با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشتهباشید.
اکنون ثبتنام کنید!کتاب روایت بازگشت از سویی یک داستان معمایی مهیج است دربارهی نویسندهای که میخواهد از سرنوشت پدرش که سالهاست اسیر چنگال حکومت دیکتاتوری معمر قذافی است سردربیاورد. از سوی دیگر تلاش پسری است برای روبهروشدن با روح پدری که با غیابش، در نیم بیشتر عمر او حضور داشته است.
در اول سپتامبر ۱۹۶۹، چهارده ماه پیش از تولدم، اتفاقی افتاد که بنا بود مسیر تاریخ لیبی و زندگی مرا تغییر دهد. در عالم خیال، یک افسر ارتش لیبی را میبینم که حدود ساعت دو بعد از ظهر از میدان سنت جیمز میگذرد و به سوی ساختمانی میرود که در آن زمان سفارت لیبی در لندن بود. برای ماموریتی رسمی به پایتخت بریتانیا رفته بود. در میان هم قطارانش محبوب بود، هرچند خویشتنداری ملایمش را گاهی با نخوت اشتباه میگرفتند. چندین صفحه شعر را از برکرده بود که سالها بعد که به زندان افتاد، مایه تسلی و مونسش شدند. چند نفر از زندانیان سیاسی به من گفتند شبها که زندان ساکت میشد، وقتی، به قول عمو محمود، «صدای افتادن یک سنجاق یا گریه فرو خورده یک مرد بزرگ را هم میشنیدی،» آنها صدای این مرد را میشنیدند که، آرام و پرشور، شعر میخواند. خواهرزادهاش، که در همان زمان در زندان بود، به من میگفت: «هیچ وقت شعر کم نمیآورد.» و یادم هست این مرد، که هیچ وقت شعر کم نمیآورد، یک بار به من گفت: «اگر یک کتاب را از بر باشی، مثل آن است که در سی*ن*هات خانهای داشته باشی.»
در سرزمینی که پدران را از پسران جدا میکند، مسافران بسیاری راه گم کردهاند. گم شدن در اینجا خیلی آسان است. تلماخوس، ادگار، هملت و بیشمار پسران دیگر، که سرنوشت اندوهبارشان در ساعتهای خاموش از پیش چشم ما میگذرد، در فاصله نامعلوم میان گذشته و حال چنان تا دوردستها بادبان کشیدهاند که گویی دستخوش امواج شدهاند. آنها نیز، همچون همه مردان، از پشت مرد دیگری قدم به این جهان نهادهاند، از پشت یک حامی، یک پدر، که دروازه را میگشاید و اگر بخت یارشان باشد، این کار را با مهربانی انجام میدهد، شاید با لبخندی دلگرمکننده و گذاشتن دستی به تشویق بر شانه. و آن پدرها، که خود نیز زمانی پسر بودهاند، حتما میدانستهاند که حضور شبحگون دستشان سالیان سال، تا ابد، باقی خواهد ماند.
چیزی که مرز میان زندگی و مرگ را به مراتب پیچیدهتر کرده این است که نمیدانم هستی پدرم کی پایان یافته است. ولی این شاید یکی از دلایلی باشد که چرا از مدتها پیش، حتی پیش از ناپدید شدن پدرم، این کار عادی همیشه در نظرم اشتباه بوده که تقویمی را نشان بدهم و بگویم زندگی فلانی درست در این روز به پایان رسیده است. شاید ما هم باید، مثل سوگوارها، گوشهایمان را بگیریم و با قاطعیت بگوییم: «نه، نمرده.»
من هرگز بخشی از هیچ چیز نخواهم بود. هرگز به راستی به هیچ جا تعلق نخواهم داشت و این را می دانستم ، تمام زندگیم نیز همین گونه خواهد گذشت، در تلاش برای تعلق داشتن و شکست خوردن.
در ناپدید شدن یک آدم ظلمی وجود دارد که توصیفش مشکل است. فرد ناپدید شده را به چیزی مجرد تبدیل میکند، و از آنجا که وجود او زیر همین خورشید و همین ماه یک امکان واقعی است، به سختی میتوان تصویر روشنی از او را در ذهن نگهداشت. در مرگ، این ویژگی از بین میرود، و تمام یادبودهای دنیا هم نمیتواند جلوی سیل فراموشی را بگیرد. ولی، در زندگی، فردِ ناپدیدشده به طور جدی و به شیوههای پیچیده تغییر میکند.
ما که پول نداشتیم دماغامان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشمهایمان رنگی نبود؛ رفتیم و کتاب خواندیم! و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت. میدانی آن جراح که هرروز ما را زیباتر میکند، اسمش چیست؟ اسمش "کتاب" است! چاقویش درد ندارد، امّا همهاش درمان است. هزینهاش هرقدر هم که باشد به این زیبایی میارزد. من نشانی مطب این پزشک را به همه ی شما می دهم: رمان بوک! بی وقت قبلی داخل شوید! این طبیب مشفق، اینجا نشسته است، منتظر شماست!
*ثبت نام*
سلام مهمان عزیز
برای حمایت از نویسندگان محبوب خود و یا نشر آثارتان به خانواده رمان بوک بپیوندید:
کلیک برای: عضویت در انجمن رمان بوک