- Jun
- 104
- 37
- مدالها
- 2

رمان کلبه های غم
نویسنده: رکسانا حسینی
انتشارات: شقایق
کد کتاب :84179
شابک :978-9645542472
قطع :رقعی
تعداد صفحه :375
سال انتشار شمسی :1397
نوع جلد :زرکوب
سری چاپ :7
معرفی رمان
کتاب پیش رو روایتگر زندگی پر فراز و نشیب و پر از اندوه دو دختر به نام های سوزان و ساغر است که در کمال زیبایی آفریده شده اند اما روزگارشان سهم زیادی از زیبایی نبرده است. مادرشان افسانه بعد از این که دو دخترش به سن 15 و 18 سالگی رسیدند، یاد عشق قدیمی خودش افتاده و همسرش را ترک کرده است. اکنون آن ها با پدری مانده اند که غم و ناآرامی وجودش را دربرگرفته و با این وجود تلاش می کند اوضاع و شرایط را بهبود بدهد. پسری به نام مجید که معلم ساغر است و دل در گرو سوزان دارد، مدام به خانه ی آن ها رفت و آمد می کند و آرزو دارد که روزی با سوزان ازدواج کند. اما وجود دختری به نام تارا که مرزهای اخلاقی و انسانی را رعایت نمی کند باعث ارتباطی میان مجید و تارا می شود که همین ارتباط سوزان را از پسر دور می کند و به ازدواج با مرد دیگری سوق می دهد؛ با این وجود مجید از عشق خود نسبت به دختر دست برنمی دارد…
قسمتی از رمان
دلیل گریه اش را پرسیدم، به من گفت:
-ساحل مرتب مرا مسخره می کند، زنگ تفریح به بهانه این که حالش بد است، به حیاط نرفت و 1500 تومان پول دوستم فرناز را از کیفش دزدید، وقتی به کلاس رفتیم، فرناز دنبال پول خود می گشت. ساحل با خشم به من نگاه کرد و به طرف کیف من آمد و در مقابل چشم همه بچه ها 1500 تومان را از کیف من درآورد. او به بچه ها گفت: «واقعا که دزدی کار زشتی است.» من هم عصبانی شدم و موهای او را کشیدم، فرناز ناراحت شد اما به من چیزی نگفت. مجید به خدا قسم می خورم که من پول را ندزدیده بودم. بچه ها به من می گویند هرکس که مادرش بد باشد، مسلما خودش هم مثل او خواهد شد. خداوند به داد بچه های تو برسد. واقعا حق توست که مادرت اینچنین به روزگارت آورد. می خواستند به ناظم اطلاع بدهند که از مدرسه بیرون آمدم. مجید، من خیلی بدبختم، همه بچه ها افسانه را به رخ من می کشند. من دیگر به مدرسه نمی روم، می خواهم در خانه پیش مامان بزرگ بمانم. از مدرسه متنفرم.
برای ساغر افسوس می خوردم. ساغر سرش را روی شانه ام گذاشت و با بی صبری گفت:
-مجید، خوشا به حال تو که پدر و مادرت با هم زندگی می کنند. اگر تو از آنها دور هستی فقط به این خاطر است که از پدرت متنفری، اما من هر دوی آنها را دوست دارم، فقط افسانه است هیچ علاقه ای به ما ندارد. من باید تلافی این روزهای تلخ زندگی را سر او درآورم.
روی پله خانه ساحل نشستم و ساغر را دلداری دادم. دلم برای او می سوخت. او فقط پانزده سال داشت، هنوز خیلی زود بود که بتواند بدبختیهای به این بزرگی را تحمل کند، چرا خداوند باید با بنده هایش اینچنین کند؟