جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,593 بازدید, 238 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
دست‌هام رو شستم و رفتم داخل پذیرایی آیدین با یه لبخند اومد کنارم، داشتم به سمت مبل روبه‌روی تلویزیون می‌رفتم و آیدین هم با من هم قدم شد و با من نشست رو مبل کنارم.
- رها خانوم؟
با تعجب نگاهش کردم!
- بله؟
- میگم به داداشت بگو خودش بشوره، من خستم می‌خوام بخوابم، تو رو خدا برام پارتی بازی کن.
- اصلاً حرفش هم نزن، دوتایی باید بشورین گناه دارم داداش بی‌چاره‌ام.
- باشه به یه شرط می‌شورم.
- چی؟
دستش رو گذاشت اون‌ورم و اومد تو صورتم و باعث شد من کامل خم شم سمت دسته مبل و بین پشتی مبل با نشیمن‌گاه بودم.
- بوس می‌خوام.
با تعجب نگاهش کردم!
- بعله؟! امر دیگه‌ای نی؟
- نه همین یه‌دونه‌اس.
- رهام می‌بینه زشته.
- نه نمی‌بینه پیچوندمش داره ظرف‌ها رو می‌شوره.
- اصلاً اون نبینه کلاً زشتِ.
- چرا زشتِ؟ خیلی هم خوشگلِ.
- نمی‌خواد ایشالله یه روز دیگه.
- اذیت نکن دیگه می‌خوام.
- به من چه؟
- پس یکی دیگه بوس کنم؟
- تو بی‌خود می‌کنی یکی دیگه رو بوس کنی.
- پس خودتو بوس می‌کنم.
قبل از این‌که بتونم اعتراض بکنم کار خودشو کرد... .
منم دیگه نمی‌شه کاری کرد همراهی کردم.
- به‌به چه منظره‌ای رو دارم تماشا می‌کنم.
با صدای رهام تمام تنم یخ کرد! آیدین یهو مکث کرد ولی از من جدا نشد و فقط لب‌هاش رو جدا کرد.
- نکنه باید از تو اجازه می‌گرفتم؟
- شما هنوز بهم محرم نشدید بفهم.
- ببخشید که به پای عشق پاک تو نمی‌رسه، واقعاً تفکرت این‌جوریه؟ واقعاً نظرت اینه رهام؟!
- خوب بسه دیگه.
- چیه؟ به عشق پاک تو رسید بسه دیگه؟
- ول می‌کنی یا نه؟
- مگه تو ول کردی که من ول کنم؟
همن‌ی این صحبت‌ها در حالی بود که آیدین هنوز تو همون حالت منو بغل گرفته بود و صورتش چند سانت باهام فاصله داشت.
- صبر کن ببینم.
آیدین رو یکم تکون دادم تا بلند بشه و بتونم بشینم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
از روم بلند شپ و من کامل نشستم رو مبل.
- قضیه عشق پاک رهام چیه؟
رهام یکم رنگش پرید ولی خودش رو نباخت و حق به جانب گفت:
- قضیه نداره که این داره سربه‌سرمون می‌ذاره.
- آهان.
صورتم رو برگردوندم سمت آیدین، آرنجم رو گذاشتم روی پشتی مبل و نگاهش کردم.
- خودت بگو آیدین وگرنه من می‌دونم و تو.
یه نگاه به رهام کرد و با لبخند برگشت سمتم:
- چی بگم، چیزی نیست شوخی می‌کردم بابا.
- آهان پس به‌خاطر شوخی رنگش عوض شد؟
دوباره برگشت و یه رهام خیره شد، کلافه شدم.
- خودتون بگید چه‌خبره تا خودم نفهمیدم زود.
- چیزی نیست که بخوای بفهمی آخه… .
- که هیچی نیست نه؟
- آ… آره… به‌خدا.
- رهام من تو رو می‌شناسم، دروغ نگو مردمک چشم‌هات می‌لرزه.
- درو… .
- باز داری دروغ میگی.
تن صدام کم‌کم می‌خواست بره بالا، حتماً چیزی شده یا رهام کاری کرده که این کارها رو می‌کنن. منتظر چشم دوخته بودم به رهام، لبش رو با زبونش تر کرد و اومد نشست کنار آیدین؛ مردد بود برای گفتن و این کامل از رفتارش که پاش روبه زمین می‌زد با ضرب آروم و موهاش رو دست می‌کشید معلوم بود. بالاخره دهن باز کرد:
- قضیه بین من و ماهرخِ آیدین هم اتفاقی فهمید. چند ماه پیش یادته یه سفر کاری خورد بهم که مجبور شدم تنهایی برم ایران؟ از قبل اون‌ من و ماهرخ هم رو می‌خواستیم.
یه نفس گرفت و دوباره شروع کرد:
- ماهرخ گفت دلش تنگ شده و می‌خواد هرجوری شده من رو ببینه و باهام یکم حرف بزنیم، چهار روز اون‌جا بود هر روز با هم می‌رفتیم بیرون و کلی تا شب می‌گشتیم؛ روز آخر باید زود می‌اومدم تا کارها رو تحویل بدم واسه همین به ماهرخ گفتم زودتر بیاد ولی بیرون نریم چون وقت گرفته میشه؛ گفتم بیاد هتلی که بودم.
چند ثانیه سکوت کرد بعد از سر گرفت:
- اومد اومد و چند ساعت پیشم موند ولی کاش نمی‌اومد… .
- مگه چی شد؟
- نپر وسط حرفم.
چیزی نگفتم تا بگه:
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
- اومد تو اتاقم مانتو و شالش رو درآورد خوب برام عادی بود این‌قدر این‌جا از اون بازترش رو دیده بودم، ولی خوب چون دختر مورد علاقه‌ام بود و دوستش داشتم بعلاوه قرار گذاشته بودیم باهم ازدواج کنیم. از زیر مانتو یه کراپ تنش بود و بدنشو خیلی به رخ می‌کشید، موهاشو باز کرد دورش و جذابیتش بیشتر شد و این شد نتیجه گندی که بعدش بالا اوردم، اون‌قدر جذبش شدم که نفهمیدم چی‌شد چرا شد اصلاً متوجه کارهام نبودم. وقتی به خودم اومدم که حالش بد شد، دلش درد می‌کرد گریه می‌کرد و حال منو هم بد کرده بود. بردمش بیمارستان ان‌قدر ترسیده بودم کل تنم می‌لرزید بعد که دکتر گفت حالش خوبه و مسکن بهش تزریق کرد آروم گرفتم، ولی یادم اومد که چه غلطی کردم و چه خاکی توی سرم شده. ماهرخ نگاهم نمی‌کرد و آروم گریه می‌کرد، سر دردم یه طرف گریه‌هاش و اعصاب خوردیم یه طرف دیگه. دیگه چاره‌ای نبود فقط خودمونو با این دل‌داری می‌دادم که ما باهم هرطور که شده ازدواج می‌کنیم و کسی از این قضیه چیزی نمی‌فهمه، ماهرخ از داداشش ماهان می‌ترسید می‌گفت بفهمه هردمونو می‌کشه. ولی من پی همه چیز رو به خودم مالیدم، قرار گذاشتیم رفتم ایران ازش خاستگاری کنم و بعد از جواب بعله و عقد بیارک این‌جا و عروسی رو این‌جا بگیرم.
چشم‌هام اندازه‌ی توپ فوتبال گرد شد! اصلاً همچین چیزی رو از رهام توقع نداشتم، همیشه فکر می‌کردم خیلی روی این چیزها حساسه و مقرارتی؛ ولی خودش پایبند قانون‌های خودش هم نبود! چیزی نگفتم چون اصلاً نمی‌تونستم چیزی بگم، شاید واقعاً نمی‌تونسته خودش رو کنترل کنه و اون ‌کار رو انجام داده و خوبی‌ش اینه که حداقل پای کاری که کرده مونده و نزده زیرش، دختررو ولش نکرده به پی کارهای خودش. ولی باز کارش اشتباه بود، خدا می‌دونه ماهرخ الان هم چقدر از افشا شدن ماجرا می‌ترسه؛ اگه من بودم شب‌ها خوابم نمی‌برد حتی بعد از هفت هشت ماه گذشت. هیچ کدوم حرفی نمی‌زدیم و سکوت سنگینی بینمون برقرار بود.
یهو آیدین بلند شد من رو روی دست‌هاش بلند کرد و رفت سمت پله‌ها! تندتند راه می‌رفت و این‌کارش باعث تعجب هر دوی ما شده بود.
- چیکار می‌کنی آیدین؟
- می‌خوام همون کار تو رو انجام بدم.
- چی؟!
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
صدای داد هردومون پیچید تو خونه. نکنه واقعاً می‌خواد این کار رو بکنه؟ بدبختم نکنه؟ رهام بدوبدو دنبالمون می‌اومد و من داشتم از آیدین می‌ترسیدم، با ترس نگاهش می‌کردم که یک‌بار چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و بعدش یه چشمک زد! وا یعنی چی این‌ کارهاش؟
رهام همون‌جور پشتمون داشت تندتند براش حرف می‌زد و ما دیگه رسیدیم به اتاق آیدین، زود رفت تو منو گذاشت زمین در رو قفل کرد! پیرهنش رو از پشت چنگ زدم که برگشت سمتم و با آرامش و لبخند نگاهم کرد.
- آروم باش عزیزم نمی‌خوام کاری کنم، فقط می‌خوام یکم سر‌به‌سرش بذارم همین.
خیالم راحت شد و تپش قلبم اومد روی حالت نرمال، رهام رسید پشت در و تندتند با مشت کوبید به در:
- آیدین ولش کن، بلایی سر رها بیاد می‌کشمت. در رو باز کن می‌خوای چیکار کنی؟ باز کن این بی‌صاحاب رو میگم. آیدین یه کار نکن اسمت رو از کل زندگیم دیلیت بزنم بیا در رو باز کن تا خودم نشکستمش.
آیدین اومد طرفم:
- بیا اذیتش کنیم خوب؟ هر کاری گفتم انجام بده.
از این نقشه‌ای که کشیده بود خنده‌ام گرفته بود ولی نمی‌شد بخندم، منو بلند کرد و درگوشم گفت:
- وقتی افتادی رو تخت جیغ بزن خوب؟
سرم رو به معنی تایید تکون دادم، زیر لب تا سه شمرد و منو پرت کرد رو تخت؛ منم جیغ خیلی بلندی کشیدم و خودمو زدم به کولی بازی.
- نه نیا جلو آیدین نیا میگ… .
دستش‌ رو گذاشت رو دهنم مثلاً که منو ساکت کرده تا کارش رو انجام بده، صدای رهام برای چند لحظه کامل قطع شد ولی زود به خودش اومد و بیشتر از قبل داد زد:
- رهارها، رها چی‌شد؟ چی‌کارش کردی آیدین در رو باز کن، رها خوبی؟ چرا صدات نمیاد رها.
همین‌جور داد می‌زد آیدین از خنده صورتش قرمز شده بود با لب خونی بهم گفت یهو جیغ بکشم. منم تا دستش رو برداشت یه جیغ کشیدم که انگار رهام فکر کرد که من کارم تموم شد و رفت تو کما، بعد از چند ثانیه صدای افتادن محکم چیزی روی زمین هردومون روترسوند.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
بلند خدا رو صدا زدم و زودتر از آیدین رفتم سمت در قفل در رو باز کردم و تند از اتاق اومدم بیرون که دیدم رهام محکم با باسن خورده زمین نشسته و به دیوار راه‌رو تکیه داده، قیافه‌اش ترسوندم انگار سکته کرده باشه به در اتاق خیره مونده بود! با آیدین رفتیم سمتش آیدین شروع کرد به تکون دادنش که یهو صداش رو شنیدم:
- آیدین تموم شد؟
انگار من رو ندیده بود و هنوز خیره به در بود.
- چی تموم شد؟
- رها رو… .
نتونست به زبون بیاره و آیدین یدونه زد پس کله‌اش که انگار برق ۲۲۰ ولتی بهش وصل شد یکم تو جاش پرید.
- ابله فکر کردی من این کارو می‌کنم واقعاً؟ خاک تو اون سرت من و این‌جوری شناختی؟ داشتم سربه‌سرت می‌ذاشتم یکم اذیتت کنم نفهم.
انگار خیالش راحت شده بود و تازه متوجه من شده بود.
وقتی دید همون لباس‌ها تنمه و سالم کنارش نشستم یه نفس عمیق کشید و دوباره به دیوار تکیه داد.
- قلبم یه لحظه وایساد.
- واقعاً که اصلاً فکر کن انجام می‌دادم مگه قرار نیست من و رها ازدواج کنیم؟ پس چرا خودت و این ریختی کردی؟
- نمی‌دونم دست خودم نبود.
- پس ما ماجراها داریم شب عروسی.
هم از خجالت هم از خنده که نمی‌شد بخندم و مونده بود تو دلم صورتم قرمز شد. روم رو از آیدین گرفتم دوختم به صورت خندون رهام که به حرف آیدین داشت قش‌قش می‌خندید‌.
- اونو که باید خودم حضور داشته باشم تا آسیبی بهش نزنی خودت که می… .
- خفه‌شو همینم مونده تو بهترین شب زندگیم تو رو برای VAR بذارم کنارم.
با این حرف‌ش نتونستم بیشتر از این خنده‌مو جمع کنم و بلند با رهام زدم زیر خنده که خودش هم خندید.
- ولی دور از شوخی خودت که می‌دونی آیدین بیشتر ترسم برای اون بود.
- برای چی؟
برگشت سمتم.
- یه چیز مردونه‌اس زشته واسه تو برو پایین بدو.
- نمی‌رم بگو ببینم.
- تا صبحم بمونی نمی‌گم. پاشو با آیدین کار دارم.
- اه برو بابا.
بلند شدم رفتم پایین ولی فکرم اون بالا بود، ترس رهام از چی بود؟ چی بود که مردونه بود؟
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
نکنه آیدین مریضی چیزی‌ای داره؟ زبونت رو گاز بگیر خدا نکنه. رفتم تو آشپزخونه دیدم آقا رهام همه‌ی ظرف‌ها رو مرتب همون‌جور تو ظرف‌شویی چیده که من برم بشورم، خوبه گفتم بشور حتماً خدایا خداوندا… .
خودم همه‌ی ظرف‌ها رو شستم و خشک کردم گذاشتم سر جاشون، وقتی از آشپزخونه رفتم بیرون رهام و آیدین رو مبل دو نفره نشسته بودن و حرف می‌زدن اخم‌های آیدین هم تو هم بود! رفتم سمتشون که هردوشون سکوت کردن و به من نگاه کردن، وا این‌ها چشون شده؟ ترسیدم اتفاقی افتاده باشه.
- رهام چیه چرا این‌جوری شدید؟
- چه‌جوری شدیم؟
- بنبسته بیا بیرون.
- چی؟
- علی چپ.
- چیزی نیست.
- آره معلومه! تو گفتی منم باور کردم.
- بن خدا چیزی نیست به چیزیه بین من و آیدین همین.
- منم باید بدونم.
- لازم نکرده‌.
- یعنی چی؟ معلومه که این چیز به منم ربط داره پس باید بدونم، می‌خوام یه عمر باهاش زندگی کنم‌ ها.
با صدای آیدین نگاهم رو دوختم به چشم‌های مهربونش:
- عزیزم.
- جانم؟
- بعداً خودت می‌فهمی، الان ندونی بهتره. باشه؟
وقتی هیچ کدومشون نم پس نمی‌دن چاره‌ای دارم مگه؟
- باشه.
- قربون خانوم خودم برم، بیا این‌جا بشین ببینم.
- خدانکنه.
رفتم کنارش یکم جا باز کرد و همون‌جا خودم رو جا کردم کنارش نشستم.
- آقا رهام دفعه آخرت باشه یه کار میدم بهت انجام نمی‌دی ها فهمیدی؟
- کدوم کار؟
- زهرمار، ظرف‌ها رو کی باید می‌شست؟
- من و آیدین.
- پس چرا من شستم؟
- چون شوهر گرامی هم پیچوند و نموند بشوره، من تنهایی می‌شستم؟
- آره چی می‌شد مگه؟
- برو بابا شوهرت می‌شست چی می‌شد مگه؟
- ظرف‌های شام با توعه، از زیر مسئولیتت در رفتی، اون هم فقط تنها خودت می‌شوری.
- بشین تا بشورم‌.
- حالا می‌بینیم.
خودم رو تو بغل آیدین جا دادم که دست‌هاش دور کمرم حلقه شد و محکم‌تر من رو به خودش چسبوند، گرمای بدنش به بدن من هم رسید و واقعاً داشتم گرم می‌شدم.
- آقا آیدین شما هم قرار بود فرم منو عوض کنی یادت رفت؟
- ببخشید خودت دیدی که چی شد، فردا می‌ریم عوض می‌کنم.
- قول؟
- قولِ قول.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
اون شب با تمام اتفاقاتش گذشت و من سر درنیاوردم رهام چی به آیدین بالا گفت که نذاشتن من بفهمم.
صبح که با صدای زنگ ساعت رومیزی بیدار شدم آیدین خواب بود رفتم از اتاق بیرون و در اتاقی که رهام دیشب توش خوابید رو باز کردم دیدم بعله اونم گرفته خوابیده.
رفتم پایین از دست‌شویی پایین استفاده کردم دست و صورتم رو شستم رفتم تو آشپزخونه، چای ساز و قهوه ساز رو روشن کردم قهوه رو داخل قهوه ساز و چای تو قوری چای ساز ریختم رفتم سمت یخچال.
درش و باز کردم پنیر به همراه کره عسل رو آوردم بیرون رو میز گذاشتم بعد مربا و نون توست رو با خامه هم درآوردم، رو میز مرتب چیدمشون و یه ناخونک هم به عسل زدم که واقعاً چسبید.
استکان‌ها رو با کلی گشتن پیدا کردم گذاشتم تو یه سینی دور طلایی که نوشته‌های انگلیسی روی دسته‌هاش داشت، برای خودم قهوه ریختم برای اون دوتا چایی چون فکر نکنم اول صبح با صبحونه آیدین قهوه بخوره رهام هم که نمی‌خوره. با سینی گذاشتمشون روی میز تا خنک بشن من اون‌ها رو بیدار می‌کنم.
با سرعت شصت کیلومتر بر ثانیه خودم رو به اتاق آیدین رسوندم، بهتره یکم کرم بریزم یکم بخندم بالشتی که من دیشب روش خوابیده بودم رو برداشتم آروم گذاشتم رو صورتش و نشستم روش، چند ثانیه بعد از کمبود اکسیژن بیدار شد و سرش رو تکون داد تا راه نفسش باز بشه ولی باسن مبارکم اجازشو نمی‌داد، دست‌هاش رو به کار انداخت تا بتونه چیزی که رو صورتشِ روکنار بزنه و منم که زورم بهش نمی‌رسه ولی تمام تلاشمو کردم تا مقاومت کنم و تونستم یکم از زمان بلند شدنم رو بیشتر کنم؛ دست‌هاش رو گذاشت رو بازوهام و می‌کشید این‌ور اون‌ور خیلی خودمو نگه داشتم جیغ نزنم چون واقعاً فشار می‌داد! با دست راستش پهلو‌ی راستم رو گرفت و با کمک دست چپش که روی بازوی چپم بود منو از بغل پرت کرد اون‌ور تخت و بالشت رو برداشت چندتا نفس عنیق کشید، صورتس رنگ لبوی پخته قرمز تیره شده بود! اولش متوجه حضور من نشد و تمام تمرکزش تو نفس کشیدن بود بعد که یکم حالش جا اومد برگشت سمتو خیز برداشت سمتم که پریدم پایین از تخت.

- دیوونه شدی؟ داشتم می‌مردم. فکر کردم راه اومدن به داخل خونمو پیدا کردن اومدم بکشن منو، این چه کاری بود رها داشتم خفه می‌شدم.
- می‌دونستم هر چقدر صدات کنم بیدار نمی‌شی گفتم این‌جوری بیدارت کنم، صبحت بخیر صبحونه حاضر کردم پاشو تا چایی سرد نشده بیا پایین سرد شه از دهن می‌افته بعد باید خودت چای دم کنی.
یه مشت چرت می‌گفتم من که می‌دونستم خوابش خیلی سبکه و با یک بار صدا زدن آروم هم بیدار میشه ولی خوب راهی بود که برای تبرعه کار خودم اومد تو مغزم منم دست رد به سی*ن*ه‌اش نزدم. پشتمو کردم بهش از اتاق اومدم بیرون و رفتم اتاق رهام در رو محکم باز کردم که از اون‌ور خورد به دیوار و تاراق صدا داد که رهام بدبخت پنجاه متر از رو تخت پرید بالا و بعد از پشت افتاد اون‌ور تخت و آخش دراومد صدای خنده من با صدای آخ‌آخ رهام توهم گم شد، حس کردم آیدین اومد پشتم وایساد و دست‌شو بلند کرد که از پشت پس گردنی بزنه بهم؛ منم دویدم تو اتاق و رفتم سمت رهام نشیمن‌گاهش رو داشت ماساژ می‌داد و چهره‌اش درهم بود؛ باز خندم گرفت و بلند زدم زیر خنده که بلند شد و با سرعت اومد سمتم ولی تا خواستم فرار کنم از او‌ن‌ور رهام اومد سمتم منم گیر کردم بینشون! تا اومدن سمت من فهمیدم اوضاع خطری شده دیر بجنبم با ملائک ملاقات خواهم کرد، پس بی‌خیال کش دادن شدم و صدامو انداختم پس کله‌ام.
- ببخشید خوب شماها بیدار نمی‌شید مجبورم از این روش‌ها استفاده کنم دیگه، اگه شما زود بیدار شید منم دختر خوبی میشم؛ تازه واستون صبحونه حاضر کردم چایی ریختم بیایید بریم تا سرد نشده. مدیونید بخوایید منو اذیت کنید می‌کشمتون.
هر دوشون ساکت به من نگاه می‌کردن من از فرصت استفاده کردم و فلنگو با سرعت هشتاد کیلیومتر بر ثانیه بستم و رفتم پایین.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
نشستم پشت میز و خودم شروع به خوردن کردم، برای خودم لقمه می‌گرفتم که یکی‌یکی اومدن پایین دست و صورتشون رو شسته بودن.
اومدم نشستن پشت صندلی، هر دوشون اخم کرده بودن بیا و ببین با یه من عسل هم قابل خوردن نبودن! حالا چی شد مگه؟ یه شوخی بود دیگه تموم شد رفت، این‌ها شورش رو درآوردن. منم به روی خودم اصلاً نیاوردم انگار نه انگار!
از همه زودتر تموم کردم صندلی رو با پاهام به عقب هول دادم و بلند شدم، از سمت آیدین رد شدم چون داداش بیشعور خودم رو خوب می‌شناسم و می‌دونم الان برام کلی نقشه کشیده؛ وقتی دید از این‌ور رد شدم قشنگ از قیافش فهمیدم که درست حدس زدم و قرار بوده کرم بریزه… .
دمپایی توی پام صدای لق‌لق روی سرامیک‌های کف خونه ایجاد کرده بود، تندتند رفتم سمت پله‌ها و ازشون بالا رفتم؛ به اتاق ایدین که رسیدم خواستم حاضر شم که بریم پایگاه. ولی خوب چیز زیادی اینجا نداشتم فقط لباسم‌ رو عوض کردم و برگشتم پایین، اون دوتا هنوز داشتن کوفت می‌کردن! از همون‌جا دو انگشتی یه سوت زدم که سرهاشون برگشت سمت من.
- من میرم تو ماشین آیدین بیایید زود بریم دیر شد.
آیدین سرش رو تکون داد و من سوئیچ رو از توی شلوارش برداشته بودم، کفشم رو پوشیدم در رو آروم باز کردم از خونه وارد حیاط شدم، چشمم که به ماشینش خورد پا تند کردم و خودم رو بهش رسوندم؛ دکمه روی دزدگیرش رو زدم و بااز شد درش رو باز کردم و روی صندلی شاگرد جا گرفتم.

چند دقیقه طول کشید تا آقایون اومدن بیرون، آیدین در سمت راننده رو باز کرد پشت رول نشست و دستش رو روی دست‌گیره‌ی در گذاشت و محکم در رو بست؛ رهام هم در پشت سمت آیدین رو باز کرد و روی صندلی نشست، صدای بستن در و روشن شدن ماشین باهم قاطی شد، آیدین ریموت رو زد، ماشین رو روی دنده عقب گذاشت و از داخل آینه‌ی بغل حواسش رو به عقب داد و با سرعت کم به سمت در ورودی حیاط دنده عقب رفت.
با همون دنده عقب داخل کوچه هم رفت و وقتی دید ماشینی رد نمی‌شه فرمون رو نصفه به سمت راست چرخوند تا ماشین توی راه جاده صاف بیفته، ریموت در رو زد و از دنده عقب دراومد پاش رو روی گاز فشار داد.
خیلی رانندگی کردن رو دوست دارم، مخصوصاً خلوت باشه آدم بتونه با خیال راحت گاز بده سرعت بده!
از بخت بد ما، خوردیم به ترافیک! اون هم نه یه ترافیک عادی؛ ترافیک خیلی سنگین.
یعنی پاهای آیدین سرویس شد انقدر نیم کلاچ، گاز، کلاچ گرفت. به‌خاطر همین زیاد پشت فرمون نمی‌شینم، حوصله این همه ترافیک رو ندارم.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,571
6,491
مدال‌ها
12
بالاخره رسیدیم! چه عجب!
من و رهام هم‌زمان درها رو باز کردیم و از ماشین پیاده شدیم، آیدین پیاده نشد چون باید ماشین رو می‌برد داخل پارکینگ؛ در رو آروم بستم و پام رو از روی جدول رد کردم گذاشتم روی پیاده رو. رهام هم پشت سر من اومد و کنار من ایستاد، من تا سی*ن*ه‌هاش بودم و این نشون از قد بلندی هردومون داشت.
رهام راه افتاد سمت ورودی من هم دیدم رهام رفت پشت سرش راه افتادم، امروز دیگه باید لباس من رو عوض کنه نمی‌تونه از زیرش در بره!
وارد شدیم طبیعتاً به رهام احترام می‌ذاشتن، ولی من رو زیاد جدی نمی‌گرفتن! صبر کنید یه روزی میاد که من بهتون دستور میدم صبر کنید.
به طبقه تمرین‌ها رفتیم و اونجا منتظر آیدین بودیم، رهام نشست رو صندلی ولی من خوردم رفتم داخل رخت کن تا لباس‌هام رو عوض کنم، در سفید رخت کن رو پشت سرم بستم رفتم سمت کمد خودم. کلیدش داخل جیب شلوارم بود، از جیب درآوردم و با چرخوندش تو قفل درش رو باز کردم، لباس‌های تمرین رو درآوردم بیرون؛ امروز از این رنگ خلاص میشم آخیش!
لباس‌های تنم رو با لباس‌های داخل دستم عوض کردم و داخل کمد گذاشتم، کلید رو تو جیب شلوارم گذاشتم دستگیره در رو روبه پایین فشار دادم و بعد از باز شدنش رفتم بیرون و پشت سرم بستمش.
آیدین هنوز نیومده بود، رهام هم داشت به تمرین بچه‌ها نگاه می‌کرد، از روی صندلی بلند شده بود بین بچه‌ها قدم زد.
من هم رفتم سمت دستگاه‌ها تا تمرینم رو شروع کنم.


این پارت ادامه دارد، ویرایش میشود
 
بالا پایین