جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

معرفی رمان رمان ییلاق دلپذیر

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته معرفی کتب نشر توسط Rabi با نام رمان ییلاق دلپذیر ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 367 بازدید, 0 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته معرفی کتب نشر
نام موضوع رمان ییلاق دلپذیر
نویسنده موضوع Rabi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rabi
موضوع نویسنده

Rabi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jun
104
37
مدال‌ها
2
0fda0548b5ab4423bd1a7d1ed9210b16.jpg

رمان ییلاق دلپذیر
نویسنده: اسماء کرمی پور
کد کتاب :89214
شابک :978-9642162307
قطع :رقعی
تعداد صفحه :672
سال انتشار شمسی :1401
نوع جلد :شومیز
سری چاپ :1

خوندن این رمان رو به کسایی که ژانر عاشقانه وهیجانی دوست دارن پیشنهاد میکنم

معرفی رمان

فراموشی گاهی میتونه سرنوشت رو طوری عوض کنه که حتی فکرش رو هم نمیکنیم
دختر زیبای داشتان ما در حادثه ای که براش رخ میده حافظ خودش رو از دست میده وقتی چشم
هاشو باز میکنه میبینه که بین عشایر میبینه
سعی میکنه سبک زندگیش رو با اون ها هم زمان
کنه اما در این بین حادثه های رخ میده که اون رو
خجالت زده میکنه داستان اونجایی جالب میشه که
۲ تا از پسر های رئيس ایل عشایر از شهر برای عروسی میان در این بین با دیدن دختر زیبای ما....

قسمتی از رمان
بحثشون بالا گرفته بود. هرکسی حرف خودش و می زد و می خواست دیگری رو مجاب کنه و هیچ کدوم هم موفق نبودند. انگار یادشون رفته بود به غیر از خودشون، من، خان رضا، عماد و مش رحیم هم توی چادر هستیم. جالب بود که عماد تمام مدت سکوت کرده بود و هیچ نظری نمی داد. بالاخره صدای بلند خان رضا هر سه شون رو ساکت کرد.

-کافیه دیگه!

عارف مصرانه گفت:

-پدر جون خواهش می کنم مثل زینب و گلی متعصبانه به قضیه نگاه نکنید. شما…

خان رضا میون حرف عارف گفت:

-خواهرهات درست می گن.

-می دونم، ولی شما طوری برخورد می کنید انگار به من اعتماد ندارید. با این حرف ها هم به من تهمت می زنید هم به غزال خانم. بماند که تربیت خودتون چقدر زیر سوال می ره.

با جمله ی آخر عارف، ابروهای خان رضا بالا رفت. عارف ادامه داد:

-منظور من این بود که نهایتا روزی دو سه ساعت همراهش باشم و این اطراف رو نشونش بدم تا با این جا آشنا بشه. قوانین یا به قول شما محدودیت های ایل رو براش توضیح بدم و کارهایی که به دردش می خوره و باید یاد بگیره بهش یاد بدم. من نمی فهمم مشکل شما چیه؟

خان رضا اخم هاش و در هم کشید:

-جواب اهالی رو چی می دی؟ تو که نمی خوای پشت سرتون حرف باشه؟

عماد بالاخره به حرف اومد:

-آقا جون شما خان و بزرگ تر این ایل هستید، کسی رو حرف شما حرف نمی زنه. اگه شما قبول کنید، بقیه هم می پذیرن و کسی چیزی نمی گه.

با حرف های عارف و عماد، گلی و زینب هم آرام شدند. خان رضا مشغول فکر کردن بود و عاقبت بدون این که نظر خاصی بده گفت:

-برید به کار و زندگیتون برسید.

عارف و عماد لبخندی زدند و عارف گفت:

-از اعتمادتون پشیمون نمی شید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین