- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان پاییز سال بعد
نویسنده:سمیرا ایرتوند
انتشارات: شقایق
کد کتاب :82729
شابک :978-9642161713
قطع :رقعی
تعداد صفحه :638
سال انتشار شمسی :1401
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :7
معرفی رمان
میگن دوستی و نزدیکی زیاد مثل یه خنجر تیزه که همیشه آمادس تا مارو نابود کنه باید حواسمون باشه
به چه کسایی اعتماد میکنیم و به چه چیز هایی رو میگیم
محله های قدیمی همیشه روابط نزدیک و دوستی ها
رسم های جالبی دارن جانان به همراه خانواده خود
پس از خرید خانه ای در یکی از محله های قدیمی
تهران به اونجا نقل مکان میکنن در این بین طبق
رسم محله همسایه رو به رو برای خوش آمد گویی
به خانه اون ها میاد و دوستی این دو خانواده شروع
میشه در این بین راز های که سالیان سال زیر خروار
ها خاک دفن شودم دوباره یکی یکی بیرون کشیده میشن .راوی های این زمان جانان و مانی هستن
گذشته بار دیگر میخواد خود را وارد آینده کند
ماه از پشت ابر بیرون میاد و راز ها..........
قسمتی از رمان
چشمهایم را بستم و سعی کردم یک انرژی مثبت از محیط اطرافم بگیرم. این خانه را دوست داشتم. با اینکه در یک محلهٔ شلوغ و در قسمت معمولی شهر است، اما عجیب به دلم مینشست و حالم را خوب میکرد! حالا که خانه بعد از یک هفته کار و تلاش از نظافت برق میزد، دلنشینتر هم شده بود. روز اولی که به این محله آمده بودیم تا خانه را ببینیم، هرگز فکر نمیکردم زمانی ساکنش شویم. اما حالا راضی بودم از این پیشامد اجباری.
ـ جانان! حاضر شدی؟
صدای مادر امروز مهربانتر از این چند روز شده بود.
ـ الان میام.
کیفم را از روی درآور برداشتم و برای آخرین بار به چهرهام در آیینه نگاه کردم. راضی از پوشش و آرایشم، لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم.
نیکان جلوی در ورودی ایستاده بود. چشمانش برق داشتـند و میخندیدند.
ـ چطوری داداش کوچیکه؟
لبهایش کج شدند به لبخندی شیرین. این لبخندهای کج و معوجش را دوست داشتم که ذوقش را فارغ دنیای زشتی که درآن پا گذاشته به رخ میکشید. خندید. من هم خندیدم.
ـ بریم جانان! دیر شد.
به مادرم نگاه کردم؛ او هم لبخند داشت. قرار بود به منزل برادر عزیزش برویم. پسر برادرش را بعد از چند سال میدید. همه خوب میدانستند مادر روی برادرش و بچههایش تعصب خاصی دارد و دلیل حال خوبش، برادر و پسر برادرش هستند.
دست نیکان را گرفتم. نیکان همزمان سرش را به عقب برگرداند و با قدردانی نگاهم کرد. اعتراف میکنم عمق نگاه معصومانهاش همیشه دلگرمم میکند. نگاهی که از چشمانش ساطع شده و جانشین زبانش میشدند.
مردها برای استقبال از سامان به فرودگاه رفتند. بعد از شش سال در حالیکه به قول خودش یک موزیسین حرفهای! شده به ایران بازمیگشت.
همهمهٔ بچههای کوچک در سالن پیچیده بود و سرو صدایشان آنقدر زیاد بود که صدا به صدا نمیرسید. زندایی عصبی از بیملاحظگیها به بچهها تشر زد تا همراه خاتون به محوطهٔ پشت ساختمان بروند. نگاهم به نیکان افتاد که با حسرت به رفتنشان خیره بود. به خاطر شرایطش کسی جرات نزدیک شدن و بازی کردن با او را نداشت. بارها مورد ضرب و شتمشان هم قرار گرفته بود؛ اما همه اذعان میکردند؛ نیکان عقل ندارد و دستش سنگین است. قدمهایم به سمتش کشیده شد. سایه هم به دنبالم آمد. کلا این بشر در همه جا به من میچسبید:
ـ میخوای بگم خاتون نیکانم ببره؟