جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

اثر منتشر شده فروشی رمان عقاب بی پر از دریا دلنواز

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار منتشر شده فروشی توسط شاهدخت با نام رمان عقاب بی پر از دریا دلنواز ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 592 بازدید, 0 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار منتشر شده فروشی
نام موضوع رمان عقاب بی پر از دریا دلنواز
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,597
40,149
مدال‌ها
25

رمان عقاب بی پر دریا دلنواز​


عنوانرمان عقاب بی پر
نویسندهدریا دلنواز
ژانرعاشقانه
تعداد صفحه2888
ملیتایرانی
ویراستارسایت رمان بوک


رمان عقاب بی پر

داستان این رمان درباره دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه، او با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش، در اون جا استخدام بشه، در این بین فرصت آشنایی با هیوا روزبهانی، رییس کارخانه رو پیدا می کنه، رییسی که …

خلاصه رمان عقاب بی پر​

با صدای زنگ ساعت، غلت می زنم و لحاف را بین پاهای برهنه ام قفل می کنم. برای بیدار شدن خیلی زود است و هنوز خستگی دیشب از تنم در نرفته است. با اینکه کارهای زیادی دارم و باید طبق ساعت اعلام شده به هرکدامشان رسیدگی کنم، اما پلک های خسته و مغز به خواب رفته ام، همکاری نمی کنند. به خودم وعده ی یک ساعت دیرتر رفتن می دهم و دوباره چشم می بندم.
سنگینی پلک هایم مو نمی زنند با سنگینی لاستیک های تریلی هجده چرخ! دلـوین، پاشو دیرت میشه … خب مگه مجبوری تا نصفه شب بیرون باشی که الآن خواب بمونی! صدای روح نوازش از فرسنگها دورتر به گوشم می رسد و رفته رفته با تکان هایی که به پاهایم می دهد، بیدارم می کند … بیدار شدم … ولم کن، یکتا. بیخیالم نمی شود؛ چون می داند بارها با همین بهانه ی بیدار شدن، نیم ساعت بیشتر خوابیده ام … لبه ی تخت می نشیند و لحاف را از لای پاهایم می کشد: به خدا من دیگه از داداشم خجالت می کشم …
از بس که غر تو رو زد و التماسش کردم از دفتر بیرونت نکنه … همیشه فکر می کردم داشتن آدمهایی درست و حسابی در قوم و خویش، به نفعم است و تا آخر عمر با حضورشان، بار مادی و معنوی ام را می بندم اما در همین پنج سال، هر روز که نه، هر لحظه به خودم لعنت فرستادم که چرا پیش دایی محترم کار می کنم … سرمو خوردی، مامان. پا شدم … بوی رنگ موهای جدیدی که دیشب بعد از حمام، فرصت شانه کردنشان را نداشتم و حالا مثل شاخه های خشکیده ی درخت دورم را گرفته اند، زیر بینی ام می زند …


رمان عقاب بی پر از رمان بوک
 
بالا پایین