جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

انشاء روزی که ماه، دلش برای زمین تنگ شد و خودش را از مدار انداخت بیرون

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته قفسه انشاء توسط ماهــر با نام روزی که ماه، دلش برای زمین تنگ شد و خودش را از مدار انداخت بیرون ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 48 بازدید, 1 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته قفسه انشاء
نام موضوع روزی که ماه، دلش برای زمین تنگ شد و خودش را از مدار انداخت بیرون
نویسنده موضوع ماهــر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ماهــر
موضوع نویسنده

ماهــر

سطح
4
 
● سرپرست کتاب ●
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
منتقد ادبیات
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,205
3,354
مدال‌ها
5
انشا در رابطه با روزی که ماه، دلش برای زمین تنگ شد و خودش را از مدار انداخت بیرون.
 
موضوع نویسنده

ماهــر

سطح
4
 
● سرپرست کتاب ●
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
منتقد ادبیات
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
Oct
1,205
3,354
مدال‌ها
5
روزی که ماه، دلش برای زمین تنگ شد و خودش را از مدار انداخت بیرون
هیچ‌ک.س نفهمید از کِی ماه خسته شد.
نه ستاره‌ها، نه شب‌پره‌ها، حتی خود زمین هم نفهمید.
او همیشه همان بالا بود؛ گرد، آرام، پرشکوه.
اما هیچ‌ک.س نپرسید آیا ماه هم دلش می‌گیرد؟
آیا از تکرار شب‌ها، از بی‌تابی موج‌ها، از چرخیدن بی‌پایان، خسته نمی‌شود؟
آن شب، ماه دلش گرفت.
نه از زمین، که از بی‌تفاوتی زمین.
از اینکه آدم‌ها دیگر عاشق نمی‌شوند زیر نورش،
از اینکه شعرها دیگر بوی مهتاب نمی‌دهند.
حتی شاعرها، حالا با چشم‌هایی بسته‌تر از شب، فقط برای لایک می‌نوشتند.
ماه در خودش خم شد. نورش لرزید.
و بعد... تصمیم گرفت برود.
نه برای همیشه، بلکه فقط برای اینکه نبودنش را بفهمند.
آهسته، بی‌صدا، خودش را از مدار کند.
چرخ کوچکش را رها کرد،
و افتاد...
اما نه مثل سقوط سنگ،
بلکه مثل رفتن یک دوست قدیمی که خسته است از بی‌مهری‌ها.
آن شب، آسمان تاریک‌تر شد.
دریاها لال ماندند.
موج‌ها گیج شدند.
و زمین؟
زمین هنوز می‌چرخید،
مثل همیشه،
اما در دلش، چیزی سوراخ شده بود؛
یک حفره‌ی کوچک بی‌نام،
که فقط شب‌ها، وقتی همه خواب‌اند، تیر می‌کشد.
ماه دیگر آن بالا نیست،
اما بعضی شب‌ها، بعضی دل‌ها،
احساس می‌کنند یک نوری هست که نیست…
و آن نبودن، بیشتر از هزار حضور، دلتنگ‌کننده است.
 
بالا پایین