- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان ویرانی
نویسنده:رویا رستمی
انتشارات: شقایق
قطع : رقعی
وزن:۶۸۰
نوبت چاپ:۲
نوع جلد : شميز
شابک:۹۷۸۹۶۴۲۱۶۱۳۲۴
سال چاپ:۱۳۹۷
معرفی رمان
کتاب ویرانی، درباره دختری به نام آنیلا است که تهمت بزرگی در ۱۷ سالگی زندگیاش را تغییر میدهد او همه را ترک میکند و میرود اما قول میدهد یه روز برگردد و خودش و بیگناهیاش را ثابت کند. حالا دیگر ۹ سال گذشته و از اون دختر ساده و خجالتی نیست بلکه یک خانم مهندس میلیاردر و خودساخته است است و آمده است تا برای آدمهای گذشتهاش و کسانی که زندگی او را تغییر دادند اتفاقاتی را بسازد. اتفاقاتی که تلافی رنج و تنهاییاش باشد. او که در ۱۷ سالگی بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند از خانه رفته بود حالا دقیقا ۲۰ آذر همان روزی که رفته بود به خانه برمیگردد.
قسمتی از رمان
خندید. گونهاش فرو رفت. لبهای کلفتش کش آمد. کجای این دختر زیبا بود؟
ـ سعی میکنم یاد نگیرم."
نگاهش برگشت. فنجان قهوهاش را برداشت. بوی قهوه حالش را جا میآورد. میان نخواستنهای این زندگی که گلویش را خفه کرده، یک فنجان قهوه در میان لیستِ کوتاه خواستنهایش بود.
عصر دلگیری بود. کاش اتفاقی اندازهٔ آمدنش میافتاد. هرچند فهمیده بود دیگر آن آدم سابق گذشته نیست.
گوشیاش زنگ خورد. اسم ملیکا آنقدر بوق خورد تا بالاخره صفحهٔ گوشی خاموش شد. او بریده بود. همه میدانستند. فقط مانده بود چرا دست از سرش برنمیدارند؟
قهوهاش را لب زد. نگاهی به میزها و صندلیهای چوبی اطرافش انداخت که زوجهایی روی آنها نشسته بودند. نگاهشان آنقدر برق عشق داشت که مجبور شود از ته دلش آهی بکشد.
هر چند عین خودش هم زیاد بود. دخترکی به صندلیاش تکیه داده بود و با اخمهای گره کرده با گوشیاش ور میرفت. فنجانش را روی میز گذاشت و بلند شد. شاید هوای سرد آذر ماه و بارانی که میدانست حتما خیسش میکند کمی حال این روزهایش را جا میآورد. بارانیاش را از پشت صندلی برداشت و تن زد. از در کافه بیرون آمد.
هوای سرد عین گرگ گرسنهای به صورتش حمله کرد. سر ظهری که از خانه بیرون زد، ماشین با خودش نیاورده بود. دلیل خوبی بود که مسافتی را پیاده طی کند.
«ـ بچه تو هوای سردو حالیت نیست؟
دستهایش را به کمرش زد و گفت:
ـ اولا من بچه نیستم، خانمی هستم واسه خودم، دوما هوا به این خوبی؟ کجاش سرده؟!
ـ عجب دختری هستیا!
ـ شمام عجب آقایی هستی!"
لبخند روی لبهایش نشست. کجا بود؟ میان گرگ و میش تخت خوابش گمش کرد. کاش دیر نکرده بود. از جلوی گلفروشی رد شد. نگاهش به گلها افتاد. حسرت به دلش ریخت؛ دخترک بلبل زبانش عاشق نرگس بود. دیگر گذشته بود؛ میخرید هم فایدهای نداشت. ملیکا از نرگس خوشش نمیآمد. او رز را دوست داشت. آن هم قرمز!
سرش را بالا گرفت. باران تند تند روی صورتش مینشست. نفس عمیقی کشید. بخار تندی از بینیاش بیرون زد. زیر لب گفت؛ کاش نمیرفتی!