جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان صیحه‌ی اِبتسام] اثر « سیده فاطمه موسوی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ترنج با نام [رمان صیحه‌ی اِبتسام] اثر « سیده فاطمه موسوی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 582 بازدید, 12 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان صیحه‌ی اِبتسام] اثر « سیده فاطمه موسوی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ترنج
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,419
مدال‌ها
5
■به‌نام خداوندگار لوح و قلم■
نام رمان: صیحه‌ی اِبتسام
به قلم: سیده فاطمه موسوی
ژانر: معمایی؛ جنایی؛ تراژدی؛ اجتماعی
ناظر: @دلربا :)
خلاصه‌ای از اثر:
زهرش را با دورویی ذرّه‌ذرّه به جانش ریخت و غافل از این‌که خود قربانی این فرار بود...!
شغلی که سال‌ها فقط و فقط به‌خاطر آبرو تحمل کرده بود را با جنایات و مکافات دور می‌ریخت و جام را آرام سر می‌کشید.
آرام تلو‌تلو می‌خورد برایش مهم نبود کسی که زیر دستش جان می‌دهد شریک زندگی‌اش است یا رفیق دیرینه‌اش یا دشمنی که به خون او تشنه است؟
عقده‌ی این سال‌ها‌ را با خشم فرو می‌خورد و می‌رفت. اما قربانی این بازی کثیف مگر کسی جز خود او می‌شود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: PardisHP
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,419
مدال‌ها
5
بسم ربِّ لوح ‌و قَلَم
می‌نویسم به یاد او... .
پیشگفتار نویسنده:
ایده‌ای مثل صیحه‌ی ابتسام را همیشه در ذهن داشتم. طرفی اجتماعی و طرفی جنایی! این رمان از ترکیب دو ایده جداگانه به وجود آمده است و به تصویر می‌کشد نفاق و تزویر را!
می‌خواهم رمانم را با نام و یاد آقایم، مولایم امام حسین (ع) آغاز کنم و چه فرخنده روزیست ولادت ارباب بی‌سرم امام حسین که با شروع رمانم مصادف شده است. امیدوارم خود آقا یاری‌گرم باشد‌‌. این ایده، با اینکه مثل بقیه‌ رمان‌هایم مذهبی نیست و حتی رگه‌ای از آن ندارد اما پندهایی نهفته است که شاید باعث و بانی اندکی تامل شود.

یا حسین

‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌یکشنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۰
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌‌‌ ‌‌ ۳ شعبان ۱۴۴۳
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌۶ مارس ۲۰۲۲
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,419
مدال‌ها
5
مقدمه:
جام تزویر را یک نفس سر می‌کشم و با طعم گس خ*یانت مسـ*ـت می‌شوم. خون را روی در و دیوار می‌پاشم و قهقهه‌ سر می‌دهم! چیزی درباره خنده‌های مرگ شنیده‌ای؟ خنده‌هایی که هرصدایش نیش عقرب می‌شود و قلبت را جنون‌وار می‌درد. شاید هم مثل صدای پارس یک سگ‌ هار و دندان‌های تیزش زخمیت کند. ۲۰ سال آزگار با دورویی زندگی گردم و دیگران را قهقهه‌‌کُش کردم. اصلاً طعمه‌هایم را نمی‌کشم نه!
روحشان را می‌درم.
روحشان که پاره‌پاره شد؛ می‌شوند یک مرده متحرک.
اما من به این مرده متحرک هم رحم نمی‌کنم...
اصلا من قلبی درون سینِه‌ام نمی‌تپد که رحم داشته باشد. قلبم را همان روز با طمع و حرص کشتم.
اگر قلب خود را نکشته بودم نمی‌توانستم دیگران را قهقهه‌کش کنم.
اصلا همین زخم را با قلب مرده می‌زنم.
قلب سیاه و چرکینم را به آن‌ها می‌زنم تا تکثیر شود تاریکی و سیاهی... !
هدفم سایه است. می‌خواهم سایه‌ای که روی زندگیم افتاد را وسیع کنم تا کل جهان را در بر گیرد. همه‌جا در تاریکی و تیرگی فرو می‌رود و من همچنان خنده‌ی مرگ سر می‌دهم و آواز جنون می‌خوانم.
به راستی من کیستم؟ از کجا آمده‌ام؟ چرا؟ چگونه؟ به کجا می‌روم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,419
مدال‌ها
5
((جنایت‌هایش به سرانجام نرسید. فردی که قاچاق انسان می‌کرد و تمام کسانی که به او اعتماد کرده بودند را با شلیک گلوله می‌کشت، به اعدام محکوم شد! فردی که انسان‌ها را گول می‌زد و به اسم خارج شدن غیرقانونی از مرز از آن‌ها پول می‌گرفت و قبل از رسیدن به مرز، در رشته‌ کوه‌های زاگرس همه را با شلیک گلوله می‌کشت، سرانجام دستگیر و به اعدام محکوم شد! پانویس: خبرگزاری فُتوت))
با خشم زیاد به صفحه‌ی سوم روزنامه‌ی کذایی و نفرت‌برانگیزی که در دستان یخ‌کرده و مشت‌شده‌ام است خیره می‌شوم. عرق سردی از روی خشم و تنفر روی پیشانی‌ام می‌نشیند و چشمان مشکی رنگم متورم و درشت می‌شود و به سفیدی می‌زند. روزنامه‌ را با حالت تهاجمی و خیلی محکم به سمت دیوار پرتاب می‌کنم و دستانم را سفت‌تر از همیشه مشت می‌کنم
همسرم تسنیم که به حالت‌های وحشی‌گونه و تهاجمیم عادت کرده است ملاقه به‌دست پای گاز صفحه‌ای ایستاده و غذا می‌پزد. گوشی روی زانویم می‌لرزد و صدایش به طرز گوش‌خراش و ناگهانی سکوت حاکی از خشمِ حکم‌فرما بر خانه‌ی تنگ و تاریک‌مان را می‌شکند. گردنم را پایین می‌اندازم و به نام روی صفحه‌نمایش خیره می‌مانم. اسم رضوان روی صفحه خودنمایی می‌کند. انگشت‌هایی که رگ‌هایش سفت شده را روی صفحه‌ی گوشی می‌چرخانم و تماس برقرار می‌شود. همزمان صدای جیغ عصبی رضوان در گوشی می‌پیچد:
- سینا! سینا! شنیدی خبر رو؟
گوشی را روی گوشم می‌گذارم و با صدایی دورگه می‌گویم:
- الآن نمی‌تونم باهات حرف بزنم. خودم زنگ می‌زنم.
و بلافاصله گوشی را قطع می‌کنم. تسنیم با حالتی مشکوک بر‌می‌گردد و می‌گوید
- چی شده؟ رضوان چرا جیغ می‌زد؟
نگاهم را مانند ربات روی چشمان آبی‌اش متمرکز می‌کنم و سعی می‌کنم در همان لحظه دروغی سر هم کنم که دروغی مسخره‌تر و ضایع‌تر و عجیب‌تر از این به ذهنم نمی‌آید. به‌دلیل کمبود وقت همان را به زبان می‌آورم:
- نامزد رضوان که یکی از دوست‌هام بوده به‌دلیل قتل غیرعمد اون هم با ماشین به اعدام محکوم شده.
تسنیم می‌دانست دیگر نباید چیزی بپرسد.
او نمی‌دانست دروغ می‌گویم. اگر می‌فهمید با روحیه‌ای که او داشت هم خود به فنا می‌رفت و هم ما را به فنا می‌داد. تسنیم هین بلندی می‌کشد و لب‌ می‌گزد.
نگاهی با دلسوزی به من می‌اندازد و سری به نشانه تاسف تکان می‌دهد.
سال‌هاست که چشمان شادابش را دوست ندارم. سال‌هاست که نسبت به او، به همسرم بی‌تفاوت شده‌ام. حرفی نمی‌زند می‌داند که مانند انبار باروتم و منتظر یک جرقه که ترکیدن را برایم سهل کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,419
مدال‌ها
5
خانه‌مان حدود ۴۰ متر است و بدون اتاق. فقط لامپ آشپزخانه روشن است و پذیرایی بدون نورگیر ما تاریک. بلند می‌شوم و عصبی دست‌هایم را پشت می‌گذارم و با قدم‌های طول خانه‌ی کوچک را پشت سر می‌گذارم. هر دو دست را عصبی در موهایم می‌کشم و نفس عمیق هم حالم را خوب نمی‌کند. چه جمعه‌ی ‌کذایی! فردا هم باید سرکار روم‌. با این فکر قلبم درهم فشرده می‌شود. جایی که اصلاً دوستش ندارم و فقط و فقط و فقط پوشش است. ۲۰ سال هر روز آن مکان تکراری و نفس‌گیر را می‌بینم‌. مکانی که دوستش نداشتم و باعث شد قلبم بمیرد! البته این قلب خودم بود که مرا خورد و آن مکان باز هم بهانه بود... .
سرم را هیستریک به دیوار پشت سرم می‌کوبم. امیر؛ امیر؛ امیر... . دوست چندین و چندساله‌ام و نامزد رضوان و مهم‌تر، مهره اصلی گروه.
زمان یادم داد به کسی دل نبندم، اما کسی که از پنج سالگی با او بزرگ شده‌‌ام چه؟
دستی تکانم می‌دهد. دستی سرد! شک ندارم متعل به تسنیم است. تسنیمی که حتی رنگ چشمانش هم سرد است. تسنیمی که ۱۰ سال است که مبتلا به اِم اِس است. دوباره تکانم می‌دهد حال که آرام گرفته‌ام آرام از روی دیوار سُر می‌خورم و روی زمین می‌اوفتم‌. چشمانم را باز می‌کنم و لیوان آبی را جلوی خود می‌بینم برای خالی کردن حرص، محکم دستم را به لیوان می‌کوبانم، لیوان می‌افتد، آب می‌ریزد، لیوان سبز رنگ شیشه‌ای می‌شکند، تسنیمِ ضعیف هم از شدت ضربه می‌افتد و صدای جیغش گوشم را پر می‌کند. فریاد می‌کشم:
- خفه شو! ففط صدات درنیاد که می‌برمش.
دستش خونی شده‌‌ و همانطور که افتاده‌ است درون خود می‌خزد. با دست محکم بر سر خود می‌کوبم. تا بلایی سر خودم و تسنیم بیچاره که از نظر من چندان بیچاره هم نیست نیاورده‌ام، پیرهن دودی رنگی که روی چوب لباسی بالای صندلی آویزان است برمی‌دارم و می‌پوشم و به آنی از خانه بیرون می‌زنم. راه‌پله‌ی نه‌چندان بزرگ ۵ پله‌ای را پشت سر می‌گذارم و در کرم رنگ را محکم باز می‌کنم. قدم به بیرون نگذاشته؛ صدای نفرین تسنیم در گوشم می‌پیچد:
- الهی خدا ذلیلت کنه به حق علی. لیاقت محبت کردن هم نداری بی‌شرف.
در را محکم‌تر از همیشه به امید خفه کردن صدایش می‌بندم. گوشی‌ام را درآورده و به خواهرم رضوان زنگ می‌زنم و می‌گویم مثل همیشه به پاتوقمان که پارک متروکه‌ای در پایین شهر است بیاید. صدای گریه‌اش در گوشم می‌پیچد. سوار موتور بدنه قرمزم می‌شوم با سرعت ۸۰ می‌روم.
 
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,419
مدال‌ها
5
یک ربعی طول می‌کشد تا از کوچه‌پس‌کوچه‌های تنگ و تاریک پایین شهر بگذرم و فضای‌سبز مسَخر شده توسط من و رضوان را دریابم‌. رضوان، به حالت پریشانی سرش را در دست‌هایش گرفته و می‌فشارد. این را همیشه گفته‌ام: من رضوانم و رضوان من است‌. من هم در حالت عصبانیت و ناراحتی همچین حالتی به خود می‌گیرم و سعی می‌کنم با فشردن سر خود را تخلیه کنم.
موتور را کنار درخت سربه‌فلک کشیده‌ی سپیدار می‌گذارم و رهایش می‌کنم. چون تکیه نخورده؛ بعد از این‌که دو قدم را با عجله‌ی تمام برمی‌دارم می‌افتد و صدایش تمام پرنده‌ها را تا چندکیلومتری پر می‌دهد. من اما فقط چشمانم را می‌بندم تا صدای سوتش در مغزم نپیچد. حتی برنمی‌گردم ببینم چه بلایی سرش آمده!
رضوان که از صدای افتادم موتور متوجه آمدنم شده؛ نگای از سر استیصال و درماندگی بش از حد به من می‌اندازد. اما تا آنجا که به یاد دارم رضوان دختری نبود که مستاصل شود!
زیرلب ناله می‌کند:
- خدا کنه سست عنصری نکنه. از وقتی اومدم هزارتا ر جورواجور واسه نحوه اعدامم تو ذهنم کشیدم.
مکثی می‌کند و با لرز ادامه می‌دهد:
- هرچقدر هم شجاع باشی مرگ باز ترس داره. من... من از مرگ می‌ترسم. نمی‌خوام سرانجامم با خفه شدن... .
صدایش دیگر درنمیاید. دختر شجاعی بود و هست؛ اما از مرگ می‌ترسد. به قول خودش هرکَس باشد می‌ترسد!
دستم را تندتند میان موهایم می‌کشم. البته بیشترشان کنده می‌شوند. با صدای بلندی فریاد می‌زنم:
- نمی‌دونم! همه ایده‌ها، برنامه‌ریزی‌ها، اطلاعات... .
صدایم را بلندتر می‌کنم به حدی که حنجره‌ام به مرز پاره شدن می‌رسد:
- دست امیر بود!
رضوان، با غیض مخصوص به خودش سریع و در یک حرکت از جای بلند می‌شود:
- تکلیف آینده من چی؟
خون زیرپوستم می‌دود. رضوان چرا چرت می‌گوید؟ چشمانم به خون نشسته و هرلحظه امکان دارد نیمه دوم وجودم را به دست‌هایی که رگ‌هایشان سفت شده خفه کنم. فریاد دیگری می‌زنم:
- تو یکی خفه خون بگیر
 
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,419
مدال‌ها
5
رضوان از هرچیزی بترسد از من نمی‌ترسد. می‌داند برای او، فقط برای او تمام حرف‌ها و سر و صداهایم ابر رعد و برق‌دار اما بی‌باران است. این‌بار نوبت اوست که عقده‌اش را با فریاد و عصبانیت ولی با رگه‌هایی از غم سرم خالی کند:
- گفتی کمکم کن گفتم چشم داداش. گفتی ایده‌پرداز گروهم باش گفتم به روی چشم داداش‌. گفتی انسان قاچاق کن گفتم چشم داداش. گفتی آدم بکش گفتم چشم داداش. دیگه این یه مورد رو از من نخواه‌. من دستی دستی زدم آیندمو پوکوندم نمی‌خوام بدترش کنم گرچه اگر معجزه بشه و امیرم آزاد بشه به عنوان همسر اون باید تو این کار نقش داشته باشم... .
رضوان یک نفس هوار می‌کشید. می‌دانستم عقده‌اش را که خالی کند، دوباره می‌شود ندیمه حلقه به گوش خودم!
میاید منت‌کشی شک ندارم. برای همین حرف نمی‌زنم تا خود، به غلط‌کردن بی‌افتد. اصلا من ظالمم! مزه‌اش هم این‌گونه بیشتر است.
دستانم را روی سرم چفت کرده‌ام و دیوانه‌وار راه می‌روم و به حرف‌ها و فغان‌های بی سر و ته رضوان گوش می‌سپارم. هر وقت عصبانی میشد همین‌گونه حرف می‌زد! بی‌محابا و با فریاد. از نظر من در این لحظات فقط باید در بیایان رهایش کنیم تا خوب خالی شود. لحظاتی بعد، جسم کم‌جانش آرام روی صندلی ولو می‌شود و سرش به سمت چپ خم می‌شود. چیز خاصی نیست؛ نفس کم آورده است. اکنون کامل بادش خالی شده و می‌توان او را راضی کرد به شرطی که آخر شب از راه فرا رسد!
کنارش می‌نشینم سعی می‌کنم مانند کودکی تمام غرورم را زیر پا بگذارم که بنظرم نتیجه می‌دهد:
- رضوان حرف‌های تو درسته‌. من ازت انتظار زیادی داشتم. آبجی کوچولو؟
کوچک که بود هروقت به او آبجی کوچولو می‌گفتم ذوق می‌کرد موهای قهوه‌ای رنگم را می‌بوسید‌‌. اکنون جان در بدن ندارد. با همان ته‌صدایش می‌گوید:
- معلومه حق با منه. اما من دیگه رضوان ده ساله نیستم که با یه آبجی کوچولو گفتم گول بخورم. من رضوانم! رضوان ملقب به هوشِ هفت‌تیر. من احساساتی نیستم منو دست کم نگیر.
 
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,419
مدال‌ها
5
رضوان همیشه فکر می‌کرد زورش به من می‌رسد. اما اصل قضیه این بود که من خود را جلویش ضعیف نمود می‌دادم تا راحت افسارش را به دست گیرم و او چقدر نادان بود که این را نمی‌فهمید!
روی نیمکت نارنجی رنگ و سرد دراز می‌کشد و باصدایی پربغض می‌گوید:
- این یک سال که غیب شده بود... . تو زندان بود‌. منم همین یک هفته پیش فهمیدم. حکمش رو بریدن. اعدام‌... هه!
پوزخندی با رنگ و بوی جنون گوشه‌ی لبش جاخوش کرده است‌. رضوان درحالت عادی هم یک مجنونِ خودرای و مستبد است. حرف؛ حرفِ خودش است و استدلال هیچکس را نمی‌پذیرد. آشفته از بهم ریختن برنامه‌هایمان، چنگی میان موهایم می‌زنم و می‌گویم:
- نمی‌دونی چطوری گرفتنش؟!
گونه‌هایش را می‌فشارد و می‌گوید:
- هوم. یکی اون وسط جون سالم به‌در برده. گزارشش کرده.
کلافه‌تر می‌گویم:
- خب چطور پیداش کردن؟
صدایی زرافه‌ای از ته گلویش درمی‌آید:
- نمی‌دونم.
دوباره فریاد می‌زنم:
- لعنت به این شانس. الآن چکار کنیم؟! هه! خانم مغر متفکر! خانم هوش هفت‌تیر! شما بگو چکار کنیم؟
رضوان، خیلی جدی و مصمم انگار آب از آب تکان نخورده باشد روی نیمکت می‌نشیند و با لحنی توام از غرور زیاد و تحکم؛ با صدایی تقریبا بلند طوری که در کل بوستان متروک و خالی می‌پیچد، می‌گوید:
- به کارمون ادامه می‌دیم. امیر نشد یکی دیگه. مگه همه کارها رو دست اون می‌چرخید؟! آخر دنیا که نرسیده! کار زندگی من تموم شد نه کار گروهمون.
با صدایی دورگه که حال آرام گرفته است می‌گویم:
- آدم به مجنونی تو ندیدم!
رضوان گوشه لب‌های رژ زده‌اش را کج می‌کند و چشمان شکلاتی رنگش را بالا می‌اندازد:
- ولی من دیدم.
با چشمانم سوالی نگاهش می‌کنم. تابی در هوا به انگشتانش می‌دهد و انگشت‌ اشاره‌اش را به سمت من پرتاب می‌کند:
- خودت! تو از منم دیوانه و مجنون‌تری. من یه دختر ساده و ساده‌لوح بودم. امیر یه دست و پا چلفتی‌ِ بی‌عرضه بود. کی ما رو رسوند به این‌جا؟!
حق با اوست. من تمام آن‌ها اغفال کردم.
 
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,419
مدال‌ها
5
رضوان، نگاه دریایی‌اش را روی من متمرکز می‌کند و درحالی که موهای بور پریشان‌شده‌اش را مرتب می‌کند، می‌گوید:
- جلسه بذار‌. باید با تک‌تک اعضا صحبت کنیم‌. به رابط بگو فعلا جمع نکنه و دست نگه‌داره برنامه‌ها بهم ریخته تا اطلاع‌ثانوی کسی رو نمی‌فرستیم اونور آب.
موتورم را صاف می‌کنم و درحالی که فرمانش در دستم است، رویش می‌نشینم و نفس عمیقی می‌کشم:
- هوف. باشه. اطلاع‌رسانی کن، جلسه فردا ساعت ۲ شب، خونه‌ی نزدیک میدان روح‌الله، ضلع شرقی. اوکی؟
دستی به مانتوی خز قهوه‌ایش می‌گشد و با صدایی پربغض می‌گوید:
- باشه.
رضوان خیلی امیر را دوست داشت. اما من آن‌قدر خودخواه بودم که به فلاکت کشیده شدن خواهرم را نمی‌دیدم! نمی‌دیدم زندگی‌اش، برباد فنا رفته. گویی هاله‌ای سیاه با نام غرور و خودخواهی جلوی دیدگانم را گرفته است. من کسی به جز خود در این منظومه‌ی شمسی نمی‌بینم!
درحالی که با هندل زدن، تلاش برای روشن کردن موتور می‌کنم، رضوان می‌آید و ترک موتور می‌نشیند‌. طبق عادت، برای این‌که نیوفتد، دست‌هایش را دور کمرم حلقم می‌کند و پهلوهایم را می‌گیرد. از این حالت، مخصوصاً وقتی تسنیم جای رضوان باشد متنفرم اما چاره‌ای نیست!
بلاخره تلاش‌هایم پاسخ می‌دهند و موتور روشن می‌شود. این‌بار آرام شده‌ام و با سرعت ۴۰ می‌رانم. اول رضوان را به خانه‌اش که در سالاریه است، می‌رسانم و خود، به خانه‌مان در زنبیل‌آباد می‌روم. فاصله این دو، با یکدیگر زیاد نیست و هردو تقریبا بالای شهرند. این را قمی‌ها می‌دانند، اگر سالاریه یا زنبیل‌آباد نشین باشی، قِرتی و باکلاس و پولدار محسوب می‌شوی و به قول امروزی‌ها گنگت بالاست!
خانه‌ی من، با این‌که دربالاشهر است اما چندان بزرگ نیست. خودم خانه‌ی بزرگ نخواستم. مگر سه نفر چقدر جا می‌گیرند؟
من و تسنیم و لادن که خانه‌ی ۱۰۰ متری نمی‌خواهیم! همین نام زنبیل‌آباد و بالاشهرنشینی رویش باشد، من را کفایت می‌کند‌. درِ خانه را که می‌زنم، صدای پرغیض دختر ۱۱ ساله‌ام لادن در آیفون می‌پیچد:
- کیه؟
معلوم است تسنیم حسابی پرش کرده است. من هم با خشن‌بازی مخصوص به خودم، می‌گویم:
- باز کن.
در را می‌زند. از راهروی خانه می‌گذرم، اما وقتی می‌خواهم در را باز کنم، باز نمی‌شود. چندباری که تلاش می‌کنم، می‌فهمم که قفلش کرده‌اند! آخ سینا‌. سینا تو چقدر بدبختی که تو را در خانه‌ی خود هم راه نمی‌دهند.
صدایم را در سرم می‌اندازم و باخشمی بی‌اندازه فریاد برمیآورم:
- هوی دختریکه یتیم! لادنِ بی‌چشم و رو. هوی تسنیم احمق. این درِ بی‌صاحاب رو باز کنین.
صدای هق‌هقی از پشت در می‌آید. ته صدایش به لادن می‌خورد. شبیه رضوان است. خب رضوان عمه‌اش است. نه به عنوان خواهر من! رضوان عمه‌اش است به عنوان خواهر برادرم. با همان هق‌هق می‌گوید:
- سینا. قرار شد بابام باشی نه بلای جونم. این بود؟ هردقیقه مامانم از دستت خونیه و با یتیم گفتن تحقیرم می‌کنی؟ این چطور باباییه؟ تو لیاقت نداری بهت عمو هم بگم. هه! عمو سینا. هیچکس جای بابای خودمو نمی‌گیره چه برسه به تو که عمو هم نیستی.
صدای تشرهای تسنیم هم می‌آید:
- دختر قشنگم بس کن. خودت می‌دونی سینا آدم نیست یه کاری دستت میده ها!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: PardisHP
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین