- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان نایف
نویسنده: الهه محمدی
انتشارات شقایق
کد کتاب :62919
شابک :978-9642161959
قطع :رقعی
تعداد صفحه :696
سال انتشار شمسی :1400
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :1
معرفی رمان
گاهی خانواده ها و اطرافیان با تصمیم هاو دخالت های بی جای خود آینده و روح روان جوان ها را
نابود میکنند هر چند که فکر میکنند درست ترین
تصمیم را میگیرند اما بهتره بدونیم گاهی درست
ترین تصمیم ها میتونن غلط ترین باشن
راشا عاشق و شیدای نیلوفر و در راه ثابت کردن
عشق خود دچار حادثه ای میشود با برگشتن
دوباره نیلوفر فکر میکند عشق آتشینش
قرار است زندگی زیبا و پر از آرامشی را بسازد
ولی افسوس که روزگار خواب دیگری برایش
دیده است
قسمتی از رمان
تا مراسم تشریفاتی بعد از مسابقه تمام شود ساعتی پرهیاهو و پرشور گذشت. بعد از اتمام برنامههای مسابقات، در مشایعت دوستان و مربیان خاصش به باشگاه بازگشتند.
راشا باعث اشتیاقی وصفنشدنی در باشگاه شده بود. به بهانهٔ او جوانان ساعاتی خوشحالی کردند. تنها کسی که آرام بینشان نشسته بود خود راشا بود. انگار نه انگار ظرف چند ماه آینده راهی مسابقات المپیک میشود. خونسردیاش همیشه مثال زدنی بود.
هر از گاهی نگاهی به جمعیت میانداخت و لبخند میزد. بالاخره عدهای از بچهها به سرکردگی آرشام پیش آمدند و او را به میان خود کشیدند. کمی که بینشان تقلا کرد، دست آرشام روی لبش خورد و دوباره لبش به سوزش افتاد. همان باعث شد سمت آینه برود. شکاف عمیق روی لبش، مانند دهان ماهی باز بود و کمی از گوشتش دیده میشد.
ـ عین دهن ماهی وا شده.
با شنیدن صدای آرشام به عقب برگشت.
ـ جون، ماهی!
ـ فیلت یاد هندوستون نکنه. فکر کنم باید بخیهاش کنی. یارو زده لبتو ترکونده.
راشا دو طرف لبش را پایین کشید:
ـ درست میشه.
ـ بیخیال نشو داداش من، مامان اینجوری ببیندت پس افتاده.
راشا خندید. لبش که باز شد، خون بیرون زد. آرشام ابروهایش را در هم کشید و گفت:
ـ ببند نیشتو. اوه اوه، چی شده!
دستمال را از دست آرشام گرفت و مقابل آینه ایستاد. دو طرف لبش را روی هم فشار داد و دستمال را محکم روی آن نگه داشت. با وجود دردی که در بدنش پیچید، با دیدن آکواریوم آن سوی باشگاه، راهش را به طرف آن کج کرد.
آرشام بازویش را گرفت.
ـ کجا؟! باز ماهی دیدی!
در حال رفتن سمت آکواریوم گفت:
ـ نیرو میدن به آدم، تو حالیت نیست.
هنوز به آن طرف باشگاه نرسیده بود که یکی از بچهها او را به نام خواند:
ـ راشا بیا استاد بنائی کارت داره.
از نیمهٔ راه برگشت و به سالن اصلی رفت. میزگردشان که به اتمام رسید، جشن اصلی را به آخر هفته موکول کردند و یکی یکی از باشگاه بیرون زدند.
باید خستهتر از دیگران میشد، اما با طمأنینه سر کمدش رفت. وسایلش را جابهجا کرد. در همان حال، ناگهان، صدای هیجانزدهای شنید. اسم ماهی که میآمد شاخکهایش تکان میخورد:
ـ وای! معلوم نیست این ماهیها چشون شده، دارن میمیرن.
با شنیدن صدای کیوان و جملهای که گفت، بهسرعت از رختکن بیرون آمد و به سمت آکواریوم رفت. از پشت به حرکت ماهیها نگاه کرد. مدل باز و بسته شدن دهانشان را حفظ شده بود. حس میکرد با آن حرکت به نوعی حرف میزنند. درد دل میکنند و از بیکسیشان میگویند. چیز عجیبی ندید.»
آخرین ویرایش توسط مدیر: