جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [رویای پر دردسر] اثر «Bahar کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط shahab با نام [رویای پر دردسر] اثر «Bahar کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 286 بازدید, 7 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [رویای پر دردسر] اثر «Bahar کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shahab
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
نام اثر: رویای پر دردسر.
به قلم: @Bahar◇6
ژانر: طنز، عاشقانه، فانتزی.
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
خلاصه: گاهی لازم است بدون دلیل به بدی‌ها و خوبی‌ها لبخند بزنی، رویای پر دردسر حکایت پسری عجیب است، پسری که آرزو دارد ته ریش داشته باشد، با لباس مردانه بیرون برود و حتی موهایش را از ته بزند... اما این رویایی غیر ممکن است چون... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
تاييد داستان کوتاه.png
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.



درخواست جلد
می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.

درخواست منتقد همراه

راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
کلافه به پدرم که داشت مدام سرم غر می‌زد نگاه کردم. آخه خدایا گناه من بی‌چاره چی بود؟
باز که صداش در اومد:
- همه بچه دارن منم بچه دارم... آخه خدایا گناه من چی بود که جای یه بچه‌ی خوش‌تیپ و خوش‌قواره و جنتلمن این یابو نسیبم بشه؟!
بدون شک اگه یکمی دیگه اونجا می‌موندم به جاهای باریک‌تر می‌کشید. سمت آشپزخونه رفتم و روزانامه‌ و سبزی و‌پنیر رو برداشتم. صدای دعا و نفرینای پدرم رو از همینجا هم می‌شنیدم. بحث ما از اونجایی شروع شد که قبول نکردم تو آژانس کار کنم. اونجا صد تا پسر بی‌حیا و هیز هست که از نگاهشون هیچ خوشم نمیاد ولی بابای ما انگار نمی‌فهمه!
روزنامه رو روی زمین پهن کردم و سبزی و پنیر رو گذاشتم. باز صدای غر زدنای بابا که مثل مته داشت مخم رو سوراخ می‌کرد د اومد:
- بچه هستن بچه‌های مردم... پدر بدبخت داره از گشنگی می‌میره اون‌وقت جناب‌ عالی نون و پنیر تنهایی می‌خوره؛ مادر خدا بیامرزت... .
این‌بار طاقت نیاوردم و با کلافگی گفتم:
- بابا به روح مامان بس کن دیگه... بخدا از صبح که بیدار شدم دری غر می‌زنی، بی‌چاره مامان از دستت چی می‌کشید!
و مهلت حرف زدن بهش ندادم. پدرم پاهاش فلج شده بود و جای غذا سرم کلسیومی بهش می‌زدم. سرمش رو برداشتم. روی کاناپه‌ی قهوه‌ای رنگ لم داده بود. سرمش رو با احتیاط بهش وصل کردم و بعدش دو لقمه پنیر و سبزی کوفت کردم اما پدر پر محبت من حتی سر سفره دست از غر زدن بر نمی‌داره:
- بادهن بسته غذا بخور... .
دهنم بسته بود اما از روی ناچار چشمی گفتم.
داشتم واسه خودم لقمه می‌گرفتم که چشمم روی آگهی کاری روی روزنامه خورد.
" به یک خانوم جوان برای پرستاری از یه دختر کوچیک نیازمندیم"
چشمام برق زد. بلاخره بعد از نُه ماه بی‌کاری می‌تونستم سر کار بشم البته باید دعا کنم استخدامم بکنن. ظرف و سبزی‌ها رو جمع کردم. تکه‌ای که آدرس و آگهی استخدام بود رو از دنباله‌ی روزنامه جدا یا ساده‌تر بگم پاره کردم و توی جیبم گذاشتم.
بازم صدای بابا در اومد. نمیدونم کی ولی یه روزی مجبور میشم از دستش خودکشی کنم!
- اون چی یود گذاشتی تو جیبت؟!
خدایا صبری جمیل از تو خواستارم!
نگاهی با حسرت به ته ریشش انداختم و گفتم:
- آگهی استخدام بود.
برقی که چشماش زد نشون می‌داد الان اگه پاهاش خوب بود بندری می‌رقصید.
بابا: الهی قربونت برم پسرم؛ ببین بابا جون داری میشی بچه‌ی ایده‌آلم... خدا شاهده اگه خودم می‌تونستم این‌قدر اصرار نمی‌کردم با این سنت بری دنبال کار... .
می‌دونستم نمی‌تونه. قبض آب و برق رو به سختی می‌دادیم و گاز هم دو ماه عقب افتاده بود.
سرم رو تکون دادم و سبزی‌های باقی مونده رو توی یخچال زرد رنگ قدیمی‌مون گذاشتم. موهای مشکی رنگ و بلندم رو پشت گوش انداختم.
صدای بابا خیلی قشنگ و واضح می‌شنیدم و خوشبختانه این از مزایای خونه‌ی کوچیک صد متری‌‌مون بود.
بابا: رویا جان سرمم تموم شد... .
عادتش بود، هروقت کارش پیشم لنگ می‌موند می‌شدم رویا جان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
دستام رو شستم و از آشپزخونه خارج شدم. سمت کاناپه‌ رفتم. سرم رو با احتیاط از دستم بابا بیرون کردم. سنگینی نگاهش رو حس کردم و سرم رو بلند کردم؛ نگاهش مثل همیشه نبود.
- چیزی شده بابا؟
دستی به سرش کشید؛ بابام مویی نداشت و سرش تقریبا نیمه کچل بود به طور که اگه یه ساعت زیر آفتاب می‌موند می‌شد توی کله‌اش نیمرو درست کرد‌.
بابا: این کاری که گفتی چجوریه؟
ابروی باریکم بالا پرید. همون‌طور که سمت سطل آشغال می‌‌رفتم گفتم:
- هنوز که چیزی مشخص نیست، من فقط آگهیش رو دیدم حالاحالاها باید صبر کنم ببینم شرایطش چجوریه، بچه کوچیک‌شون چند سالشه و... .
بابام عصبی شد مثل همیشه! عادتش بود تا عمه مهسا بهش می‌گفت بالای چشمت ابرو هست جوش می‌آورد و می‌گفت نه بالای چشمم مژه هست.
بابا: یعنی چی؟! خب کار، کاره دیگه... مگه کور بودی خب بخون ببین شایطش چجوریاست مگه نمیگی بچه‌ی کوچیکه؟!
خنده‌ام رو نتونستم نگه دارم و با صدای بلند شروع کردم به خندیدن. خودم رو روی مبل قدیمی و کهنه‌ی شتری رنگ انداختم و میون خنده بریده‌بریده گفتم:
- پدر من آخه بچه که بچه هست ولی بچه‌ها باهم فرق می‌کنن... .
نذاشت بقیه‌ی حرفم رو برنم و باز شروع کرد به فحش و نفرین کردنم که تو بی عرضه‌ای و نمی‌تونی رو مای خودت وا ایسی و... .
***
یه بار دیگه به شماره‌ای که توی تیکه‌ی روزنامه بود نگاه کردم و چک کردم درست نوشتم یا نه... . بسم‌الله زیر لبی گفتم و گرفتمش... . با بوق چهارم صدای کلافه و خسته‌ی زنی توی گوشی پیچید.
- بله بفرمایین... .
نفسم رو با آسودگی بیرون دادم و با استرس گفتم:
- سلام وقتتون بخیر.
- وقت شما هم بخیر، می‌تونم کمک‌تون کنم؟
بازم به تیکه‌ی روزنامه‌ی توی دستم نگاهی انداختم و سپس گفتم:
- بله، راستش مثل اینکه توی روزنامه آگهی کار داده بودین... گفته بودین پرستار... .
وسط حرفم پرید و گفت:
- بله‌بله، می‌تونین فردا ساعت هشت به آدرسی که میدم بیاین؟
کمی فکر کردم، فردا کلاس دانشگاه داشتم؟ نه نداشتم!
با خوشحالی گفتم:
- بله... .
- پس آدرس رو یاد داشت کنین... .
آدرسی که بهم داد مکانی توی بالا شهر بود و دوساعت راه! باید بگم اکه استخدام بشم بابام از این همه کرایه‌ی تاکسی در میاد!
نگاهی به مانتوهام انداختم... خیلی کم و کهنه شده بودند. بازم صدای بابا بود که خلوتم رو به هم زد:
- رویا... رویا پس این چایی لامصب چی شد؟!
پوفی کشیدم و موبایلی که هنوز قسطاش رو کامل نداده بودم رو روی میز مطالعه گذاشتم و از اتاق خارج شدم و به آشپزخونه رفتم‌. آب جوش اومده بود. آب جوش رو توی استکان ریختم و یه چای کیسه‌ای توش گذاشتم. استکان رو توی لعبلکی گذاشتم و برای بابا بردمش.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
چای رو روی میز گذاشتم و باز سمت آشپزخونه رفتم. باید یه فکری هم واسه‌ی شام می‌کردم.
بابا: رویا این آگهیه چی شد؟
روغن رو توی ماهیتابه ریختم و همون‌ور که سنت یخچال می‌رفتم گفتم:
- زنگ زدم گفتن فردا بیا به آدرسی که میدیم... .
صداش بلند شد:
- گل... همینه خدایا... گل‌گل‌گل... رویا بدو بیا ببین چی‌کار کردن این استقلالیا.. گل!
علاقه‌ای به فوتبال نداشتم ولی بابام سرش می‌رفت نباید از بازی جا می‌موند. تخم مرغ رو توی روغن شکوندم.
***
دیشب غذای بابا رو دادم و خودم قلکم رو شکوندم تا یه دست مانتو شلوار شیک بخرم. از اونجایی که مغازه‌های تهران تا دیروقت باز بود به راحتی تونستم یه دست مانتو قهوه‌ای بخرم البته دلم واسه‌ی پول‌هایی که دادم کباب شد!
موهای بلندم رو دم اسبی بستم. توی آینه به خودم خیره شده بودم، خدایی چند وقت بود مانتو نپوشیده بودم. یه سال؟ دو سال؟ من چهار سال بود مانتونپوشیده بودم و بایدم الان از دیدن خودم تعجب کنم!
مقنعه رو روی سرم درست کردم. به زدن یکمی پودر و ریمل و کمی رژ کالباسی کفایت کردم. بخاطر بی‌تجربه بودنم لبه‌های مقنعه‌ی مشکی رنگ پر از پودر شد و سفید شد. لبخندی زدم و از اتاق خارج ‌شدم. بابا با دیدنم دهنش باز موند. کیف مشکی جدیدم رو برداشتم و با خنده گفتم:
- بابا جون چرا دهنت شد عینهو غار حرا؟! بابا منم پسرت رویا!
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
صدای قورت دادن آب دهنش رو شنیدم. موهای مشکی‌م رو زیر مقنعه هول دادم و با خنده گفتم:
- بابا جان ببند اونو مگس میره توش!
بابا: جلل خالق؛ یعنی اگه پسرم نبودی خودم می‌گرفتمت!
با خنده‌های ریز سمت جا لباسی رفتم و کیف دستی قهوه‌ایم رو برداشتم. همون‌طور که سمت کفش بندی‌هایی که دیشب خریده بودم می‌رفتم گفتم:
- بابا زود میام، اگه پرهام زنگ زد بگو رفته پی استخدام، زودی میام... .
کفش‌های پاشنه دار بندی رو پام کردم و صدای تق‌تق‌شون باعث شد لبخندی روی لبام بشینه.
من رویا بودم، پسری ۲۱ ساله که رشته‌ش مهندسی برق بود. مامانم هیچ وقت سنوگرافی نرفت و بابام هم اصرار نکرد... . مامانم می‌گفت من و بابات انتظار یه دختر رو داشتیم و حتی اسمش رو هم آماده کرده بودیم... .
در رو بستم و سمت ایست‌گاه اتوبوس حرکت کردم.
خلاصه بگم براتون، این‌جوری شد که اسمم رو گذاشتن رویا.
با‌دیدن اتوبوس قرمز رنگ چشمام برق زد و‌به صورت بدو خودم رو بهش رسوندم.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
با دو خودم رو به اتوبوس رسوندم. خدا رو شکر فاصله‌م باهاش زیاد نبود و زود رسیدم.‌
انتهای اتوبوس جا گیر آوردم و نشستم؛ با این‌که مثل خرمای چسبیده به هم بودیم اما همین‌قدر شکر که صندلی بود که روش بشینم!
سنگینی نگاهی رو حس کردم و سرم رو بلند کردم. پسری که حدوداً بهش می‌خورد ۲۸ تا۲۷ سالش باشه نگاهش روم زوم شده بود. لبخندی بهم زد که روم رو سمت دیگه‌ای کردم. مردک هیز!
چند تار موی کوتاهم رو باز تو مقنعه هول دادم.
داشتم فکر می‌کردم یعنی بچه‌ای که قرار بود ازش مراقبت کنم چند سالشه؟ شیطون یا مهربونه؟ اون‌قدر توی فکر بودم که متوجه نشدم کی به ایستگاه رسیدیم.
پیاده شدم و به کاغذ توی دستم نگاه کردم؛ سمت آدرسی که نوشته بود به راه افتادم. هیچ ‌وقت فکر نمی‌کردم یه پسرم، حتی تو سن شونزده سالگی دوست پسر هم داشتم!
هفده سالم بود که بابام خیلی خونسرد بهم گفت که من یه پسرم. هنوزم حرفش رو یادمه که گفت: «رویا؛ بزرگ شدی و بلاخره باید بدونی دیگه، تو دختر نیستی... تو پسرمی نه دختر!»
یادمه بعد از شنیدن حرفش شروع کردم به قهقهه زدن و کلی بهش خندیدم.
با دیدن خونه‌ی بزرگ ویلایی جلوم دهنم باز موند. گل‌های پیچک و کاغذی از دیوارها آویزون بودند و به دیوارهای سفید جلوه‌ی خاصی داده بودند. برای دفعه‌ی دیگه به آدرسی که تو کاغد نوشته بودم نگاه کردم.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین