- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان فصل خوشه های طلایی
نویسنده:مریم دالایی
انتشارات:شقایق
کد کتاب :82650
شابک :978-9642161751
قطع :رقعی
تعداد صفحه :552
سال انتشار شمسی :1399
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :2
معرفی رمان
ماجرای رمان فصل خوشههای طلا به ظاهر با یک گره آغاز میشود و آن حضور دختری به نام آرام است که دچار افسردگی شده و به علت مصرف داروهای اعصاب به چاقی مفرط مبتلا و از زیبایی وی کاسته شده است! اما چرا او به این روز افتاده؟
گره بعدی زمانی مشخص میشود که شخصیتی به نام شعله وارد ماجرا میشود! او کیست و چرا با وجود سردی و بیتوجهی به شاپورخان(شوهرخاله آرام)، قبول کرده که همسر دوم او شود؟
گره سوم آنجا پیش میآید که خواننده میخواهد بداند چرا صابر(همسر دوستِ آرام) دست به قتل زده و حالا در زندان است؟ مینو(همسر صابر) برای آزادی صابر چهکار خواهد کرد و آیا حاضر است تن به هر کاری بدهد؟ آقایعظیمی(پدر مقتول) چرا نسبت به سرور(مادر مینو) کینه دارد ولی قصد انتقام از مینو را گرفته است؟
بهزاد(مقتول) در آن روز نحس، چه کرده بود که منجر به کشته شدنش شده است. آرش چگونه به آرام ابراز علاقه خواهد کرد، در حالیکه میداند آرام عاشق داریوش است؟ آیا واقعن بهزاد را صابر به قتل رسانده است یا قاتل فرد دیگری بوده؟
قسمتی از رمان
لبهٔ پنجره، روی درگاه نشست و نگاهش را به باغ دوخت. برگها سبز کمرنگ بودند، براق و شسته شده با باران بهاری. عطر اقاقیهای چیده شدهٔ دور حوض بزرگ را میتوانست با نفسی عمیق تا عمق جانش بکشد و نفسی تازه کند. صدای جیکجیک گنجشکهای شلوغ و قارقار کلاغها، در آن وقت صبح، فضا را پر کرده بود. نگاهش سمت آسمان کشیده شد. ابرهای خاکستری در آغوش یکدیگر فرورفته و نوید بارانی دوباره را میدادند. خیلی وقت بود باران را مثل بچگیهایش دوست نداشت. درست نمیدانست از چه زمانی! شاید از وقتی که او رفت یا شاید از آن...
سرش را تکان داد تا جلوی هجوم خاطرههای آزار دهندهٔ اخیر را بگیرد. دوباره نگاهش را میان فضای باغ چرخاند و از آن فاصله به ساختمان کوچک آن سوی باغ خیره شد. خیلی وقت بود دلش میخواست با صاحب آن خانه صمیمی شود. نمیدانست این حس از کجا نشأت میگیرد، اما هر روز ترغیبش میکرد گرد رخوت از جان بتکاند و به بهانهای پیش او برود. او که به گفتهٔ آرش حکم تبعیدی این عمارت را داشت و هیچک.س جز شاپورخان نمیدانست جرمش چیست که محکوم به تنهایی و انزواست. زنی که هووی خاله روحانگیز به حساب میآمد و حتی رفت و آمدهایش از در پشتی باغ انجام میشد تا مبادا حضورش بیش از آنچه بود به چشم بیاید.
از وقتی آنها به عمارت اسبابکشی کرده بودند او را بیشتر میدید، اما نه خاله و نه مادر هیچکدام حاضر نبودند به سؤالات و کنجکاویهایش دربارهٔ او پاسخ بدهند. میدید که گاهی در موردش با هم پچپچ میکنند، اما این گفتگوهای رازآلود خواهرانه هرگز به گوش او نمیرسید.
خودش نیز مدتها بود انزوا و گوشهنشینی را تجربه میکرد و حوصلهٔ هیچک.س را نداشت. بیشتر اوقات خواب را به بیداری ترجیح میداد و شاید همین باعث میشد نسبت به حضور او حساستر شود و بخواهد که بداند چرا تنهاست، اما تفاوت بزرگی بین خودش و آن زن میدید؛ اینکه او عاشق بود و به خاطر این عشق تنهایی را پذیرفته و حتی حاضر شده بود در آن عمارت زندگی کند در حالی که خودش...