداد صفحه :334
سال انتشار شمسی :1399
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :6
معرفی رمان
آشنایی راشین و حامد بیشتر از نه ماه عمر ندارد، اما همین مدت زمان کوتاه برای شکل گرفتن عشقی عمیق و خالصانه میان شان کفایت می کند. عشقی که قدرت بالای آن پدر راشین را ناچار کرد تا کوتاه بیاید و اجازه بدهد دخترش با خانواده ای وصلت کند که از نظر موقعیت مالی چند درجه پایین تر از آن ها هستند. دختر در خانواده ای جدی رشد کرده و برخلاف حامد که سرشار از احساس است، قدرت بیان احساسش را ندارد. او هربار که عشق پسر و قدرت ابراز بی کرانش را می بیند غرق احساس می شود و دلش می لرزد و می ترسد از این که ناخواسته بر قلب مهربان حامد بتازد و مردش را غمگین کند. با وجود این که پسر علاقه فراوانی دارد که پدر راشین را نسبت به خود راغب کند اما او هم چنان فکر می کند که راشین باید با کسی مثل خودشان وصلت کند.
قسمتی از رمان
آشنایی راشین و حامد بیشتر از نه ماه عمر ندارد، اما همین مدت زمان کوتاه برای شکل گرفتن عشقی عمیق و خالصانه میان شان کفایت می کند. عشقی که قدرت بالای آن پدر راشین را ناچار کرد تا کوتاه بیاید و اجازه بدهد دخترش با خانواده ای وصلت کند که از نظر موقعیت مالی چند درجه پایین تر از آن ها هستند. دختر در خانواده ای جدی رشد کرده و برخلاف حامد که سرشار از احساس است، قدرت بیان احساسش را ندارد. او هربار که عشق پسر و قدرت ابراز بی کرانش را می بیند غرق احساس می شود و دلش می لرزد و می ترسد از این که ناخواسته بر قلب مهربان حامد بتازد و مردش را غمگین کند. با وجود این که پسر علاقه فراوانی دارد که پدر راشین را نسبت به خود راغب کند اما او هم چنان فکر می کند که راشین باید با کسی مثل خودشان وصلت کند.
گزیده ای از کتاب
حامد با مسرت به پشتی تکیه داد و با اشتیاق عجیبی شنید که آقای امیدی در خانه نیست. انگار که یکباره طناب ضخیمی را از دور گردنش باز کردند و او به آسودگی نفس کشید. خانم امیدی حالا که در منگنه نگاه شوهرش نبود، باز با همان مهربانی ذاتی که آمیزه ای از کمرویی را هم در خود داشت به دامادش نگریست و محجوبانه گفت:
-حامد جان، کاری بانکی برای آقای امیدی پیش آمده بود که ناچار شد به ملاقات یکی از دوستانش بره، اما به من گفت که به شما بگم سفر خوشی رو براتون آرزو می کنه.
حامد با تردید به خانم امیدی و سپس به راشین که شرمگین لبخند می زد نگاه کرد و سرش را تکان داد. حتی تصور قبول این پیام هم برایش مشکل بود. با خود می اندیشید که آقای امیدی در پی سرکشی دخترش مبنی بر انصراف از این سفر، نخواسته است که در لحظه دیدار و خداحافظی با آنها باشد، اما چه اهمیتی داشت؟ آنها که به هر حال می رفتند. به این ترتیب او با آسودگی اجازه داد که راشین کمی بیشتر از زمانی که قرار بود خانه را ترک کنند، کنار مادرش باشد و زمانی که هنگام خداحافظی فرا رسید، اشک را در چشمهای خانم امیدی دید و متوجه شد که با خواهش، چشمانش را به او دوخته است. او گفت:
-حامد جان آرام رانندگی کن. مراقب باش و برای رسیدن زیاد عجله نکن.
-خیالتون راحت باشه خانم امیدی. من دخترتونو صحیح و سالم به شما برمی گردونم.
-می دونم پسرم، من به تو ایمان دارم. می دونم که می تونی خوشبختی دخترم رو تضمین کنی.
حامد خندید. ای کاش آقای امیدی هم به این پایه از ایمان می رسید و آن وقت همین اطمینان، به او چه اعتماد به نفسی می بخشید.