روزی که ماه، دلش برای زمین تنگ شد و خودش را از مدار انداخت بیرون
هیچک.س نفهمید از کِی ماه خسته شد.
نه ستارهها، نه شبپرهها، حتی خود زمین هم نفهمید.
او همیشه همان بالا بود؛ گرد، آرام، پرشکوه.
اما هیچک.س نپرسید آیا ماه هم دلش میگیرد؟
آیا از تکرار شبها، از بیتابی موجها، از چرخیدن بیپایان، خسته نمیشود؟
آن شب، ماه دلش گرفت.
نه از زمین، که از بیتفاوتی زمین.
از اینکه آدمها دیگر عاشق نمیشوند زیر نورش،
از اینکه شعرها دیگر بوی مهتاب نمیدهند.
حتی شاعرها، حالا با چشمهایی بستهتر از شب، فقط برای لایک مینوشتند.
ماه در خودش خم شد. نورش لرزید.
و بعد... تصمیم گرفت برود.
نه برای همیشه، بلکه فقط برای اینکه نبودنش را بفهمند.
آهسته، بیصدا، خودش را از مدار کند.
چرخ کوچکش را رها کرد،
و افتاد...
اما نه مثل سقوط سنگ،
بلکه مثل رفتن یک دوست قدیمی که خسته است از بیمهریها.
آن شب، آسمان تاریکتر شد.
دریاها لال ماندند.
موجها گیج شدند.
و زمین؟
زمین هنوز میچرخید،
مثل همیشه،
اما در دلش، چیزی سوراخ شده بود؛
یک حفرهی کوچک بینام،
که فقط شبها، وقتی همه خواباند، تیر میکشد.
ماه دیگر آن بالا نیست،
اما بعضی شبها، بعضی دلها،
احساس میکنند یک نوری هست که نیست…
و آن نبودن، بیشتر از هزار حضور، دلتنگکننده است.