جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

معرفی رمان پاد ساعتگرد از سروناز روحی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب الکترونیک توسط شاهدخت با نام رمان پاد ساعتگرد از سروناز روحی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 580 بازدید, 0 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب الکترونیک
نام موضوع رمان پاد ساعتگرد از سروناز روحی
نویسنده موضوع شاهدخت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
موضوع نویسنده

شاهدخت

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,720
40,397
مدال‌ها
25
pad_saatgerd.jpg

رمان پاد ساعتگرد سروناز روحی​


عنوانرمان پاد ساعتگرد
نویسندهسروناز روحی
ژانرعاشقانه , اجتماعی
تعداد صفحه2051
ملیتایرانی
ویراستارسایت رمان بوک


داستان زندگی دختری مستقل و ساده به نام بتی معززی با رویاهای بزرگ و دستفروش خطوط مترو که به یک شرکت مجلل طراحی لباس و مد راه پیدا می کند، دختر پر جنب و جوشی که سعی در پی بردن به رمز و راز برادران ملک آرا دارد و در این بین دل به کسی می بندد که در خیالش شاهزاده سوار بر اسب اوست، اما اسب های دیروز مبدل به پورشه پانامرای سورمه ای شده و بالاخره با مفقود شدن مادرش و ورودش به عمارت …

خلاصه رمان پاد ساعتگرد​

نگاهم کمی بالا آمد و توی چشمهایش زل زدم و گفتم: میگه سرکار علیه وقتتون بخیر … از زیارتتون مشعوف شدم! هر دو با هم با صدای بلند خندیدیم و من فکر کردم، بوی سیگار برگش را میتوانستم تا سالیان سال، به خاطر بسپارم مقابل عمارت تاج الملوک ملک آرا ایستاده بودم … عمارت سه طبقه ای تمام سفید که برای تماشای بهار خوابش، باید پس سرم را به پشت ستون فقراتم می چسباندم که ایوان نیم دایره ی بهار خواب را ببینم

مرد قد بلند مثل همیشه با آن هد ستی که توی گوشش فرو کرده بود به اندازه ی ده دقیقه معطلم میکرد … از این ده دقیقه فقط پنج دقیقه اش گذشته بود … دست به سی*ن*ه بند کیف مشکی زوار در رفته امو روی شانه ام جابه جا کردم و گفتم: آقای ایزدی قرار نیست برم تو؟ حتی جوابم را هم نمی داد … دستهایش را ضربدری روی جلویش گذاشته بود ، شق و رق مقابل عمارت ایستاده بود و با چشمهای وق زده اش از پشت عینک سیاه ریبن که کل پولش به کل هیکلم می ارزید، به عمارت سفید نگاه میکرد … پوفی کشیدم ، هفت دقیقه گذشته بود.

نگاهی به باغ و درختهایی خرمالو که هرس شده بودند انداختم ، تصور اینکه چهارشنبه سوری ها اینجا چه غوغایی میتواند به راه بیفتد دلم را آب میکرد … چشمم به شمشاد هایی که به شکل های مختلفی دو طرف مسیر را پر کرده بودند افتاد … مش حسین باغبان با قیچی اش شاهکار خلق کرده بود … نگاهم رفت به تاب سفیدی که حسرت یک بار تاب خوردن در آن را از بچگی به خاطر داشتم …

دانلود رمان پاد ساعتگرد از رمان بوک
 
بالا پایین