- Apr
- 2,187
- 19,430
- مدالها
- 5
فریاد برمیآورم:
- خودت آدم نیستی حیوانِ بیچشم و رو.
صدای بسیار بلند و خوشآوای لادن که اکنون بر اثر بغض دورگه شده است، میگوید:
- با مامان من اینطور حرف نزن. پنج سال پیش، بعد از مرگ پدرم که برادر خودت هم بود با وجود من، فرزند تسنیم و سعید قبول کردی با مادرم ازدواج کنی. آخه چرا؟ میخواستی خانواده برادرت که یه تار موش به صدتای مثل تو میارزید رو بدبخت کنی؟ متاسفم... سینا!
چشمهایم متورم شده است. رگهای دستم بر اثر خشم سفت شدهاند و گلویم میسوزد. این دختر چقدر نافرمان شده است. تمام توان را در دستهایم میریزم و محکم به درِ چوبی و گردویی رنگ خانه میکوبم و همزمان با آخرین ولوم صدایم فریاد میزنم:
- دخترهی کثافتِ عوضی تو لنگ همون بابای کثافتکار و بیخاصیتتی. اگر دستم بهت برسه با همین دستای خودن خونت رو میریزم! بار اولت نیست از این حرفها میزنی. دیگه طاقتم تموم شده تا کی ازت پایین ببرم؟ هرروز داری این چرت و پرتها رو تکرار میکنی آشغال.
صدای فریاد او هم بلند میشود:
- قبلا گفتم، بازم میگم و خواهم گفت. تمام این حرفهایی که من گفتم راسته و اون چیزایی که دربارهی من و بابای پاکم گفتی همش لیاقت خودته.
صدای یک سیلی میآید و پشتبندش، صدای ترسیدم و لرزانِ تسنیم:
- خفهخون بگیر دختر. مگه از جونت سیر شدی؟
صدای بیباک لادن، چشمانم را متورمتر و مرا عصبانی تر میکند:
- آره من از جونم سیر شدم بذار بکشه مادر من. تا کی باید زجر بکشیم؟ تا کی باید حرفهای این مستبد مغرور و خلافکار رو قبول کنیم؟ تا کی باید نوکر دستبهسینش باشیم؟ تا کی باید زیر بار حرف زور بریم؟ من دیگه تاب قبول کردن حرفهای یه زورگو رو ندارم.
بعد صدای سه قدم. با دستهایم سهبار محکم به در میزند و میگوید:
- بکش! بکش و راحتم کن!
دیگر عنانم دست خودم نیست. تا بهحال اینقدر عصبانی نشده بودم نمیفهمم چه میکنم درِ سست و قدیمی و زهوار دررفتهایست. جاکفشی سفید رنگ را در دو ثانیه با تمام توانم بلند میکنم و به در میکوبم. سست میشود اما... نمیشکند. بار دیگر همینکار را تکرار میکنم و بار سوم، همراهش فریادی برمیآورم:
- با دستهای خودم میکشمت عوضی. همونطور که سعید رو کشتم.
در، از چهارچوب خود در میآید و رو به پذیرایی میافتد و میشکند. لادن که پشت در بوده است، زیر در افتاده است و بالا تنهاش هم زیر جاکفشی سه طبقه است. تسنیم تندتند جیغ میزند و صورت میخراشد و خودزنی میکند. رو به تسنیم داد میزنم:
- خفهخون بگیر.
بعد با تمام عصبانیتم، سراغ لادن میروم. سرم گزگز میکند و ابروهایم از شدت عصبانیت باز نمیشوند. او من را چه خطاب کرد؟ او در را به روی من بست؟ او به من بیاحترامی کرد؟ برای بار چندم؟ او من را بد و پدرش را خوب خواند؟
- خودت آدم نیستی حیوانِ بیچشم و رو.
صدای بسیار بلند و خوشآوای لادن که اکنون بر اثر بغض دورگه شده است، میگوید:
- با مامان من اینطور حرف نزن. پنج سال پیش، بعد از مرگ پدرم که برادر خودت هم بود با وجود من، فرزند تسنیم و سعید قبول کردی با مادرم ازدواج کنی. آخه چرا؟ میخواستی خانواده برادرت که یه تار موش به صدتای مثل تو میارزید رو بدبخت کنی؟ متاسفم... سینا!
چشمهایم متورم شده است. رگهای دستم بر اثر خشم سفت شدهاند و گلویم میسوزد. این دختر چقدر نافرمان شده است. تمام توان را در دستهایم میریزم و محکم به درِ چوبی و گردویی رنگ خانه میکوبم و همزمان با آخرین ولوم صدایم فریاد میزنم:
- دخترهی کثافتِ عوضی تو لنگ همون بابای کثافتکار و بیخاصیتتی. اگر دستم بهت برسه با همین دستای خودن خونت رو میریزم! بار اولت نیست از این حرفها میزنی. دیگه طاقتم تموم شده تا کی ازت پایین ببرم؟ هرروز داری این چرت و پرتها رو تکرار میکنی آشغال.
صدای فریاد او هم بلند میشود:
- قبلا گفتم، بازم میگم و خواهم گفت. تمام این حرفهایی که من گفتم راسته و اون چیزایی که دربارهی من و بابای پاکم گفتی همش لیاقت خودته.
صدای یک سیلی میآید و پشتبندش، صدای ترسیدم و لرزانِ تسنیم:
- خفهخون بگیر دختر. مگه از جونت سیر شدی؟
صدای بیباک لادن، چشمانم را متورمتر و مرا عصبانی تر میکند:
- آره من از جونم سیر شدم بذار بکشه مادر من. تا کی باید زجر بکشیم؟ تا کی باید حرفهای این مستبد مغرور و خلافکار رو قبول کنیم؟ تا کی باید نوکر دستبهسینش باشیم؟ تا کی باید زیر بار حرف زور بریم؟ من دیگه تاب قبول کردن حرفهای یه زورگو رو ندارم.
بعد صدای سه قدم. با دستهایم سهبار محکم به در میزند و میگوید:
- بکش! بکش و راحتم کن!
دیگر عنانم دست خودم نیست. تا بهحال اینقدر عصبانی نشده بودم نمیفهمم چه میکنم درِ سست و قدیمی و زهوار دررفتهایست. جاکفشی سفید رنگ را در دو ثانیه با تمام توانم بلند میکنم و به در میکوبم. سست میشود اما... نمیشکند. بار دیگر همینکار را تکرار میکنم و بار سوم، همراهش فریادی برمیآورم:
- با دستهای خودم میکشمت عوضی. همونطور که سعید رو کشتم.
در، از چهارچوب خود در میآید و رو به پذیرایی میافتد و میشکند. لادن که پشت در بوده است، زیر در افتاده است و بالا تنهاش هم زیر جاکفشی سه طبقه است. تسنیم تندتند جیغ میزند و صورت میخراشد و خودزنی میکند. رو به تسنیم داد میزنم:
- خفهخون بگیر.
بعد با تمام عصبانیتم، سراغ لادن میروم. سرم گزگز میکند و ابروهایم از شدت عصبانیت باز نمیشوند. او من را چه خطاب کرد؟ او در را به روی من بست؟ او به من بیاحترامی کرد؟ برای بار چندم؟ او من را بد و پدرش را خوب خواند؟