- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان نفرین عشق
نویسنده:فاطمه رمضانیان
انتشارات: شقایق
کد کتاب :85279
شابک :978-9647928670
قطع :رقعی
تعداد صفحه :480
سال انتشار شمسی :1397
نوع جلد :زرکوب
سری چاپ :3
معرفی رمان
فرزاد و ستاره را تنها کیان، کیانا و بابک به گذشته پیوند می دهند. گذشته ای که با سختی و مشقت سپری شده و همه ی زندگی شان را زیر و رو کرده است. روزگاری در خانواده ی فرزاد همه چیز آرام و صمیمانه سپری می شد، روابط میان اعضای فامیل با احترامی توام با عشق جریان داشت و اوضاع به سامان بود. اما اکنون…
همه چیز از روزی آغاز می شود که پسرِ دایی بهنام تصمیم می گیرد به کشور برگردد، از همان لحظه ی ورود نگاه های عجیب او به کیان و بهار حسی ناخوشایند را به آن ها القا می کند. آن ها بسیار جوانند و کیان در دلش به دختر جوان علاقه مند است، اما گویی همه از رازی سر به مهر آگاهند که از آن دو پنهان می کنند. رازی که ورود بهمن وجودش را تایید می کند اما هم چنان در پس پرده می ماند تا این که…
قسمتی از رمان
حرفش را بریدم و گفتم:
-پاشو برو بیرون بهار… برو بیرون. می ترسم اگه یه لحظه دیگه این جا باشی کنترلم رو از دست بدم و یکی بزنم زیر گوشت.
بهار بلند شد و با چشمان خیسش لحظه ای نگاهم کرد و بعد از اتاق بیرون رفت.
در را که بست بغض راه گلویم را گرفت. او را از خودم رنجانده بودم، باعث شده بودم گریه کند، دلش را شکسته بودم! دوست داشتم فریاد بزنم و بگویم اشتباه کرده ام، بگویم دست خودم نبوده، بگویم غلط کردم، بعد به دست و پایش بیفتم تا مرا ببخشد. اما هیچ کاری نکردم. همان طور ساکت نشستم و به در بسته اتاق زل زدم. مثل تمام مواقعی که عصبی می شدم و واقعا کنترلم را از دست می دادم. هر چه به دهانم آمده بود گفته بودم. داشت حالم از خودم به هم می خورد. وسایلم را که کف اتاق پخش و پلا بود همان طور روی زمین رها کردم و روی تختم دراز کشیدم. چشمان خیس بهار لحظه ای از جلوی نظرم دور نمی شد. چند ساعت همان طور روی تخت دراز کشیدم و با خودم کلنجار رفتم. دست آخر طاقت نیاوردم. رفتم طبقه پایین و از ته دل از بهار معذرت خواستم. واقعا دوستش داشتم. وقتی به رویم خندید و من دیگر اثری از ناراحتی در چشمان آبی اش ندیدم حس کردم باری سنگین از روی دوشم برداشته شد.
دو روز بعد من و فرزاد زندگی جدیدی را در خانه ای جدید آغاز کردیم. آن روز مادرم و شیلا خانم خانه را به سلیقه ی خودشان چیدند. یکی از اتاق های 12 متری را که پنجره داشت فرزاد برداشت و آن یکی هم به من رسید. اتاق 24 متری را هم فرش کردیم اما مورد استفاده مان نبود. شب که همه رفتند و تنها شدیم مثل تازه عروس ها دلم گرفت. دلم برای خانه دایی، برای حیاط بزرگ و زیبایش، برای اتاقم و بیشتر از همه برای بهار تنگ شده بود…