جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

معرفی رمان رمان مبتلا

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط Rabi با نام رمان مبتلا ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 206 بازدید, 0 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع رمان مبتلا
نویسنده موضوع Rabi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rabi
موضوع نویسنده

Rabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
104
37
مدال‌ها
2
115144.jpg ن

رمان مبتلا

نویسنده:مائده باوندپور

انتشارات:شقایق

قطع:رقعی

وزن:۵۰۹

نوبت چاپ:۲

نوع جلد:شمیز

شابک:۹۷۸۹۶۴۲۱۶۱۵۳۹

سال چاپ:۱۳۹۸


معرفی رمان

داستان روایت دختری به نام آساره است که با زنی مسن به نام ماه‌منیر زندگی می‌کند. آساره تنها است و خانواده عمویش از او خواسته‌اند با او زندگی کند اما او نیاز به استقلال و آرامش داشته است و تصمیم گرفته در کنار زن پیری به‌نام ماه‌منیر زندگی کند که همسرش را از دست داده و بچه‌هایش ازدواج کرده‌اند. آساره سعی می‌کند خودش را قوی نگه‌دارد و مسیر زندگی‌اش را با وجود اتفاقات تلخ گذشته ادامه دهد. در این میان رابطه‌ای بین آساره و بهامین شکل می‌گیرد اما با گره خوردن سنت‌ها و عرف خانواده و مقاومت آساره و همچنین بدبینی و تلخی بهامین اوضاع برای او سخت و دشوار می‌شود. این کتاب روایتی عاشقانه و جذاب است.



قسمتی از رمان

دختر بی‌ذوقی نبود، اما نمی‌دانست چرا اصلا برای رفتن به عروسی شوقی ندارد. دل کندن از خانواده و دوری برای او که تا به حال از آن‌ها دور نشده بود خیلی سخت بود. دلش برای خانه کوچکشان تنگ شده بود. برای مهربانی‌های پدر و عطر تن مادر... ولی وقتی یاد آقا جان و بقیه فامیل می‌افتاد این تنهایی و دوری را ترجیح می‌داد.

از صبح بی‌حوصله و کلافه در اتاقش مانده و بیرون نرفته بود. دلش می‌خواست تلفن را بردارد و به عمو رفیع زنگ بزند و خبری بگیرد، ولی می‌دانست همه امروز سرشان شلوغ است.

قرار بود برایش کاری پیدا کند تا از این بیکاری خلاص شود. او به تهران آمده بود تا زندگی جدیدی بسازد... تا ریشهٔ سست شده اعتمادبه‌نفسش را آبیاری کند... تا آساره‌ای بسازد قوی و محکم! پس احتیاج داشت به استقلال، به کار، به ایستادن روی پاهای خودش و چه خوب که عمو رفیع بود! رفیع شجاعی رفیق دوران سربازی پدرش بود. رفاقتی که بعد از گذشت بیست و چند سال همچنان پررنگ بود. آن‌قدر که دخترش را به خانه‌اش در شهری دیگر بفرستد.

ساعد و رفیع هر چند از هم دور بودند، اما گره رفاقتشان ناگسستنی بود. رفت و آمدهایشان محدود به مسافرت‌های یک سال در میان بود، ولی با این وجود باز هم رابطه گرمی داشتند. آن‌قدر که آساره، رفیع را بیشتر از عموی هم‌خونش دوست داشت.

ضربه‌ای که به در خورد باعث شد آساره از جا بپرد. موهای و مشکی‌اش را که باز بود، با دست جمع کرد و یک طرف شانه‌اش ریخت. ماه‌منیر در را گشود و وقتی آساره را حاضر ندید، گفت:

ـ هنوز حاضر نشدی؟!

آساره شرم‌زده کنار تخت ایستاد و سؤالی که ذهنش را واقعا درگیر کرده بود، پرسید:

ـ نمی‌دونم چی بپوشم!

ماه‌منیر مشغول فکر کردن شد و آساره مشغول دیدن او... موهایش را رنگ زده و کت دامن شیکی پوشیده بود. پیش خودش شرمنده شد که چند ساعت را بی هیچ کاری در اتاقش گذرانده و به کمکش نرفته است.

ماه‌منیر نگاه خیره‌اش را شکار کرد:

ـ نظرت چیه؟

ـ عالی شدین... درست مثل اسمتون... مثل ماه!

ماه‌منیر با اشاره به موهای بلند و مشکی آساره که تا پایین کمرش می‌رسید گفت:

ـ خودت ماه‌تری با این چشمون سیاه و موهای رنگ شبقت. فهمیدم چی بپوشی که ماه‌تر بشی. لباس محلی‌ای که دیروز نشونم دادی.

آساره یاد دیروز افتاد که لباس‌هایش را داخل کمد آویزان می‌کرد و ماه‌منیر جذب لباس محلی‌ای شده بود که همراه خودش آورده بود. لباس را مادرش برایش دوخته بود. با خود فکر کرد، لباس کردی مناسب جشن امشب است؟
 
بالا پایین