جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان عشق بی‌تکرار] اثر « مهدیه ذاکری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مهدیه ذاکری با نام [رمان عشق بی‌تکرار] اثر « مهدیه ذاکری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,414 بازدید, 12 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان عشق بی‌تکرار] اثر « مهدیه ذاکری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مهدیه ذاکری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

آیا خلاصه رمان مورد تایید شما بود؟

  • بله کاملا

    رای: 1 100.0%
  • خلاصه متوسطی بود

    رای: 0 0.0%
  • کاش توضیحات بیشتری می دادید

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
84
مدال‌ها
1
نام رمان: عشق بی تکرار
نویسنده : مهدیه ذاکری
عضو گپ نظارت: S.O.W (۱)
ژانر:عاشقانه_تخیلی_طنز

خلاصه داستان:پانیذ یه دخترمستقل که عاشق رشته معماری هست و با معرفی دوست پدرش به بهترین شرکت معماری که" گسترش "نام داره استخدام میشه و با جنجال های متفاوتی کنار سپند ریاحی رئیس شرکت معماری گسترش و پسربزرگ خاندان ریاحی که دارای بهترین مدرک از دانشگاه کالیفرنیا در برکلی آمریکا هست رو به رو میشه جنگ های مختلف پانیذو سپند
و ایرادهای از سر غرور سپند باعث اخراج پانیذ میشه
که این شروع اتفاقات جذاب تری برای این دوتا است و بعد از گذشت یه هفته از زمان اخراج شدن پانیذ دوباره سپند و پانیذ سرراه هم قرار می گیرن و.....
و درآخر اونا بعد کلی کل کل و بحث و دعوا و غرور زیاد ک اون ها رو تا مرز مرگ توی می کشونه و .......... داستان های متفاوت تری بین اون ها و خانواده هاشون رقم میخوره اما داستان ب اینجا ختم نمیشه.....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
84
مدال‌ها
1
نام رمان:عشق بی تکرار
نام و نام خانوادگی نویسنده : مهدیه ذاکری
ژانر:عاشقانه_تخیلی_طنز
●"مقدمه"●
از نگاهت خواندم که چقدر دوستم داری ،
اشک از چشمانم ریخت
و از چشمان خیسم فهمیدی
که عاشقت هستم
حس کن آنچه در دلم میگذرد ،
دلم مثل دل های دیگر نیست
که دلی را بشکند!
تو که باشی
چرا دیگر به چشمهای دیگران نگاه کنم ،
تو که مال من باشی
چرا بخواهم از تو دل بکنم!
وقتی محبتهایت ،
آن عشق بی پایانت
به من زندگی میدهد
چرا بخواهم زندگی ام را جز تو با کسی دیگر قسمت کنم ،
چرا بخواهم قلبم را شلوغ کنم؟
همین که تو در قلبمی ،
انگار یک دنیای عاشقانه در قلبم برپاست ،
عشقت در قلبم بی انتهاست !
همین که تو در قلبمی
بی نیازم از همه ک.س ،
تو را میخواهم
و یک کلام فقط تو را ،
همین و بس!
دلم بسته به دلت ،
هیچ راهی ندارد
حتی اگر مرگ بخواهد مرا جدا کند از قلبت !
دیگر تمام شد ،
تو در من حک شده ای،
ای جان من ،
تو همه چیز من شده ای!
از نگاهت خواندم که مرا میخواهی ،
از آن نگاه شد که در قلب مهربانت گم شدم ،
تا خواستم خودم را پیدا کنم
اسیر شدم ،
تا خواستم فرار کنم ،
عاشقت شدم!
از نگاهت خواندم تو همانی که من میخواهم ،
آنقدر پیش خود گفتم میخواهت ،
که آخر سر تو شدی مال من ،
شدی یار و عشق بی پایان من!
از نگاهت خواندم ، چند سطر از شعر زندگی را …
نگاهم کردی
و خواندی آنچه چشمانم مرا دیوانه کرده است ،
و آخر فهمیدی که قلبم تو را انتخاب کرده است!
چه انتخاب زیبایی بود ،
از همان اول هم دلم به دنبال یکی مثل تو بود ،
و اینک پیدا کرده ام تو را ،
تویی که دیگر مثل و مانندی نداری،
در قلبت جز من ،
جایی برای کسی نداری!
_________________________________
#پارت_اول
وایی! دیرم شد خدا امروزمصاحبه کاری دارم خوبه به مامان گفتم زودبیدارم کن چرا بیدارم نکرده اخه..
_من:مامان،مامان؛مامان ،ماماااان چرا زودتر بیدارم نکردی من امروز باید برم برای شرکت معماری مصاحبه بدم مگه نگفتم اونجا خیلی سخت گیرن و بابدبختی کسی و راه میدن اگه عمو زرین نبود که اون شرکت و باید توی خوابم می دیدم

_مامان:سه هزاربار صدات زدم تازه میگی بیدارم نکردی پانیذ جان مادر هزاربار گفتم کمتر شبا سرت و ببر تو گوشی تا زودخوابت ببره و صبح زودبلند بشی
_من:وای مامان الان وقت این حرفانیست اگر دیربرسم شرکت دیگه استخدامم نمی کنن روز اول مصاحبه دیرکنم فکرمی کنن که من اصلا آن تایم نیستم و تا آخر قراره هعی با پارتی بازی رفت و آمد داشته باشم
_مامان:هوف از دست تو دختر حالا برو زودتر آماده شو سرخاب سفیداب نکنی زیاد اولین بار داری میری سنگین و رنگین برو مادر پشتت حرف نزنن
_من:باشه مامان رفتم سریع حاضرشم حاضرشم
***
_مامان:یه لقمه صبحونه بخور برات اماده می کنم
_نه مامان اصلا وقت نمی کنم چیزی بخورم حالا برگشتنی بعد از شرکت میرم یه چیزی میخورم.....
_مامان:باشه مادر

_خداجون امروز روز اول مصاحبه هست این دفعه رو هم همرام باش تا قبول شم و استخدام بشم نوکرتیم دربست اوستا کریم......
خب یکم از خودم بگم:
__من قد متوسطی دارم و با موهای بلند خرمایی و فر دماغ کشیده و خوبی دارم خداروشکر و
به صورتم میاد لبام هم ریز
اما صورتم و جذاب می کنه در کل از چهره ام راضی ام و بقیه میگن خوشگلی ببین الان تو این موقعیت که یه ثانیه اش برام عین طلا می مونه درباره چی دارم حرف میزنما بجای این که سریع حاضرشم و برم دارم خصوصیات چهره مو میگم ....‌
_من:اوم وای دیرشد لباس چی بپوشم!!
اها ایول همون مانتو یاسی جلوبسته با ی مقنعه مشکی و کتونی یاسی خیلی خوب میشه و خوشگلم می کنه این مبینای در به در اومد مانتو مشکی منو برداشت که بره مهمونی همه استایلم بهم خورد
ی آرایش ملایم و با سایه یاسی دیگه فوق العاده جذاب میشه
چقد ماه بودم من
_خب ۱ ..... ۲ ....... ۳ ......
و این منمممممم
وای چقدلباسام خوب شد خداکنه اونا از تیپ رسمی و خوشگلم خوششون بیاد مانتوم که خیلی سادس خداکنه خوب باشه ..

کجاست این مامان اخه!!!!!!

_مامان، مامان،مامان کجایی
_مامان:چته دختر دو دقیقه اَمون بده تا از آشپزخونه در بیام خب
_من:تیپم چطوره؟
_مامان:خیلی قشنگ شدی مادر ولی مگه نمیخواستی مانتو مشکی بپوشی خودت پریروز گفتی!!
_اره مامان میخواستم بپوشم که این مبینا خانم دیروز برداشت برد مجبور شدم یاسی بپوشم
_خب مامان باید برم دعاکن زود برسم خیلی رو زمان تاکید کرد منشی
_مامان:خدا به همراهت
خداکنه ترافیک نباشه زود برسم
...........
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
84
مدال‌ها
1
#پارت_دوم
سوار اولین تاکسی که جلوم در اومد شدم و رفتم خیلی استرس دارم که یه وقت دیرنرسم اخه رئیس شرکت دیگه قبولم نمی کنه عمو زرین می گفت خیلی ادم دقیقی اون رئیس شرکت حتی از یک دقیقه تاخیر کارمنداشم ساده نمیگذره ..........
_من:آقا میشه یکم سریع تر برید خواهش می کنم
_راننده تاکسی:امروز یکم ترافیک سنگین ولی سعی خودمو می کنم دخترم
_من:ممنون اقا لطف کردین
_وای یعنی قبولم می کنن اره بابا چرا نکنن دختر به این خوبی بعدشم من معرفی شدم هوامو دارن کشکی نیست که رد کنن منو
انقد تو فکر و خیال بودم
ک متوجه نشدم کی رسیدیم و با صدای راننده به خودم اومدم و پریدم بیرون
رو به در زیبای شرکت معماری وایساده بودم و خیره نوشته بالای اون شدم
شرکت معماری گسترش بزرگترین شرکت معماری تهران استرسم بیشتر شده بود ولی خودمو آروم نشون دادم.....
آروم پله ها رو رفتم بالا و بعدش سوار آسانسور شدم در باز شد و رفتم تو یه دختر جوون با مانتوی خاکستری و شلوار و مقنعه مشکی پشت میز منشی نشسته بود دختر خوشگلی بود در کل.
رفتم جلو و گفتم:
_سلام خانم من پانیذ فاطمی هستم برای مصاحبه کاری اومدم..
منشی که نمیدونستم اسمش چیه گفت
_منشی:سلام عزیزم خوش اومدین
شما باید خانم فاطمی باشید دیگه درسته؟..
_من: بله من فاطمی هستم
پانیذ فاطمی
_منشی:بله منتظرتون بودیم بفرمایید بشینید تا جلسه اقای رئیس تموم بشه و بعد هماهنگ کنم برید داخل
_من:چشم ممنون
منشی یه لبخند بهم زد
و بعدش من نشستم زن خوش رویی بود
خیلی نمای داخلی شرکت من و به خودش جذب کرد
واقعا زیبا بود البته خب با وجود بهترین معمارهای دنیایی ک توی این شرکتن بایدم نماش عالی باشه .....
طولی نکشید که در اتاق رئیس بازشد و چندنفر اومدن بیرون
بعدش منشی به من گفت که میتونی بری داخل
خیلی استرس داشتم و نمیدونم چرا دست و پام می لرزید
_من:تق تق تق
رئیس شرکت_بفرمایید داخل
_رفتم تو تاچشمم به رئیس شرکت خورد دهنم عین غارعلیصدر بازشد یه پسرجوون خوشتیپ با چشمای مشکی بازوهای ورزشکاری که معلوم بود خیلی حرفه ای باشگاه میره و موهای مشکی دماغ قلمی و لب هایی خیلی خوشگلش کرده بود اتاقش بوی گل رز و یاس میداد انگار وارد بهشت شدی
یکی زدم تو سرخودم و گفتم خاک تو سرت پانیذ هنوز بزار وارد شی تا از رئیسش خوشت بیاد..
رئیس شرکت گفت:
تافردا میخواید همونجا وایستید و به من نگاه کنید؟!
_یهو به خودم اومدم و ببخشیدی زیرلب گفتم و نشستم.
رئیس شرکت:خب می شنوم!
_من:چیو؟
_رئیس شرکت:برا چی اومدی اینجا؟
_من:برای مصاحبه کاری
رئیس شرکت:خب توضیح بده می شنوم
من بله ای گفتم و شروع کردم:من پانیذفاطمی 22سالمه دانشجوی سال آخر رشته معماری دانشگاه تهران هستم تاحالا جایی مشغول به کارنشدم ولی طرح هام چندجایی قبول شدن......
_رئیس شرکت:اینکه طرح هات چندجایی قبول شدن ملاک نیست متوجه اید؟؟
_من:بله
خیلی اخمو بود با یه مَن عسلم نمیشد خوردش......
_اینو میدونید که هرکسی نمیتونه توی این شرکت کارکنه و شرکت ما یکی از بهترین شرکت های معماری هستش و هرکدوم از کارمند های ما مدرکشون صدبرابر مدرکی که شما قراره چندوقت دیگه بگیری هست
الانم اگر اینجا و تو اتاق رئیس نشستی به لطف مُعرفته واگرنه کسایی بودن که صدبرابر تو سابقه کاری داشتن اما من قبولشون نکردم و خدا خدا می کنن یبار پاشون برسه به این اتاقی که تو الان داخلشی.
_من:با این حرفاش یکم بهم برخورد اما بروز ندادم بالاخره هرچی باشه رئیس شرکت اول کاری نمیتونم خودمو بگیرم.....
هنوز اسمشم نپرسیدم نمیدونم باید تا اخر بهش بگم آقای رئیس یا بالاخره یکم اخماشو باز میکنه و اسم و فامیلشو میگه کاش خنگ بازی در نمیاوردم و از عمو زرین می پرسیدم حداقل که اسم این رئیس غُد چیه!
_رئیس شرکت:
یبار برای همیشه قوانین و کامل میگم خوب گوش میدی حرف من تا حالا دوتا نشده خط قرمز من قوانین منه خانم فاطمی..
کل این شرکت میدونن عاقبت کسایی که پا روی قوانین من بزارن چی میشه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
84
مدال‌ها
1
#پارت_سوم
قانون اول اینکه روی تایم ورود و خروج کارمندام خیلی حساسم یعنی اگر یک روز دقت کنید !
حتی یک روز با تاخیر بدون موجه بیاید سرکار عاقبتش پای خودتونه اونوقت دیگه اقای زرین و پارتی بازی نمیتونه واست کاری کنه
قانون دوم از میزگرد گرفتن کارکنام به شدت بدم میاد یعنی نباید توی تایم کار صحبت غیرکاری با همکاران بشه
قانون سوم کارات باید تمیز و به موقع باشه و تا هروقت که من خواستم اماده بشه یعنی اگر بخوام یه کاری یه ربع دیگه اماده بشه باید یه ربع دیگه طرحش رو میزم باشه..
متوجه شدی؟..
_من:بله متوجه شدم
وایی این چرا اینجوریه همچین رئیسی ندیده بودیم که دیدیم انگار طلبکار پسره بیشعور اه اه اصلا از اخلاقش خوشم نیومد خیلی بداخلاق این .
_من :فقط ببخشید اقای رئیس ......
_چی؟اقای رئیس
بهت نگفتن هرجا میخوای بری قبلش تحقیق کن تا رئیس شرکت و بشناسی..
من ریاحی هستم
سپند ریاحی
همه اینارو با یه حالت خاص و پوزخند گفت..
خب حالا کارتو بگو از الان ۲ دقیقه فرصت سوال درباره کارت داری بعد از اون جوابگو نیستم

_من:فقط اینکه من دانشجو هستم و نمیتونم هرروز..........
که صحبتمو قطع کرد
_ریاحی:من مثل شما بدون اطلاعات با کسی صحبت نمی کنم فکرکردی بدون تحقیق کردن ازتون همینجوری راه دادم شمارو داخل شرکت و نمیدونم شرایط تون چیه خانم؟؟..
من همه این هارو میدونم و در جریان هستم
این موضوع رو روزای دیگه که سرکاری جبران می کنی چون من مفتی به کسی حقوق نمیدم
بعدم اگه قراره اینجا استخدام بشی باید طبق گفته شرکت لباس بپوشی اینجا خونه خاله نیست که با لباس های گل منگولی بگردی.....

_من:تو دلم فقط داشتم بهش ناسزا می گفتم پسره پرو میگه لباس گل منگولی خب الهی خیرنبینی دیگه ساده تر از این لباس از کجا بیارم من.
حیف من که اولش داشتم از قد و بالاش تعریف می کردم اصلا خیلیم زشت و بد اخلاق ایش ایش
_____________________
برای جواب به حرفاش سری تکون دادم و بله ای گفتم..
اقای ریاحی من الان باید شروع به کار کردن کنم؟..

_ریاحی:گفته بودم دو دقیقه فرصت برای سوال و گرفتن جوابت داری دو دقیقه اتون تموم شده خانم .
باید از تایمت درست استفاده می کردی..
الانم میری بیرون بقیه رو منشی واست توضیح میده چون من وقت اضافی واسه حرف اضافی ندارم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
84
مدال‌ها
1
#پارت_چهار
_ریاحی:بفرمایید بیرون
_من:داشتم میرفتم بیرون که گفت کجا؟..
گفتم:اقای ریاحی خودتون گفتید که برم و از منشی بپرسم وخودتون گفتید کارتون با من تموم شده..
_ریاحی:همیشه از همه جا سرت و می اندازی پایین و میری؟؟..
شما مگه نمیدونید که قبلش باید اجازه رفتن و بگیرید؟..
_من:بله شما درست می فرمایید بب.....
دوباره نذاشت حرفم کامل شه و گفت:
_ریاحی:توضیح اضافه نده این دومین اخطاری که دادم ..
خدایا چه ادم نفهمی این بدم میاد ازش زیر ماشین بری ایشالا
_من:میتونم برم اقای ریاحی؟..
_ریاحی: در خروجی مستقیمه..........
_بعد اینکه از در اومدم بیرون و یه نفس عمیق کشیدم رفتم سراغ میز منشی.
گفتم اقای ریاحی گفتن بیام پیش شما تا بیشتر با کارهام آشنا بشم
_منشی:بله عزیزم هماهنگ شدس
من مریم مومنی منشی شخصی اقای ریاحی هستم
_من:خیلی خوشبختم از آشناییتون خانم مومنی
_منشی:من هم همینطور عزیزم.
_من:ببخشید خانم مومنی الان باید یا همکارام اشنا بشم؟..
_منشی: عزیزم تو توی این طبقه کارنمی کنی متاسفانه کارمندای هربخش جدا هستش
تو باید بری قسمت کارآموزی طبقه" یازده" یعنی اقای ریاحی اینجوری صلاح دونستن باید سه ماه اونجا کارکنی چون سه روز در هفته دانشگاهی روز های دیگه باید تا ساعت هشت شب سرکار باشی ..
ماشین شخصی داری که رفت و آمدت راحت باشه؟..
_من:نه متاسفانه
_منشی:انشالله بهترین هاش رو بخری عزیزم ولی ای کاش داشتی که رفت و آمدت راحت باشه
حالا مهم نیست الان می برمت قسمت کارآموزی امروز فقط کار بچه های اون قسمت و دقیق نگاه می کنی از فردا کارت و شروع می کنی
مدیریت کارآموزی زیر نظر اقای امینی دوست اقای ریاحی هستش وقتی بری اون قسمت بیشتر اشنا میشی..

من متاسفانه نمیتونم همراهت بیام چون اقای ریاحی این اجازه رو نمیده
_من: ذاتا اگه اجازه می داد شَک می کردم با اون اخلاقش

_منشی یه لبخند زد و گفت
_منشی:قیافه خشنی داره ولی خب قلبش مهربون دلیل این رفتارش حساسیت روی کارش یه مدت بگذره عادت می کنی گلم نگران نباش
_من:امیدوارم
رفتم سمت اسانسور که برم طبقه یازدهم اسانسورش پانورما(شیشه ای) بود میشد طبقات پایین و راحت دید خیلی قشنگ بود واقعا ولی اگه یه روز خدایی نکرده زبونم لال ، زبونم لال این اسانسور خراب بشه باید یازده طبقه رو با پله بریم بالا که من همونجا می میرم.
بالاخره رسیدم طبقه یازدهم از آسانسور اومدم بیرون باید میرفتم پیش اقای امینی ولی خب من که نمی شناختمش خداکنه حداقل این یکی مثل اون ریاحی انقد بداخلاق نباشه
رفتم پیش اولین نفری که جلوم بود
و .......
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
84
مدال‌ها
1
#پارت_پنجم
پرسیدم ببخشید من و اقای ریاحی فرستادن گفتن بیام قسمت کارآموزی پیش اقای امینی
که بهم گفت همون اقایی که با کت و شلوار ایستاده اقای امینی برید اونجا
تشکر کوتاهی ازش کردم و رفتم سمت امینی
یه پسر با چشمای رنگی و قد بلند اینم بهش میخورد ورزشکاری چیزی باشه..
اینم قیافه گرمی داشت
ولی نه ول کن الان از اینم تعریف می کنم میرم جلو مثل اون ریاحی میشه که انقد اخمو بود.....
سلامی کردم و گفتم اقای امینی شمایید؟
_ : سلام بله خودم هستم شما؟.
_من:من فاطمی هستم برای کارآموزی اومدم
_امینی: تبریک میگم برای ورودتون به شرکت
_من: خیلی ممنونم
وای خوبه
این پشیمونم نکرد که ازش تعریف کردم
باز این با اون ریاحی زمین تا آسمون فرق داره این خیلی خوش اخلاق و مهربون
البته تا اینجا
باید ببینم تا آخر همینطوریه یا نه چون روز اول کارمه داره مدارا می کنه
_امینی: خب خانم فاطمی امروز شما شاهد کار هستید و کار خاصی لازم نیست انجام بدید
من به مدیر بخش اینترنتی مجموعه کارآموزان میگم که شمارو داخل گروه کاری عضو کنن لطفا پیام هایی که اونجا ارسال میشه رو جدی بگیرید
_من: بله حتما
_امینی: خب اینجا قسمت طراحی اتاق کارآموزان هستش و .......
کلی توضیح درباره کار داد که شما باید دقت داشته باشی و اگه کارت خوبه باشه حتی امکانش هست کمتر از سه ماه این قسمت نگهت داریم و از این جور حرفا بعدشم که چندتا از افراد بالادستی و بهم معرفی کرد و اتاق های کار و نشونم داد انقد درگیر این چیزا شدم که نفهمیدم کی زمان گذشت البته کلی هم خسته شده بودم نزدیک به دوازده ساعت تو این شرکت دارم میچرخم کاش به جای ریاحی این یکی رئیس شرکت بود اول کاری کلی ذوق داشتم پسره پررو کل ذوقم و از بین برد با اخلاق گندش
یکم حالم گرفته بود از اینکه ریاحی اینجوری باهام حرف زده بود یعنی فقط با من بد حرف زد یا با همه اینطوریه ..
هوف ول کن بابا اصلا به درک مهم نی بالاخره ادم باید کلی حرف بشنوه این طبیعیه....
__بعد از خداحافظی با امینی و بقیه سوار آسانسور شدم که برم پایین تو همین فرصت هم داشتم تاکسی اینترنتی می گرفتم انقدر خسته بودم که حوصله نداشتم سر و پا وایستم
در اسانسور که باز شد ریاحی جلو در وایستاده بود انگار میخواست بره بالا.
یه سلام کوتاهی کردم بهش
اونم سر تکون داد و زیرلبی یه سلام ریزی داد
_ریاحی: با کارها اشنا شدی؟
_من:بله کارهارو شناختم.
_ریاحی:خوبه
_من: با اجازتون میتونم برم؟
_ریاحی:بفرمایید..
رفتم پایین خودمو سریع انداختم تو تاکسی چون خیابونا خلوت بود زود رسیدم انقد خسته بودم که حتی شام هم نخوردم
و یه خوش و بش کوتاه با مامان و بابا کردم و رفتم بالا تو اتاقم ساعت و کوک کردم و لباسام و عوض کردم خوابیدم..‌‌‌.‌......‌
***
......
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
84
مدال‌ها
1
#پارت_ششم
صبح زود ساعتم زنگ خورد یه نگاه کردم دیدم ساعت هفت خب هنوز وقت دارم خداروشکر
رفتم پایین که بابا کلی ازم استقبال کرد.
_بابا: به به پانیذ جان بابا ، خوب خوابیدی دخترم؟
_من:اره بابا انقد خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
_بابا: دخترمون کوه از کمر جدا کرده
_مامان:عه محمد اذیت نکن بچه مو بیا مامان یه چیزی بخور دیشبم چیزی نخوردی
_بابا: دارم سر به سرش میزارم مینا.
صبحونه امو خوردم و رفتم یه دوش گرفتم حالا نوبت لباسم بود باید یه جوری لباس می پوشیدم که ریاحی دیگه دلیل واسه گیردادن بهم نداشته باشه
***
اوم یه مانتو طوسی بلند که پایینش یکم کارشده بود برداشتم و یه شلوار بگ طوسی و مقنعه و ساعت و کوله پشتی مشکی با یه ادکلن تلخ دخترونه خیلی عالی شده بودم ..
ماشالا به خودم چه دختر نازی بودم و خبر نداشتما.
اسپند واسه خودم دود کنم چشم نخورم..
همینجوری قربون صدقه خودم می رفتم که یهو چشم به ساعت خورد باید کم کم راه میوفتادم
یه تاکسی گرفتم و منتظر بودم که برسه یهو چشمم به گروهی که امینی عضوم کرده بود افتاد نوشته بود امروز همگی کارآموزان باید آمادگی داشته باشن که بریم یه روستای قدیمی اطراف تهران برای یادگیری عملی کار و اینکه با معمارای شرکت مستقیما در ارتباط باشیم .
خیلی خوب میشه اینطوری ولی کاش دیشب می گفتن حداقل که من آمادگی داشتم هوف.
تاکسی رسید و سوارشدم هندزفری و گذاشتم تو گوشم و یه اهنگ ملایم برای خودم گذاشتم تا برسم.........
***
رسیدیم جلوی در شرکت پول راننده رو حساب کردم بعدش رفتم سمت شرکت پله هارو بالا رفتم رسیدم جلودر ریلی در باز شد و رفتم داخل
خانم مومنی وسیله به دست وایستاده بود.
_من:سلام خانم مومنی صبحتون بخیر!
_مومنی:سلام گلم ممنونم صبح تو هم بخیر.
_من:لطف دارید. میخواید کمکتون کنم؟
_مومنی: نه عزیزم مرسی نیازی نیست بعد اینکه اقای امینی گفتن کارآموزا بالا نَرن همه همین جا وایستن تا بیان و اتوبوس اختصاصی شرکت برسه همه باهم بریم سمت روستای اطراف تهران
_من:مگه فقط کارآموزا نمیرن؟
_مومنی:نه اینجا همه جاهایی که میریم همه باهم برای کار میریم کارآموزام کارای جزئی رو انجام میدن.
_من:بله درسته.
همین بله درسته رو که گفتم ریاحی یهو عین جن ظاهر شد وخیلی عصبی و طلبکارانه گفت:
_ریاحی: مگه شما تو گروه بخش خودت نیستی؟
_من:سلامی کردم و گفتم . چرا هستم
_ریاحی: خب پس چرا مثل اونایی که چیزی متوجه نمیشن دوباره همه چیو از منشی می پرسی؟
مگه نگفته بودم توی تایم کار میزگرد گرفتن با همکارا ممنوعه؟؟..
_من:من سوال کاری پرسیدم
_ریاحی: خانم فاطمی! من گفته بودم که باید همه چیز و خوب گوش کنی خوشم نمیاد تایم کار همکارا باهم حرف اضافی بزنن اینجا خونه تون نیست که هرطور خواستی رفتار کنی فهمیدی؟گفته بودم بهت یا نگفته بودم؟
(با داد و بیداد)
.......
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
84
مدال‌ها
1
#پارت_هفتم
_من:اشک تو چشمام جمع شده بود داشت من و تحقیر می کرد و رسماً می گفت نفهمی!!..
مومنی منشی ریاحی:وقتی دید من اشک تو چشمام جمع شده میخواست کار و جمع کنه برگشت و گفت..
آقای ریاحی تقصیر من بود ببخشی.....
_ریاحی: خانم مومنی دارم به توام میگم اگه دفعه بعدی ببینم توی ساعت کار ایشون باهات حرف میزنه
برا شما بد میشه
این خانومو اخراج نمی کنم ولی شمارو صدردصد اخراج می کنم خانم مومنی!
_از این مادمازِل بازیا دیگه نبینم ..
که از هم دفاع کنید ایت خاله زَنَک بازیا واسه من کار نمیشه !
_من: دیگه داشتم از داخل منفجر میشدم نمی تونستم ببینم یه نفر دیگه داره به خاطر من تنبیه میشه خانم مومنی ام سرشو انداخته بود پایین و جلوی حرفای اون پسره ریاحی هیچی نمی گفت
ریاحی رفت تو اتاقش و در و بست خیلی ناراحت و عصبی بودم هر لحظه ممکن بود یا خودمو یا اون اون ریاحی و خفه کنم
آروم رفتم سمت میز مومنی
_من: خانم مومنی باور کنید من نمی خواستم اینطوری بشه اصلاً فکرشو نمی کردم در این حد واکنش نشون بده شرمندتونم نمیدونم چجوری عذرخواهی کنم..
_مومنی: مشکلی نیست نیاز به عذرخواهی نیست تو تازه اومدی حواست به حرکاتت باشه که بیرونت نکنه.
اینم از روز دوم کاری من من چجوری یه عمر با این پسره نچسب کارکنم تا اخر عمرم قراره از دست کارای این بغض کنم من
این شعور سرش نمیشه نمی فهمه ادم غرور داده نباید این کارارو کنه.....
_اتوبوس اختصاصی شرکت رسید اما گفت ظرفیت بیست نفره بقیه زودتر سوار شدن من و چندتا دیگه از بچع ها مونده بودیم اونا ماشین داشتن خودشون ، رفتن پارکینگ و ماشیناشونو برداشتن اما خب کسی نبود که من و ببره
امینی ام با نامزدش رفت مونده بودم چیکارکنم لوکیشن هم نداشتم که حداقل تاکسی بگیرم.
تو همین بین که مونده بودم تو زمین و آسمون
با صدای ریاحی به خودم اومدم..
_ریاحی: دوساعته دارم صداتون میزنم
(با کلافگی)
_من:معذرت میخوام
_ریاحی: چرا سوار اتوبوس نشدی کجا رفتی که جا موندی مگه نگفتم......
__نذاشتم حرفش تموم شه
_من:ببخشید که می پرم وسط حرفتون ولی اتوبوس جا نداشت گف ظرفیتش بیست نفره، بقیه بچه هام ماشین داشتن رفتن از پارکینگ برداشتن و راهی شدن من ماشین ندارم لوکیشن هم نداشتم که خودروی سواری بگیرم.
اگر لطف کنید بگید مقصد کجاست من خودم تاکسی می گیرم.
_ریاحی: برای بار هزارم میگم از اضافه گویی خوشم نمیاد.
_من: یعنی دلم می خواست یه مشت بزنم تو دهنش انقد تو دلم مونده که این کارو کنم حیف که رئیسمی .
هعی میگه اضافه گویی اضافه گویی نمیزاره آدم حرفش از دهنش بپره بیرون.
خب حداقل امان بده تا حرفمو بزنم بعد محترمانه بگو زیپ دهنتو بکش آدم نفهم!!!!!!
نمیدونم گناهم چی بود که تو رئیسم شدی اخه!!!!!
_یه بله کوتاهی گفتم
_ریاحی:هنوز میخوای معطلم کنی ؟.
۵ دقیقه از وقتمو گرفتی از ادمای وقت تلف کن خوشم نمیاد
بیا سوارشو زودتر
_من: فکرکنم می خواد سر به نیستم کنه ها
رفتم سوار شدم اونم بلافاصله راه افتاد انقد اخمو ام هست که نمیشه چیزی بهش گفت اخه.
کل راه و چیزی نگفتیم سکوت بود یعنی ادم یه اهنگ تو ماشینش پلی نمی کنه مگه میشه فکرنکنم این اصلا ادم باشه اصلا رفتارش عادی نیست
من که دو روز اومدم تو شرکت چقد از دستش آسی شدم دلم به حال بقیه می سوزه که چندساله با این آدم کار می کنن .
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
16
84
مدال‌ها
1
#پارت_هشتم
_وقتی رسیدیم پیاده شدم و یه تشکر ازش کردم
خب طبق معمول نباید از این توقع جواب داشت چون اصلا بلد نیست.
رفتم سمت گروه خودمون هنوز خیلی با کسی جور نشده بودم ولی خب بقیه تقریبا باهم جور بودن.
امینی همه مونو جمع کرد و یسری تذکرات داد من چون تازه وارد بودن گفت امروز کامل دقت کنم برم پیش گروه ریاحی تا کارارو یاد بگیرم
ذاتا من بلد بودم چون طرح می کشیدم الکی که تو دانشگاه نبودم ولی خب معماری رشته حساسی باید حواسم باشه
یه نفر دیگه اومده بود من از روز اول ندیده بودمش ولی خب خیلی با ریاحی و امینی جور بود
ما رفتیم سمت همون ساختمون قدیمی خیلی قدمت داشت و بناش خیلی محکم و خوب بود معلوم معمار خیلی حرفه ای روی این کار کرده بوده ولی خب به گفته بچه ها بخاطر یسری از چیزا و قانونای جدید گفتن این بنا خیلی خیلی قدیمی شده حتی امکان ریزش هم داره برا همون ما باید از نو طراحی می کردیمش این بنارو تا یه چیز جدید تحویل بدیم..
سمت گروه ریاحی داشتم کار می کردم که یهو اقای امینی صدام زد.
_امینی: کارا خوب پیش میره؟
_من:بله همه چی عالیه تا جایی که در توانم بود کمک کردم.
_امینی: گروه بالایی ازت خیلی راضی بودن آفرین
می گفتن کاملا به کارا مسلطی.
البته دختر زرنگی مثل تو که طرح هاش و چندتا از معمارای به نام قبول کردن بایدم کارش عالی باشه.
_من:لطف دارید شما
_امینی:من لطف ندارم!..کارت خوب بوده که ازت تعریف کردم آدم الکی از کسی تعریف نمیکنه مگر اینکه اون فرد خیلی شخص خاص یا آدم حرفه ای باشه
_: راستی با سپند اومدی؟.
منظورم همون اقای ریاحی
_من: بله حق با شماست..
بله اتوبوس جا نداشت کسیم نبود که من و بیاره برای همون به اقای ریاحی زحمت دادم.
_امینی: آخ واقعا ببخشید اگه من حواسم نبود من فکر کردم همه رفتن از سرایدار پرسیدم گفت یسریا با ماشین رفتن بقیم با اتوبوس برای همون دیگه نگاه نکردم
_من: نه خواهش می کنم مشکلی نیست.
یه لبخند محوی از سر ادب زد.
_امینی: خب من میرم به بقیه بچه ها نظارت کنم.
تو کارت موفق باشی و جلو جلو خسته نباشی
_من: شماهم خسته نباشید مرسی ازتون.
***
امروز خیلی کارکردم برای اینکه یه حرکتی زده باشم تو نقشه کشی کمک کردم ایراد طرحای چندتا از بچه های کارآموزی و اصلاح کردم .
همه سعی خودمو کردم که تو کار امروز کم نزارم و خودی نشون بدم تا زودتر از کارآموزی در بیارم و منم برم جز معمارای ثابت شرکت.
***
_تو فکر و خیال بودم که صدای رفیق امینی اومد
____ : کارمندای عزیز و کارآموزا خسته نباشید از الان به مدت دو ساعت زمان نهار و استراحتتون لطفا همگی ساعت چهار برای کارنهایی جمع بشید تا همه چی تکمیل بشه و انشالله از فردا شروع به نقشه کشی دقیق اینجا کنید طرح های اولیه ارائه شده فوق العاده عالی بودن
البته یسری سوپرایز برای کارآموزامونم داریم که بعد تایم استراحت میگم خدمتتون.
فعلا خسته نباشید.
_اقای ریاحی و اقای امینی اجازه میدین بچه ها تایم استراحت و شروع کنن.
_امینی:حتما، همگی خسته نباشید.
__همه یه تشکر کردن و پراکنده شدن
***
نمیدونم چرا همش بیخودی فکرم میرفت سمت ریاحی.
با اون اخلاق خوبش .
خاک برسرم چرا من هعی به اون رئیس نچسب فکر می کنم.
پانیذ احمق یادت رفت صبح چیکارت کرد.
بعدم الان ۲ ساعت تموم میشه توام هیچی کوفت نکردی اه اه خدایا فکر کنم دیوونه شدما تازگیا خیلی با خودم حرف میزنم.
هعی نکنه واقعا خُل شدم و خبرندارم..
مشکلام کم بود خُل شدنمم اضافه شد....
مثل اینکه این حرفای آخرمو انقد بلند بلند گفنه بودم که ریاحی شنیده بود.
یهو یه صدا از پشتم اومد
_ریاحی: خُل؟
_من:اصلا کُپ کرده بودم وای این صدای ریاحی بود!!!!!!!!!
نکنه صدای درونم؟..
نه نه صدای خودش از پشتمه
چشمام از حدقه زده بود بیرون نکنه اون حرفایی رو که زدم شنیده باشه
همینجوری منتظر بهونس که رسمی نشده اخراجم کنه الان میگه تو که به مغزت اطمینان نداری بیا برو تست سلامت و روان بیار بعد بیا شرکت از این هیچی بعید نیست..
_ریاحی: برای وقت نهار و استراحت دوساعت زمان دارین حتی یک دقیقه فرصت اضافه نمیدم..
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین