جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [زادگاه] اثر «Eyvin A کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط 𝗧𝗪𝗗 با نام [زادگاه] اثر «Eyvin A کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 529 بازدید, 10 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زادگاه] اثر «Eyvin A کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع 𝗧𝗪𝗗
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 4
بازدیدها 212
اولین پسند نوشته 5
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظرتون؟

  • افتضاح!"رحم نمی‌کنید؟!"

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
"جلد اوّل مجموعه‌ی سایه نشین"
رمان: زادگاه.
عضو گپ ۶

به قلم: اِیوین الف.
ژانر: ترسناک، تراژدی.
لحن: معیار.
خلاصه:
دفتر خاک‌خورده‌ای پیدا شد. دست نوشته‌هایی لرزان از فرد درمانده‌ای در آن به چشم می‌خورد. در صفحات کهنه‌ی آن دفتر که کمی از جلد روی آن تغییر رنگ یافته بود، جملات ساده‌ای کنار یک‌دیگر قرار گرفته؛ امّا هیچ‌کَس متوجّه هراس پشت همین چند جمله نشد:
«من آن قاب را در دست گرفتم و با چیزی که دیدم، پا در این‌جایی که الآن هستم گذاشتم؛ زادگاهم!»
 
آخرین ویرایش:

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
1687776450037 (2) (1) (1).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
مقدّمه:
بعد از مرگ از من چیزی به یاد نخواهد ماند؛ به جز جملات درهم ریخته‌ی ذهن درمانده‌ام. از مرگ هراس دارم؛ صدای قدم‌هایش را شنیدم؛ درست زمانی که پرتوهای آفتابِ ظهر، سقف خاکی خانه‌ها را در آغوش کشید. قلبم در سی*ن*ه برای ثانیه‌ای متوقّف شد. مرگ با روی خوش به استقبالم می‌آمد و چشم‌های حیرانم آمدگی مواجهه با آن را نداشت. بعد از روزهای متوالی، وَ برای خروج از این آشفتگی، بار سفر بستم و راهی شدم؛ راهیِ جایی که رفتن به آن‌جا، اشتباه‌ترین تصمیمی بود که می‌توانستم بگیرم...!

سخن نویسنده:
نمی‌دونم قراره چه‌چیزهایی پیش بیاد؛ ممکنه سم باشه و پیشاپیش عذر بنده رو پذیرا باشید.
 
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
"به نام خالق جن و انس"
الآن که دارم می‌نویسم؛ روزهای زیادی به پایان عمرم باقی نمانده؛ امّا می‌خواهم هر آن‌چه که پیش آمده را بنویسم؛ بلکه شاید کمی آرام بگیرم. اکنون عقربه‌های ساعت، چهار بامداد را نشان می‌دهد. من مانده‌ام و جوهری که مدام کلمه‌ها را روی برگه‌های دفتر کهنه‌ی قدیمی، همراه با تنها نور موجود، روشنایی ماه، به رقص در می‌آورد. چیزی به جز بوی چوب‌های مرطوب اتاق زیر شیروانی مشامم را پر نکرده. گوش‌هایم جز آواز جیرجیرک‌های دل‌شاد، چیزی را نمی‌شنود. گاهی صدای کمِ چکّه کردن آب از سقف نم‌زده بر روی پارکت‌های چوبی هم به گوش می‌رسد. بسیار خب، از این چیزها می‌گذرم و می‌خواهم جملاتی را بگویم که شاید آمادگی مواجهه با آن را کسی نداشته باشد. نمی‌دانم کسی این نوشته‌ها را می‌خواند یا نه؛ ولی امید دارم روزی برسد که روح بی‌تابم شاهد دست به دست شدن نوشته‌هایی که با بی‌جانی نوشته می‌شوند، باشد. وقت را تلف نمی‌کنم و از همان روزی می‌گویم که نگاهم روی برگه‌های آزمایش مدام در چرخش بود. کلمات انگلیسی‌ای که اصطلاحات عجیب پزشکی بودند، ذهن من را مشغول به خود وا می‌داشت. با این‌که سر در نمی‌آوردم؛ ولی استرسی طاقت‌فرسا در سلول به سلول بدن متعجّبم می‌پیچید. برگه‌ها در دست‌هایم می‌لرزید. دست‌های لرزانم واضح از ترس خود برایم می‌گفتند. چشم‌هایم که حلقه‌ای اشک آن را احاطه کرده، خوب از ناامیدی، گوش‌هایم را پر می‌کردند. کم نیاوردم. قدم‌هایم آهسته بود؛ ولی ذهنم پر تکاپو به دنبال یافتن جوابی برای سوالم می‌گشت. یادم می‌آید که به اتاق دکتر رسیدم. دست‌های سردم را روی در چوبی به حرکت در آوردم. صدای در زدن، مطب را کمی از آن سکوت عجیبش دور کرد. دلهره‌ای مانند زهر به جانم افتاده بود و قلبم خودش را محکم به سی*ن*ه می‌کوبید. مغزم فرضیه‌های پر از درد خود را مدام کنار یکدیگر می‌چید و در آخر؛ قلبم به عقلم نهیب می‌زد دست از ناامیدی بر دارد. صدای قلبم را می‌شنیدم که می‌گفت همه‌چیز درست می‌شود؛ امّا عقلم می‌دانست کار از کار گذشته. دیگر صدای قلبم را نشنیدم؛ خبری از آن انرژی مثبت نبود. در را گشودم و نگاهم خیره به دکتری شد که هفته‌ی پیش از اوضاعم برایم سخن گفت. آب دهانم را قورت دادم. گلویم می‌سوخت؛ شاید از نگفتن حرف‌هایی که در این چندین سال پشت لب‌هایم سوخت و خاکستر شد. وارد شدم؛ حتّی یادم نمی‌آید چه‌گونه سلام کردم. صدایم را خود، به زور شنیدم. لبخند دکتر را از یاد نمی‌برم. از همان لبخندهایی که به ظاهر شادمانند؛ ولی وقتی به عمقشان فکر می‌کنی، می‌بینی چیزی جز درد برایت باقی نمی‌گذارد. من هم می‌دانستم چه‌چیزهایی را قرار است بشنوم. عرق‌های سرد را روی ستون فقراتم احساس کردم. می‌دانم که با دلی آشفته روی صندلی‌های طرح چرم مشکی رنگش نشستم. حافظه‌ی قوی‌ای ندارم؛ امّا از همان روز به بعد همه‌چیز را جزء به جزء در خاطرم ثبت کردم. یادم می‌آید که دکتر چه‌گونه نگاهم کرد و حتّی طعم تلخ خبری که به من داد را زیر زبانم احساس می‌کنم. حرف‌هایش زهر داشت. ضربان قلبم رو به ایستادن می‌رفت و با این‌حال دکتر از آینده‌ی خوش برایم سخن می‌گفت. از جلسات شیمی درمانی؛ ولی گویا یادش رفته بود که مشکلی که به آن دچار شدم، تمام سر تا پایم را در بر گرفته. یادش رفته بود که خود، با زبان خود من را متوجّه این کرد که برای خوب شدن نیاز به معجزه‌ها دارم. گرمی اشک را بر روی گونه‌هایم که مانند یخ سرد بود، احساس می‌کردم. از جایم بلند شدم؛ شاید برای باور کردن حرف‌های دکتر نیاز به زمان بیشتری داشتم. می‌خواستم از اتاق بیرون بروم که صدایم کرد. صدایش غم داشت؛ ولی همان لبخند امیدبخش روی صورتش، غم عالم را روی دوش‌هایم آوار می‌کرد:
- پسرم، امیدت رو که از دست بدی؛ انگار همه‌چیز رو از دست دادی.
سکوت کردم. از جایش بلند شد و روبه‌رویم ایستاد. دستش را پدرانه بر روی شانه‌ام قرار داد:
- زمانی هم که فکر می‌کنی همه‌چیز رو از دست دادی، باز هم امید وجود داره.
دستش را برداشت. چیزی نگفتم؛ ذهنم پر مشغله‌تر از آن شده بود که بخواهم به حرف به اصطلاح انگیزشی دکتر گوش بسپارم. از مطب که خارج شدم؛ صداهای همان دکتر در ذهنم می‌پیچید. زندگی پر فراز و نشیبم به مانند فیلم از جلوی چشم‌هایم می‌گذشت. لبخند تلخم را به‌خاطر دارم و سپس جمله‌ای که بر زبانم جاری ساختم:
- یعنی زندگیم قراره به همین راحتی تموم بشه؟
چه شب بیداری‌هایی که برای موفّقیت نداشتم. چه روزهایی که از خوشی پیشرفت‌هایم خوابم نبرد. چه ثانیه‌هایی را که به‌خاطر آینده‌ی زیبایی که در انتظارم بود، نگذراندم؛ امّا همه‌اش مانند جان من ذرّه‌ذرّه به نابودی کشیده شد. هر روز بیشتر از روز قبل بی‌اشتهاتر می‌شدم؛ گویا حتّی خوشمزه‌ترین غذاهای جهان معده‌ام را برای غذا خوردن تشویق نمی‌کردند. وزن کم کردم. بسیاری از شب‌ها در تب و لرز سوختم. احساس ضعف و خستگی داشتم. دیگر نمی‌توانستم مانند روزهای قبل و شاداب برای روزهایم برنامه بچینم.
به مرده‌ای متحرّک تبدیل شده بودم و نمی‌دانستم روزهای بدتری در سرنوشت، بر کمین نشسته.
روزها می‌گذشت. دیگر سرازیری خون از بینی‌ام روزم را نابود نمی‌کرد؛ چیزی که مرا اذیّت می‌کرد، ترحّم همسایه‌ها و آشنایان نسبت به حالم بود. من چنین چیزی را نمی‌خواستم. دوست نداشتم آن پسر قویِ موفّق را بیمار ببینم؛ امّا سرنوشت روز به روز حالم را دگرگون‌تر کرد. از کدامشان بگویم؟ از خستگی‌هایم بگویم یا تنفس‌های سخت؟ از بی‌اشتهایی بگویم یا از کاهش وزن؟ از کدام نابودی‌ام بگویم؟
صبر کنید! داستان من این‌جا تمام نمی‌شود. می‌خواهم از روزی بگویم که در بالای کمد قدیمی خانه‌ی کوچکمان، قاب عکسی را پیدا کردم. درون آن قاب قدیمی من بودم، پدرم و خانواده‌ی پر جمعیّت مادرم؛ البّته خیلی کوچک بودم، درست اندازه‌ی نوزادی که تازه چشم به جهان گشوده. هنوز صبر کنید! از آن خانواده فعلاً حرفی ندارم. می‌خواهم از خانه‌ی قدیمی‌ای بگویم که پشت سرشان به چشمم خورد. خانه‌ای که مادرم مدام با کلمه‌ای آن را برایم نام می‌برد. کلمه‌ای که باعث شد من به این‌جا بیایم! کلمه‌ای که از نظر شما ساده؛ ولی از نظر من پر از هراس است.
من آن قاب را در دست گرفتم و با چیزی که دیدم، پا در این‌جایی که الآن هستم گذاشتم؛ زادگاهم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
می‌دانم ممکن است وسط نوشتن نفسم بریده شود؛ شاید بی‌آن‌که نوشته‌هایم را به پایان برسانم، وقت رفتنم برسد؛ قلم و دفتر را رها کنم و راهی شوم؛ امّا در این لحظات آخر تنها کاری که می‌توانم انجام دهم، نوشتن است. روزها می‌گذشت؛ به خودم، زندگی‌ام و زیبایی‌هایی که می‌توانستم ببینم ولی به زودی چشم‌هایم رو به آن‌ها بسته می‌شد، مدیون بودم. راستش را بخواهید؛ جلسات شیمی درمانی‌ام به خوبی طی نمی‌شد. نگاه دکتر رو به من روز به روز بیشتر رنگ ناامیدی می‌گرفت. دعاهای شبانه‌ی مادرم و گریه‌های خواهر بزرگترم بغض سنگینی را در گلویم می‌کاشت. یادم می‌آید که مانند الآن و برای دوری از تمام دغدغه‌هایم رو به نوشتن می‌آوردم. روی صندلی نارنجی‌رنگی که خواهرم برایم در اتاق گذاشته بود، می‌نشستم و دفترم را مقابلم قرار می‌دادم؛ سپس بارها می‌نوشتم. به این فکر می‌کردم که از چه بگویم؟ در آخر و در همین زمانی‌که نزدیک شدن مرگ را به خود احساس می‌کنم، فهمیدم که چیزی بهتر از نوشتن زندگی‌نامه‌ام نیست. زیاد از حال الآنم نمی‌گویم؛ فقط همین را بدانید سنگینی نگاه‌هایش قلبم را به درد می‌آورد. پایم شکسته، هر تکانی که به پایم دهم، دنیا را از درد جلوی چشم‌هایم تیره و تار می‌کند. حال خوشی ندارم؛ اگر می‌توانستم فرار کنم، یک ثانیه هم در این خانه‌ی کذایی نمی‌ماندم! بغض گلویم را اسیر کرده و... بی‌خیال‌! نمی‌خواهم حال شما را خراب کنم؛ بقّیه‌ی داستان زندگی‌ام را می‌گویم؛ اگر خواستید حرف‌هایم را تا آخر بخوانید. احساسی به من می‌گوید ماجرایم در همین خانه تمام نمی‌شود؛ نوشته‌هایم هم در همین دفتر به پایان نمی‌رسد. نمی‌دانم بعد از سرد شدن جسمم در این‌جا، چه اتّفاقاتی می‌افتد؛ امّا تنها کمکی که از دستم ساخته است، نوشتن تمامیِ این‌هاست.
ظهر بود. پاهایم نای راه رفتن نداشت. بالأخره رسیدم؛ همان ساختمانی را نگاه کردم که روزها تنها مقصد من شده بود. نگاهم را از تابلوهای کوچک که نام پزشکان در آن‌ها حک شده بود، گرفتم و پا به داخل ساختمان گذاشتم. پاهایم را بی‌حس روی پلّه‌ها می‌گذاشتم و بالا می‌رفتم. اصلاً امیدی برایم وجود داشت؟! با احساس تشنگی، فکری به سرم زد و فهمیدم چه‌قدر زندگی‌ام بوی نا گرفته؛ دلم برای خوردن یک جرعه چای آن هم بدون فکر کردن به هیچ مسئله‌ای تنگ شده بود. صدای پاهایم روی راه‌پلّه‌ی درمانگاه، تنها چیزی بود که می‌شنیدم. هر بار که می‌خواستم وارد طبقه‌ی دوّم این ساختمان شوم، اضطراب طاقت‌فرسایی سر تا پایم را در بر می‌گرفت. هر بار گوش‌هایم را آماده می‌کردم تا طاقت شنیدن هر چیزی را از زبان دکتر داشته باشد. وارد طبقه که شدم، نگاهم روی صندلی‌های انتظار متوقّف شد. قبل از این‌که روی صندلی بنشینم و منتظر نوبت شوم، پیش منشی رفته و نامم را گفتم؛ سپس تا رسیدن نوبتم نشستم و چشم به تابلوی کنار اتاق انداختم:
- دکتر محسن امیدیار فوق تخصص خون و سرطان بزرگسالان، آنکولوژی.
نیش‌خندی زدم؛ زندگی همیشه آدم‌ها را غافل‌گیر می‌کرد. من که زندگی‌ام روی غلتک افتاده بود، چه‌شد که این‌طور شد؟ با شنیدن اسمم از زبان منشی، از جایم بلند شدم و دست در جیب‌های شلوارم فرو بردم. با قدم‌های آهسته به اتاق نزدیک شدم و بعد از چند ضربه، وارد شدم. نگاه دکتر به من افتاد. به رسم ادب کمی از جایش بلند شد. سلامی دادم و بعد از بستن در روی یکی از صندلی‌های اتاق نشستم. پرونده‌ام را روبه‌رویش قرار داد و با تمرکز شروع به خواندن جزئیات آن کرد. با وجود این‌که خط به خط صفحات آن را حفظ شده بود؛ امّا هر جلسه با چشم‌هایش به دنبال چیز تازه‌ای در خط‌هایش می‌گشت. بالأخره پرونده را کنار گذاشت و دستی به موهای جوگندمی‌اش کشید. صدای پر صلابتش من را مورد خطاب قرار داد:
- یزدان آزمایشی که گفتم انجام دادی؟
به کل یادم رفته بود برگه‌ی آزمایشی که در دست داشتم را به او نشان بدهم. از جایم بلند شدم و برگه‌ها را به دستش سپردم. با دست اشاره کرد که دوباره بنشینم. سر جای قبل بازگشتم و باز هم ثانیه‌ها به سکوت اتاق گوش سپردم. نمی‌دانم چه مدّت گذشت؛ امّا صدای او که سعی داشت نگرانی‌اش را پنهان کند، به گوشم خورد؛ گرچه هیچ در پنهان کردن این حس موفّق نبود:
- همه‌چیز خوب پیش میره پسرم؛ فقط... .
از این فقط‌ها واهمه داشتم. ادامه‌اش را سعی کردم گوش بدهم:
- برای بهتر شدن روند درمان باید بستری بشی.
تا چند ثانیه فقط نگاهش کردم. در آخر آب دهانم را با اضطراب قورت دادم و طوری‌که خود به زور صدایم را شنیدم، پرسیدم:
- اگه همه‌چیز خوبه؛ پس چرا باید بستری‌شم؟!
برگه‌ها را کمی روی میز جابه‌جا کرد. سعی کرد با چشم‌هایش من را آرام کند. آهسته و بدون هیچ عجله‌ای گفت:
- نتیجه‌ای که من دیدم توضیح دادنش کمی پیچیده‌اس؛ ولی... .
مکث کرد؛ اگر حال و حوصله‌ی چند ماه قبلم را داشتم، بلند می‌شدم و فریاد می‌کشیدم:
- مسخره گیر آوردی دکتر؟ حرفت رو بگو دیگه.
امّا فقط سکوت کردم و با چشم‌های نگران منتظر ادامه‌ی صحبت‌هایش شدم. کمی با نوک انگشت‌هایش روی میز ضرب گرفت. می‌دانستم که سعی دارد جملاتش را مرتّب کند تا مبادا یک‌دفعه چیزی بگوید و من را در شوک فرو ببرد. بالأخره لب گشود:
- بخوام ساده‌تر بگم؛ توی آزمایشت تعداد زیادی گلبول سفید نابالغ دیده میشه. باعث میشه هیچ عملکردی نداشته باشن و توی مغز استخوانت تجمّع پیدا کنن.
بخواهم بگویم چیزی از حرف‌هایش متوجّه نشدم، دروغ نگفته‌ام. نفس کلافه‌ای کشید؛ ادامه داد:
- نتیجه‌ی آزمایش CBC هم خوب نیست یزدان.
آزمایش خونی که داده بودم را می‌گفت؛ این جمله مدام در ذهنم می‌پیچید و مانند پتک به سرم ضربه می‌زد. با سردرد بدی که احساس کردم؛ دست روی پیشانی‌ام گذاشتم. کلافه‌تر از او نالیدم:
- دکتر میشه یک‌راست سراغ اصل مطلب بری؟!
از جایش بلند شد؛ حتّی نگاهش هم نکردم؛ امّا با صحبت‌هایش نگاه درمانده‌ام را به او دوختم. مقابل پوستری که در یکی از دیوارها نصب شده بود، ایستاد:
- این عکس سمت چپ رو نگاه کن.
چیزی نگفتم؛ با دست به آن تصویر اشاره کرد و توضیح داد:
- این عکس، جریان طبیعی خون رو نشون میده. همه‌چیز نرماله. حالا این عکس رو نگاه کن.
دست خود را روبه‌روی عکس دیگر گذاشت. تصویر عکس قبل بود؛ امّا با تغییرات زیاد:
- این یکی هم جریان غیر طبیعی خون رو نشون میده. این‌ها رو می‌بینی؟
به دایره‌های سفید رنگی که تعدادشان زیاد بود و شکل دیگری داشتند اشاره کرد:
- این‌ها گلبول‌های سفید نابالغن.‌ کم‌کم توی مغز استخوان تجمّع پیدا و توی روند سلول‌های سالمت اختلال ایجاد می‌کنن.
سمت میزش برگشت و همان‌طور باقی حرف‌هایش را گفت:
- تفاوت هر دو عکس رو نگاه کن. نتیجه‌ی توی این آزمایش‌هات نشون میده تعداد این گلبول‌های سفیدت بیشتر شده و شمارش گلبول‌های قرمز و پلاکت‌هات کمتر از حدّ نرماله.
نفس عمیقی کشید.‌ نگاهش رنگ غم بیشتری گرفت؛ آهسته گفت:
- نمی‌دونم متوجّه شدی یا نه؛ امّا همه‌ی این‌ها نشون میده که باید روند درمانت رو جدّی‌تر بگیری.
حلقه‌ای اشک سدّ نگاهم شده بود. با مردمک‌های لرزانم خیره او را نگریستم. آب دهانم را مدام قورت می‌دادم تا بغضم از بین برود؛ امّا نفهمیدم چه شد؛ با وجود تمام حرف‌هایی که دکتر به من گفته بود؛ امّا من حرف دیگری را به زبان آوردم که هیچ با حرف‌های دکتر مرتبط نبود:
- آقای دکتر؛ من تا کی زنده‌ام؟
صدایم لرزان بود. جمله‌ای که به زبان آورده بودم، روی دلم سنگینی کرد. آرنج‌هایم را روی زانوهایم قرار دادم؛ سرم را میان دست‌هایم گرفتم تا مبادا دکتر اشک‌هایم را که بی‌وقفه گونه‌هایم را مرطوب می‌کرد، ببیند. جوّ سنگین‌تر از حدّ معمول شده بود؛ توانستم نگاه بهت‌زده و خیره‌اش را رو به من که یک‌دفعه چنین سوالی را پرسیده بودم، احساس کنم.
 
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
دست چپم را روی سی*ن*ه‌ام قرار دادم و بعد از ثانیه‌ای کلاهی که به سر داشتم را کمی پایین‌تر کشیدم. با آن کلاه، و لباس و شلوار قدیمیِ اتو نشده‌ام وضعیّتی مضحک پیدا کرده بودم؛ دیگر برایم زیبا بودن مهم نبود، خوش‌تیپ بودن هم مهم نبود؛ حتّی دیگر جایگاه اجتماعی و درس‌خوان بودن هم برایم اهمیتی نداشت! من فقط نفس می‌خواستم. به اندازه‌ی تمامیِ ثانیه‌هایی که با استرس و جلسات شیمی درمانی گذراندم، زندگی می‌خواستم. در زندگی‌ام همه‌چیز بود، اِلّا زندگی!
احساسی شده‌ام. حدود دو دقیقه‌ای دستم به نوشتن نرفت. الآن هم صفحات زیر دستم از اشک‌های مداومم کمی نم‌دار شده و من هم چاره‌ای جز تمام کردن گریه و ادامه‌ی نوشتن ندارم. داشتم می‌گفتم؛ نگاه‌های دکتر طولانی بود؛ انگار می‌خواست از اعماق ذهنم متوجّه شود که من سوالم را همین‌طوری پرسیده‌ام و قراری نیست برای یافتن پاسخ به او اصرار کنم؛ امّا سرم را بالا آوردم و در حالی‌که با چشم‌های اشکی او را می‌نگریستم، زمزمه کردم:
- خواهش می‌کنم اگه چیزی هست که قراره بدونم، زودتر به من بگید.
سعی کرد از دادن جواب طفره برود:
- پسرم هیچ معلوم هست چی میگی؟ کلی آدم بیماری شما رو داشتن و خوب شدن؛ ولی... .
بی‌ادبانه بود؛ ولی دستم را به نشانه‌ی سکوت بالا آوردم. از جایم بلند شدم و مقابل میز او ایستادم:
- می‌دونم؛ همه‌ی این‌ها رو می‌دونم. بگید به من؛ قول میدم خودم رو نبازم.
چه کسی را گول می‌زدم؟ من نبازم؟ امکان نداشت. سرش را پایین انداخت و خودکارش را به بازی گرفت. باز هم جوابم را نداد و در عوض گفت:
- همه‌چیز درست میشه یزدان؛ قول میدم.
دست‌های مشت‌شده‌ام را روی میز قرار دادم. عصبانی بودم؛ ولی ملتمس او را خطاب قرار دادم:
- من منتظر جوابم.
نگاهش را به پرونده‌ام دوخت. آه عمیقی کشید که جگرم سوخت! دوباره سر خود را به جواب‌های آزمایش گرم کرد:
- نمیشه به طور دقیق گفت.
آب دهانم را قورت دادم. همین جمله کافی بود تا بفهمم راهی برای نجاتم نیست. ادامه داد:
- تو وقتی پات رو داخل این مطب گذاشتی، یعنی از من می‌خوای کمکت کنم. مطمئن باش نمی‌ذارم چیزی که فکر می‌کنی به این زودی‌ها سرت بیاد.
لبخند دل‌گرم کننده‌ای زد:
- تو سنّت یکم بیشتر بشه؛ ازدواج می‌کنی، بچّه‌دار میشی. زوده برای ناامیدی! خودت رو نباید ببازی پسر؛ این روزها رو پشت سر می‌ذاری و برای قوی بودنت به خودت افتخار می‌کنی. تا این‌جا قوی بودی، باقیش هم می‌گذره.
من سنّم بیشتر شود؟ این بیماری چه‌گونه من را مجال بدهد؟ من حتّی تاکنون مزّه‌ی عشق را نچشیده‌ام؛ ازدواج کنم؟ پلک‌هایم را روی هم گذاشتم تا کمی خودم را آرام کنم. دوباره چشم باز کردم و به او نگریستم. در طی این چند ماه گوش‌هایم از حرف‌های انگیزشی پر شده بود؛ الآن فقط حقیقت را می‌خواستم:
- آقای دکتر!
صدایم محکم بود و خشمگین. سرم را تکان دادم:
- تا کِی؟
صدایش را صاف کرد. نمی‌خواستم این‌گونه پر تحکّم با او صحبت کنم؛ به هر حال بعد از خانواده‌ام، از همه بیشتر خودش نگران وضعیّتم بود. بالأخره جوابم را داد. هر کلمه‌ای که از زبانش خارج می‌شد، دنیا را بیشتر روی سرم آوار می‌کرد. می‌دانستم قرار نیست مدّت زیادی زنده باشم؛ امّا فکر هم نمی‌کردم که فاصله‌ام تا مرگ؛ فقط چند قدم است:
- پسرم؛ کاش از من نمی‌خواستی بهت بگم. به هر حال اگه همه‌چیز خوش‌بینانه پیش بره، شاید بشه روند پیشرفت بیماری رو مختل کرد؛ ولی در بدبینانه‌ترین حالت... .
مکث کرد و سپس ادامه داد:
- دو ماه.
دست‌هایم شروع به لرزیدن کرد. ناباور از میز او فاصله گرفتم؛ پرونده را سریع بست و از جایش بلند شد. دستم را تکان دادم:
- نه آقای دکتر؛ نیاید.
سر جایش ایستاد. می‌دانستم می‌خواهد حال من را خوب کند؛ ولی مگر خوب می‌شد؟! به سمت در رفتم. با چشم‌هایی که سعی داشت از ریزش مجدد اشک‌ها جلوگیری کند، آخرین نگاهم را به اتاق انداختم؛ سپس با صدای لرزان گفتم:
- ممنون بابت زحماتتون.
بینی‌ام را بالا کشیدم و با صدایی که از فرط ناراحتی کمی خش‌دار شده بود، آخرین درخواستم را از او به زبان آوردم:
- اگه مادرم از شما جویای احوالم شد، بگید که خوب شدم.
قبل از این‌که در را ببندم؛ آخرین جمله‌اش را شنیدم:
- یزدان پسرم؛ کجا؟ چی توی فکرته؟
در را بستم و بی‌توجّه به نگاه‌های خیره‌ی بقّیه، سمت راه‌پلّه حرکت کردم. چیزی در ذهنم مدام می‌چرخید؛ این‌که خودم، خودم را خلاص کنم. برایم کشنده‌تر از بیماری‌، انتظار بود. نمی‌توانستم بنشینم و بگذارم تا لحظه‌ی مرگم فرا برسد؛ این‌گونه در انتظار مرگ، ذرّه‌ذرّه جان می‌دادم. حقیقت را از چشم‌های دکتر خوانده بودم؛ هیچ‌چیز خوش‌بینانه‌ای برای حالم وجود نداشت. من نمی‌توانستم این بیماری را شکست بدهم!
نمی‌دانم با چه حالی از ساختمان خارج شدم. تلو تلو می‌خوردم و با حالتی منگ در پیاده‌رو قدم می‌زدم. صدای کودکی را شنیدم که شادمان رو به مادرش گفت:
- مامان این آقاعه دیوونه‌اس؟ چرا این‌طوری راه میره؟
بغض سنگینی در گلویم نشست؛ به قدم‌هایم سرعت بخشیدم و در آخر صدای هیس بلند مادرش و تشری که به او زد را شنیدم:
- هیس! دیگه نبینم به کسی بگی دیوونه‌ها!
امّا آن کودک راست گفته بود. می‌خواستم به سیم آخر بزنم! کنار پیاده‌رو ایستادم و نگاهی به خیابان انداختم. به یک‌باره بی‌خیال نگاه‌های مردم شدم و گذاشتم چشم‌هایم ببارد. نیاز داشتم بلند گریه کنم؛ شاید دلم می‌خواست صورتم را میان دست‌هایم پنهان کنم و تمام وقت اشک بریزم؛ شکایت کنم!
دلم می‌خواست به زمین و زمان ناسزا بگویم و کسی من را سرزنش نکند. غم داشتم؛ دیگر دلم اشک‌های پنهانی نمی‌خواست؛ گریه‌های مخفی و خفه هم نمی‌خواست. نیاز داشتم تمام دنیا کر شوند تا من هق‌هق کنم؛ آن‌قدر بلند که صدایم به آسمان‌ها برسد، تا صدایم به خدا برسد! از این همه جملات امید دهنده خسته شده بودم. دوست داشتم یکی باشد که پیدایش شود، روی شانه‌ام بزند و جدا از تمام کلیشه‌ها بگوید:
- هیچ‌چیز عوض نمیشه. اوضاع هم تغییری نمی‌کنه. گریه کن تا سبک بشی.
ثانیه‌ها ایستاده بودم و فقط اشک می‌ریختم. تمام آرزوهایم کشته شده بودند؛ این بیماری نحس، آن‌ها را کشت! حالا هم می‌خواست من را در کوتاه‌ترین زمان ممکن به قتل برساند. قدرت تصمیم‌گیری‌ام از من گرفته شده و قدمی به سوی جلو برداشتم. خودم باید به آن وضعیت پایان می‌دادم. ماشین‌ها با سرعت می‌گذشتند و جسم غمگین‌پوش من را نمی‌دیدند. نفس عمیقی کشیدم؛ برای آخرین‌بار نگاهم را به آسمان و پرندگان انداختم و دلتنگ تمام گذشته‌ام شدم. صدای کسی را می‌شنیدم؛ امّا تمرکزی برای گوش دادن به آن نداشتم. قدم دیگری رو به جلو برداشتم؛ دست‌هایم در جیبم بود و خواستم با پاهای سر شده‌ام؛ امّا سریع خودم را به جایی که باید، پرتاب کنم.
 
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
چشم‌هایم که تار می‌دید هیچ! دیگر حتّی گوش‌هایم از شنیدن صداهای اطرافم باز مانده بود. تنها چیزی که روی آن متمرکز شده بودم، متوقّف کردن ضربان قلبم بود و بس! چشم‌هایم را بستم، به ثانیه‌های بعد فکر کردم. به زمانی که دیگر لازم نبود جسمم این همه عذاب را تحمّل کند؛ ولی روحم چه؟ آیا بعد از این تصمیم می‌تواند با خیالی آسوده به جایی که باید سفر کند؟! می‌تواند بار این عذاب را با خود به دوش بکشد و حمل کند؟ دلم برای این پسر درمانده سوخت؛ ولی تنها تصمیمی بود که گرفتم. دنیا هنوز زیبایی‌هایش را داشت؛ ولی نه برای من! پاهایم را از روی زمین جدا کرده و خودم را مقابل ماشینی که با سرعت می‌خواست از روبه‌رویم رد شود، انداختم؛ می‌توانستم صدای برخوردم را با ماشین احساس کنم، جاری شدن خون از سرم را بر روی آسفالت ترک‌خورده و گرم ببینم؛ ولی قبل از این‌که تمام این تصوّراتم به حقیقت تبدیل شود، دست لاغری با قدرتِ تمام بازویم را کشید. میان زمین و هوا معلّق شده و آن ماشین از چند سانتی‌ام با یک بوق بلند رد شد. سرش را از شیشه بیرون کرد و فریاد کشید:
- چه‌خبرته؟!
و دوباره با اعصابی خراب سرش را از پنجره‌ی ماشین به داخل کشید و ادامه‌ی راهش را رفت. چه‌شد؟! بهت‌زده هنوز به رفتن آن ماشین می‌نگریستم. این خیابان به‌خاطر پیکری که ثانیه‌ی پیش قرار بود در این‌جا جان بدهد، مسدود می‌شد؛ ولی الآن... .
صدای همهمه‌ها واضح‌تر شد. دیگر جملات را به‌طور محو نمی‌شنیدم. یکی فریاد کشید:
- خداروشکر به خیر گذشت!
چند نفر صلوات فرستادند و من را به خود آوردند. صلوات می‌فرستادند؟ برای چه؟ برای این‌که نجات پیدا کرده‌ام؟ من را از چه نجات داده‌اند در حالی‌که می‌دانستم دو ماه دیگر دوباره اسیر مرگ بدتری می‌شوم. آهسته برگشتم و چشمم به پسری خورد که بازویم را گرفته بود. چند بار پلک زدم تا تاریِ دیدگانم از بین برود. از آخر صدایش را شنیدم که مضطرب و عصبانی می‌گفت:
- یک ساعت دارم باهات صحبت می‌کنم؛ انگار نه انگار! خوبی تو؟ می‌دونستی داری میری تو دل ماشین یا نه؟!
جمله‌هایش را بدون ذرّه‌ای تنّفس به من می‌گفت. آب دهانم را قورت دادم و نالیدم:
- چه اتّفاقی افتاد؟
گویا تازه متوجّه همه‌چیز شده بودم؛ قلبم می‌لرزید و انگار که از ساختمانی ده طبقه در حال سقوط باشم مدام هُری می‌ریخت. من می‌خواستم خودم را بکشم؟! به مادرم فکر نکرده بودم، به خواهرم، به باقی عزیزانم همین‌طور؛ اگر او من را نجات نمی‌داد قرار بود از بیمارستان جویای احوالم شوند که به احتمال خیلی زیادی باید جسدم را تحویل می‌گرفتند. سرم از این همه بی‌عقلی‌ام درد گرفت. جوشیدن خونم را احساس می‌کردم. از خودم عصبانی بودم، از زندگی، از همه‌چیز... .
با ضربه‌ی آرامی که به گونه‌ام برخورد کرد، به خودم آمدم؛ دستم را روی لپم گذاشتم و درمانده به او نگاه کردم. همان پسر بود که نگران گفت:
- اصلاً شنیدی چی گفتم؟!
صدای به هم خوردن چیزی را شنیدم. بدون این‌که حواسم باشد تا جوابش را بدهم، سرم را برگرداندم و نگاهم خیره به خانم‌ای شد که با یک لیوان به سمتم می‌آمد.
- بیا پسرجان این رو بگیر یکم قوّت بگیری.‌ رنگ به رو نداری. این چه‌کاری بود آخه؟!
و نگاهش را معطوف آن پسر کرد:
- خدا خیرت بده نجاتش دادی.
لیوان را سمتم گرفت. وقتی دید بی‌هیچ‌حرکتی لیوان را نگاه می‌کنم، خواست برود که آن پسر سریع لیوان را گرفت:
- حلّش می‌کنم.
بازویم را کشید و گفت:
- کنار خیابون وایسادیم این‌دفعه جفتمون میریم زیر ماشین. بیا بریم روی اون نیمکت بشینیم.
او هم مضطرب بود. میان هر کلمه نفس‌نفس می‌زد. شوکّه بود؛ البتّه حق هم داشت. با کسی صحبت می‌کرد که اگر نجاتش نمی‌داد باید جسم متلاشی‌شده‌اش را از روی آسفالت جمع می‌کردند. با پاهای سست به دنبالش راه افتادم. روی نیمکت نشست، من هم کنارش نشستم. آرام گفت:
- زنگ بزنم اورژانس؛ حالت خوبه؟ تا زمانی که بیان بیا این لیوان رو بگیر یکم حالت روبه‌راه شه.
حالم که خوب نبود؛ ولی دوست هم نداشتم به کسی زنگ بزند. لب زدم:
- خوبم.
لیوان را از دستش گرفتم و با صدای ضعیفی گفتم:
- بی‌زحمت کنسل کن.
متعجّب نگاهم کرد. با انگشت اشاره به بالای لبم اشاره کرد:
- ولی خوب نیستی‌ها!
پشت دستم را به بینی‌ام کشیدم. دستم قرمز شد؛ پوزخندی زدم:
- خوبم!
نگاهم را به جمعیت دوختم. هنوز ایستاده بودند و من را نگاه می‌کردند:
- اَه. کاش برن!
صدایم را که خود به سختی شنیدم؛ ولی او بلند فریاد زد:
- حالش خوبه؛ لطف کنید پراکنده شید.
انگار منتظر این تلنگر بودند. هر فردی مسیری را ادامه داد که قبلاً در پیش گرفته بود. قلپی از محتویات لیوان نوشیدم؛ آب بود و قند. شیرینی‌اش دلم را زد. با چهره‌ای درهم لیوان را کنارم روی نیمکت چوبی گذاشتم. خواستم بلند شوم که او دستش را روی شانه‌ام قرار داد و با فشار خفیفی باعث شد دوباره بنشینم. متعجّب نگاهش کردم.
- تا حالت کامل خوب نشه نمی‌ذارم بری. بیا این دستمال‌ها رو بگیر خونِ دماغت رو پاک کن.
دستمال را از دستش گرفتم و مقابل جریان کم سرازیری خون از بینی‌ام قرار دادم. تشکّری کردم و به نیمکت تکیه دادم. با صدای ریزی خطاب به او گفتم:
- ممنون که نجاتم دادی.
لبخند محوی زد. می‌توانستم قطرات عرق را روی پیشانی‌اش ببینم. پشت دست خود را به پیشانی‌اش کشید و لب زد:
- خواهش می‌کنم؛ ولی دیگه از این‌کارها نکن.
سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم. کارم اشتباه بود؛ نباید خودم جانم را می‌گرفتم. باید می‌گذاشتم سرنوشت خودش به قصّه‌ام پایان دهد. این همه دَم از قوی بودنم می‌زدم؛ این بود شجاعت؟! کسی که جرأت مقابله با مشکلش را نداشته باشد چه‌گونه می‌تواند خودش را قوی بداند؟ ولی اعتراف می‌کنم، دیگر آن پسری که خودم و بقّیه می‌شناختیم، نیستم. با شنیدن صدای کلافه‌ای نگاهم را به کنارم دوختم:
- باز که محو شدی.
راست می‌گفت. ثانیه‌ها به زمین خیره شده بودم. می‌دانستم چرا نگران این است که در فکر فرو بروم؛ شاید به این دلیل که می‌ترسید طی یک حرکت از جایم برخیزم و با دو خودم را مقابل یک ماشین دیگر بیندازم. نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هایم را روی هم قرار دادم. گذاشتم تا هوا در ریه‌هایم با آرامش جریان پیدا کند؛ دیگر نمی‌خواستم ذهنم را درگیر اتّفاق دقایق قبل کنم؛ ولی مگر می‌شد؟! همان‌طور آرام گفتم:
- نمی‌دونم چرا خواستم این‌کار رو بکنم.
صدایم به دلیل گرفتن بینی‌ام با دستمال، نازک و تودماغی شده بود. تک‌خنده‌ی ریزی کرد؛ چشم‌هایم را باز کردم و خواست چیزی بگوید که صدای فریاد شاکّی‌ای مقداری به مکالمه‌ی جفتمان پایان داد:
- هوی بِن! دوست جدید پیدا کردی؟ اِی بی‌معرفت!
تیشرت سبزرنگی به تن داشت و دست در جیب شلوار لی‌اش فرو برده بود؛ البتّه امکان داشت هر لحظه بیفتد! وقتی که احساس کردم خون دماغم بند آمده، دستمال‌ها را از روی بینی‌ام جدا کردم. از جایم بلند شدم و با خنده‌ی ضعیفی گفتم:
- من دیگه برم. بازم ممنون.
دستم را روی شانه‌اش قرار دادم:
- اگه تو نبودی من الآن نمی‌تونستم نفس بکشم.
مدّیونش بودم؛ شاید در آن لحظاتی که تازه تاریخ پایان رسیدن عمرم را شنیده بودم، کمی عقل از من دور شده و تنها مسئله‌ی باقی‌مانده خودکشی‌ام بود؛ ولی الآن که فکر می‌کنم، می‌فهمم هیچ‌چیزی بدتر از گرفتن جانم آن هم با دست‌های خودم نیست. رویم را برگرداندم؛ آن پسر که حالا نزدیکمان شده بود، با خنده گفت:
- نرو دادا شوخی کردم؛ فقط... .
نگاهش کردم. مکثی کرد و چشم‌هایش را ریز کرد. با صدای نازکش گفت:
- تو حالت اوکیه؟! صورتت می‌تونه با گچ یک مسابقه راه بندازه.
سرم را حرکت دادم. با نگاهم به آن پسر که او را بِن نامیده بود، اشاره زدم:
- به لطف دوست شما عالی‌ام.
دستش را سمتم دراز کرد:
- من پاشام. ایشون هم بنیامین.
با دست دیگرم که دستمال را نگرفته بود، به او دست دادم و اسم خود را گفتم. او فکر می‌کرد رهگذری شادمانم که با رفیقش دوست شده و روی نیمکت مشغول به خوش و بِش شده‌ام؛ امّا هیچ نمی‌دانست قضیه‌ی آشناییمان می‌تواند چه‌قدر مضحک و یا شاید هم دردناک باشد. بعد از ابراز خوش‌وقتی از آشنایی با آن دو گفتم:
- من دیگه برم. خداحافظتون.
نمی‌دانم چرا؛ ولی آشنایی با این دو نفر توانست لبخند کمی را روی لب‌هایم بنشاند و برای ساعتی هم که شده بخواهم همه‌چیز را فراموش کنم. بنیامین از جایش بلند شد. دستی به موهای فرّ خود کشید که برای ثانیه‌ای انگشت‌هایش درون آن گیر کرد. خنده‌ام گرفت؛ دور موهایش را با ماشین زده بود و تنها روی سرش موهای پر پشت و فرّ خود دیده می‌شد؛ ولی به او خیلی می‌آمد و چهره‌اش را بانمک جلوه می‌داد.
لبخند شیرینی زد که چال کوچکی روی گونه و پوست سبزه‌اش نمایان شد:
- یکم بیشتر می‌موندی، خوش‌حال می‌شدیم.
پاشا هم لبخند دندان‌نمایی زد:
- دروغ میگه؛ الآن کلاس داره، نره استادش میندازتش.
بنیامین ضربه‌ی محکمی به کتف او زد:
- ساکت بشی نمیگن لالی.
و نگاهش را به من دوخت و در یک ثانیه رنگ نگاهش از عصبانیّت دوباره به مهربانی بازگشت:
- شماره‌ام رو داشته باش هر موقع خواستی زنگ بزن. مشکلی چیزی اگه بود من هستم. نمی‌دونم چرا می‌خواستی اون‌کار رو انجام بدی؛ ولی این رو بدون نمی‌تونی عزیزانت رو با رفتنت شکنجه بدی پسر!
شیفته‌ی مهربانی این پسر شدم. در دورانی که همه‌ روز به روز بدتر می‌شوند و کسی نیست که دست یاری سمت دیگری بگیرد، این پسر پیدا شده و علاوه بر نجات دادن جانَم می‌خواست من را متوجّه این کند که مبادا یک‌وقت احساس تنهایی کنم. شماره‌اش را گرفتم. نتوانستم تحمّل کنم؛ با چشم‌های اشکی او را در آغوش کشیدم. دست‌های لاغرش را متعجّب به دور جسم استخوانی و ضعیفم پیچید. او را فشردم و با صدایی که از بغض دورگه شده بود، پر از تشکّر لب زدم:
- خیلی مَردی!
سپس جدا شدم و با خداحافظی آخر از آن‌ها دور شدم. ثانیه‌ی آخر بنیامین را دیدم که با لبخندی محو نگاهم می‌کند و پاشا را دیدم که با چشم‌های گرد شده به من می‌نگرد؛ حتماً از این حرکت ناگهانی و حرفم به بنیامین تعجّب کرده بود. رویم را برگرداندم و با نفس عمیقی به راهم ادامه دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
نمی‌دانستم زندگی چه آشی برایم پخته بود. بیماری‌ای به سراغم آمده بود که راه گریزی از آن نداشتم. می‌خواستم خودم با روی خوش آغوش مرگ را بپذیرم؛ ولی سرنوشت تمام پازل‌ها را طوری کنار هم قرار داد که یکی نجاتم بدهد؛ ولی حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم، با خود می‌گویم باید همان‌روز کارم را هر طور که شده یک‌سره می‌کردم. باید نفس خودم را می‌بریدم.
می‌دانید؟ از رفتن به طبقه‌ی پایین هراس دارم. از پنجره‌های شکسته که بگذرم، ردّ دست‌ها را چه‌کنم؟ بیماری‌ام در برابر جان‌گیر بودن این مکان نحس سر تعظیم فرو می‌آورد. مدام با خودم می‌گویم گریه بس است پسر! پاشو و جسم بی‌حالت را از این‌جا خارج کن؛ حتّی اگر شده خودت را روی زمین بکش؛ ولی فاصله‌ام با اوّلین دِه کیلومترها راه است. چه‌گونه خودم را خارج کنم در حالی‌که ماشینم به نابودی کشیده شده؟ این چه سرنوشت شومیِ خدایا!
بنیامین نباید نجاتم می‌داد. حاضر بودم درد خُرد شدن تمام استخوان‌هایم زیر لاستیک ماشین‌ها را به جان بخرم؛ ولی این‌گونه در این‌جا جان ندهم. خواهر طفلکم را چه کنم؟ مادر عزیزتر از جانم را چه؟! دیر و زود خواهند فهمید که من دیگر دانشگاه نمی‌روم؛ وَ در آخر می‌فهمند می‌خواستم در زادگاهم لحظات آخر را سپری کنم.
فکر می‌کردم که به این‌جا می‌آیم، روبه‌روی شومینه‌ی قدیمی‌ای که مادرم از آن خاطره‌هایش را تعریف کرده بود می‌نشینم و با نوشیدن چای، کتاب عاشقانه‌ای که در حال نوشتنش بودم به اتمام می‌رسانم. از آخر مانند فیلم‌ها با لبخندِ زیبایی چشم می‌بندم و خودم را به خواب اَبَدی می‌فرستم. من نمی‌خواهم کسی نوشته‌هایم را بخواند و بگوید این همه تلخی در میان این صفحات دلش را زد؛ سپس دفتر را به سویی پرت کرده و با ناسزا از من یاد کند؛ پس اگر کسی این‌ها را خواند و حالش از زندگی‌ام یا خودم به هم خورد، از من بگذرد و من را ببخشد.
به هر حال این زندگی‌ای نبود که خودم می‌خواستم، این نوشته‌ها را دردِ دل یک پسر بیمار در نظر بگیرید که در یک جای دور در اتاق زیر شیروانی نشسته و با نگاه کردن به آفتابی که طلوع می‌کند، برایتان کلمه‌ها را پشت سر هم قرار می‌دهد و داستان زندگی‌اش را می‌گوید.
خب، بگذریم! آن روز که به خانه بازگشتم، سعی کردم خبر تلخی را که شنیده بودم پشت لبخندِ مثلاً شیرینم پنهان کنم. کفش‌هایم را در آوردم و وارد شدم. یادم نمی‌رود که چه‌گونه می‌خواستم جوّ ماتم‌زده‌ی خانه را از بین ببرم. بوی غذا می‌آمد، دست‌هایم را باز کردم و فریاد کشیدم:
- اهل خانه! مُو آمَدُم!
در اکثر مواقع این‌گونه با لهجه صحبت نمی‌کردم؛ ولی می‌دانستم ثمین و مادرم با شنیدن این جمله‌بندی‌ها لبخند بانمکی تحویلم می‌دهند. وقتی من را این‌گونه شاداب دیدند، چشم‌هایشان برق زد. ثمین از جایش بلند شد و من را در آغوش کشید. خوش‌حال گفت:
- خوش اومدی. احوال یزدان‌آقا؟!
از او جدا شدم و با لبخند پت و پهنی جوابش را دادم:
- عالی.
مادرم هم روی زمین نشسته بود و اگر اشتباه نکنم داشت سالاد درست می‌کرد. وقتی جوابم را شنیدند خداروشکری را بر زبان راندند. جوابم دروغ نبود، بودن کنار عزیزانم می‌توانست حالم را در ثانی بهبود ببخشد. حرف دکتر را بی‌خیال، ساعت‌ها و ثانیه‌های باقی‌مانده را هم بی‌خیال! نباید می‌گذاشتم هر چه که در ساعت‌های قبل به سرم آمده بود را بفهمند؛ مبادا حرف دکتر به گوششان می‌رسید، مبادا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
باعجله لباس‌هایم را در اتاق کوچکم عوض کردم. چنان شتاب‌زده شلوار آبی‌ام را همراه با تیشرت سورمه‌ای‌رنگم می‌پوشیدم که گویا هر لحظه قرار بود در خودش قفل شود تا نگذارد پا به بیرون بگذارم. هر ثانیه‌ای را که کنارشان نمی‌گذراندم برایم به اندازه‌ی سال‌ها فراق طول می‌کشید. نمی‌دانم چه‌طور قید تمام دلتنگی‌هایم را زدم و قصد رفتن کردم؛ شاید اگر آن‌روز ثمین سر صحبت را باز نمی‌کرد و من هم ادامه‌اش نمی‌دادم، هیچ‌وقت چمدانم سریعاً از خانه بیرون برده نمی‌شد.
ناهارمان را در سکوت خوردیم؛ البتّه سعی می‌کردم با مزّه‌پراندن آن‌ها را شاد کنم. خدا می‌داند چه کارهای بچّه‌گانه‌ای را انجام دادم؛ از شکلک‌درآوردن‌های مضحک گرفته تا گلاویز شدن با ثمین به‌خاطر تیکه‌هایی که محض شوخی به او می‌پراندم؛ شاید فکر می‌کردم آخرین روز است که زنده‌ام.
نمی‌دانم؛ فکر کنم اگر کسی از من بپرسد در یک روز باقی‌مانده به عمرم چه‌کاری دوست دارم انجام بدهم، گذران اوقاتم کنار خانواده‌ام و شاد کردن دل آن‌ها را برای او می‌گویم. غم راه نفسم را می‌بندد وقتی فکر می‌کنم که اکنون ساعت‌ها با آن‌ها فاصله دارم. نمی‌خواهم اگر در این‌جا کارم تمام شد، کسی من را پیدا کند. می‌دانم در آن زمان چهره‌ام بی‌روح‌تر از همیشه شده؛ پس حالا که راهی برای فرار من نیست کسی نباید با جسم بی‌جانم که در بدترین وضع ممکن‌اش است مواجه شود؛ حتّی نمی‌دانم این دفتر به دست چه کسی می‌رسد؟! آیا می‌خواند؟ و اگر بخواند برایم اشک می‌ریزد؟ یا بعد از اتمام داستانم آن را کنار می‌گذارد و سراغ باقی زندگی‌نامه‌ها می‌رود؟!
امیدوارم هر بلایی دلش خواست سر این دفتر بیاورد ولی یک درصد هم برایم احساس ترحّم نکند؛ متنفرم!
از آن زمانی می‌گویم که روی فرش کِرِم‌رنگ گل‌گلی خانه نشستیم. پیش‌دستی‌های میوه جلویمان بود. ثمین سیبش را گاز زد که نصف آن درجا کنده و درون دهانش جای گرفت. هنوز با یادآوری آن صحنه لبخند روی لب‌هایم جا خوش می‌کند. نه می‌توانست نصفه‌ی سیب را بجود، نه آن را بیرون بیندازد! اشک در چشم‌هایش حلقه زده بود و وقتی موفّق به جویدن میوه‌اش شد غر زد:
- تو هم که فقط بخند!
خنده‌ام رنگ بیشتری گرفت. دستم را روی سی*ن*ه قرار دادم و کمی خم شدم:
- به روی چشم.
و از عمد قهقهه‌ای بلند زدم. معترض با دست ضربه‌ای به شانه‌ام زد که ساکت باشم. سکوت کردم و با لبخند به او نگاه کردم. چه‌گونه می‌توانستم از جواهرهایم دور شوم؟! کاش می‌شد روحم را به این دو نفر گره بزنم تا همیشه کنارشان بمانم. شوق چشم‌هایم زمان زیادی نداشت. سرم را پایین گرفتم و خودم را مشغول به پوست کندن پرتقال نشان دادم. آرزو داشتم به‌جای این میوه، پیازی در دستم بود تا اگر چشم‌هایم بارید به گردن او بیندازم.
سکوت سنگینی بینمان ایجاد شده بود و تنها صدای تکّه‌تکّه‌شدن سیب لابه‌لای دندان‌های ثمین به گوش می‌رسید. منتظر تلنگری بودم تا برای اوّلین‌بار در جوانی‌ام جلویشان گریه کنم؛ ولی حرفی که مادرم گفت، باعث شد این مسئله را به تأخیر بیندازم:
- اگه خاله‌ات این‌جا بود یک نیشگون ازت می‌گرفت تا یاد بگیری موقع جویدن دهنت صدا نده.
خنده‌ای محو کردم؛ امّا باز هم عمر زیادی نداشت. ثمین که همچنان به غارت سیب‌ها ادامه می‌داد، یک‌دانه‌ی دیگر را از داخل ظرف میوه‌خوری برداشت. گاز محکمی زد و در حالی‌که بی‌خیالِ حرف مادرمان ملچ‌ملوچ می‌کرد، بحث را به جای دیگری کشاند:
- راستی مامان خاله‌ها و دایی‌ها الآن کجان؟
لب‌های مادرم در یک لحظه به یک خط صاف تبدیل شد. از سوال ثمین جا خورده بود. زیاد در مورد خانواده‌اش از او سوال نمی‌پرسیدیم؛ گرچه طفره رفتن‌های مادرم هم از جواب دادن به کنجکاوی‌هایمان خودش دلیلی برای نپرسیدن سوال‌هایمان بود. ثمین سیبِ نصفه را داخل پیش‌دستی جلویش گذاشت. صاف نشست و با جدّیت به مادر نگاه کرد:
- چرا هیچ‌وقت ازشون نمیگی؟ شاید من دلم بخواد خانواده‌ات رو بیشتر بشناسم. بدونم خاله‌هام چه شکلی بودن، دایی‌هام هم همین‌طور. اصلاً توی این شهرن یا یک جای دیگه؟
مادرم پیش‌دستی را به نشانه‌ی تمام شدن میوه‌اش کمی جلو کشید و سپس به مبل پشت سرش تکیه داد. سرش را پایین گرفت؛ وقتی معذّب بودن او را دیدم با اخم به ثمین نگاه کردم:
- اجبار که نیست ثمین! اصلاً مامان دوست نداره چیزی بگه به من و تو چه مربوط؟!
او هم متقابلاً ابروهایش را در آغوش هم فرستاد:
- این همه آدم از خانواده و فامیل‌هاشون میگن، اون‌وقت ما هنوز دلیل رفتن بابا رو نمی‌دونیم و حتّی چیزی از قیافه‌اش یادمون نیست. من حتّی نمی‌دونم چندتا عمّه دارم یا چند تا عمو دارم! اصلاً این‌ها رو دارم یا نه؟!
جوّ متشنّج شده بود. صدای نفس‌های عمیق مادرم را می‌شنیدم؛ انگار که می‌خواست خودش را آرام کند. هیچ‌یک از ما در آن لحظه در آرامش نماندیم. سعی کردم با یک جمله‌ی کوتاه به بحث پیش آمده خاتمه دهم:
- حالا بفهمی یا نه چه تغییری توی زندگیت ایجاد میشه! پس بی‌خیال شو.
توانستم غم چشم‌هایش را ببینم. با بغض گفت:
- یزدان آخه برات سوال نیست چرا بابا باید ما رو بذاره بره؟ یا چرا مامان هیچ‌وقت به سوال‌هامون جواب نمیده؟! بیست و شش سال از عمرم رو توی ندونستن به سر بردم. دیگه بسه!
خواستم او را آرام کنم. واقعاً تنها چیزی که دلم نمی‌خواست دیدن گریه‌های این دو نفر بود. لب گشودم تا بگویم شاید در این قضیه حکمتی بوده که مادرم با تن صدای آرامی گفت:
- یزدان پسرم بالای کمد لباس‌هام یک جعبه‌ی کوچیکه، بیارش عزیزم.
از جایم بلند شدم. نمی‌دانستم از کدام جعبه می‌گوید؛ ولی برای فهمیدن این معمّای کوچک باید بالای کمد را می‌نگریستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

𝗧𝗪𝗗

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
66
685
مدال‌ها
2
خواهرم را برای پیش کشیدن آن بحث سرزنش نمی‌کنم؛ او که نمی‌دانست بعد از دیدن آن قاب عکس چه واکنشی نشان می‌دهم!
یادم می‌آید که صندلی چوبی را روی زمین کشیده و روبه‌روی کمد قرار دادم. با زانوهایی لرزان که ناشی از ضعف بدن لاغرم بود، بالای صندلی ایستادم و دستم را به بالای کمد رساندم.
دستم را میان انبوه جعبه‌های رنگارنگ گرداندم و به این فکر کردم مادرم کدام یکی از این‌ها را مد نظر قرار داشت؟
با سرفه‌ای گلویم را صاف کردم و بلند گفتم:
- کدوم جعبه؟!
صدای مادرم شنیده شد:
- خاکیه.
نگاهم را متمرکز به جعبه‌ها دوختم و ابروهایم را بالا پراندم. وجه شباهت همه‌شان خاک سنگینی بود که روی آن‌ها به چشم می‌خورد. می‌خواستم دوباره مادرم را مورد خطاب قرار بدهم که با دیدن جعبه‌ی کوچک خاکی‌رنگی که زیر باقی جعبه‌ها به چشم می‌خورد، دستم را بی‌درنگ دراز کردم و آن را به چنگ گرفتم.
در حالی‌که حواسم بود تا وسیله‌ها را پایین نیندازم، آن را به آهستگی بیرون کشیدم و با پایین آمدن از صندلی از اتاق خارج شدم.
جعبه را در دستم تکان می‌دادم و به صدایش گوش می‌کردم؛ شاید می‌خواستم از شنیدن صداهایش به محتویات درون آن پی ببرم.
بسته را دو دستی به مادرم سپردم و روبه‌روی پیش‌دستی‌ام نشستم. من و ثمین جفتمان منتظر به مادر نگاه می‌کردیم.
در چشم‌های به رنگ شکلات‌اش حلقه‌ای اشک به چشم می‌خورد. مژه‌های بلندش به ثانیه نکشیده مرطوب شد و نگاه بهت‌زده‌ی من و ثمین را با خود به همراه داشت.
خودم را جلو کشیدم و کنارش نشستم. دستم را روی شانه‌اش قرار دادم و آهسته گفتم:
- حالت خوبه مامان؟
آب دهانش را صدادار قورت داد و سرش را حرکت داد:
- آره. خوبم پسرم؛ فقط یاد خاطراتم افتادم.
چیزی نگفتم. در جعبه را با کمی تأمل باز کرد. بوی خاک زیادی به مشامم خورد و باعث شد اخم در هم بکشم. ثمین کنجکاو سیب دیگری را که برداشته بود، داخل ظرف انداخت و خودش را آن سمت مادر قرار داد.
- این چیه؟!
مادرم دست‌های لرزانش را به قاب عکس قدیمی رساند. روی قاب را به طرف خودش گرفت و با کف دست خاک روی آن را پاک کرد.
- این‌ها خاطراتمه. این منم... .
نگاهم به مردان و خانم‌هایی خورد که هر کدام به نوعی با زیبایی خاص خودشان می‌درخشیدند. مادرم و باقی با پیراهن‌های سفیدو موهای بلندِ آزادشان ایستاده بودند، همسرانشان هم با کت و شلوار مشکی کنارشان ایستاده و با لبخندی گیرا به دوربین خیره شده بودند.
به نقطه‌ای که مادرم اشاره کرده بود، نگاه کردم. خودش بود؛ باورم نمی‌شد!
ثمین ذوق‌زده دست‌هایش را به هم کوبید:
- مامان چه خوشگل بودی.
مادرم لبخند محوی زد. انگشتش را به آهستگی روی قاب عکس حرکت داد و به مرد کنارش رسید:
- این هم باباتونه.
لبخند از روی لب‌هایش کنار رفت. می‌توانستم او را درک کنم؛ حتماً خیلی دلتنگ پدرمان بود.
این‌که من پدرم را ندیده‌ام ولی دلم برایش یک‌ذرّه شده طبیعی‌ست؟ چه‌طور دلش آمد ما را تنها بگذارد و برود؟ هیچ با خودش فکر کرد که ما بدون او نمی‌توانیم زندگی کنیم؟! ولی مطمئنم اگر روزی ببینمش بر خلاف احساس ناراحتی‌ام، به اندازه‌ی تمام سال‌هایی که از ما دور بوده و دلتنگی‌هایمان در آغوشم می‌گیرمش.
از زیبایی مادرم که بگذرم، زیبایی پدرم را چه کنم؟ محو تماشای این زوج شدم. پدرم بر خلاف ما بقی مردانِ داخل عکس به جای خیره شدن به دوربین به لبخند مادرم نگاه می‌کرد. از چشم‌هایش می‌شد موج عشق را احساس کرد.
دست‌هایش را که حمایت‌گرانه روی شانه‌های لاغر مادرم قرار داده بود، عجیب حس آرامش را به ما تزریق کرد.
زیبایی‌اش دست‌کمی از بازیگران قدیمی نداشت! حتّی از درون عکس قدیمی و سیاه‌سفید هم جذابیت و گیرایی چشم‌های مشکی و با نفوذش من را در بهت و حیرت فرو برد.
ناخودآگاه دستم را جلو برده و عکس را از دست مادرم گرفتم. به تمام چهره‌ها چشم دوختم و تیپ کلاسیک مشکی- سفیدشان را از نظر گذراندم. هیچ کودکی به جز من و ثمین درون عکس نبود. ثمین موهایش را به بالا جمع کرده و گریه می‌کرد و منِ تقریباً یک ساله... .
چشم‌هایم را ریزتر کردم، نه حواسم به جمع بود و نه به دوربین؛ بلکه همراه با اسباب‌بازی‌هایم روی چمن نشسته بودم و کنجکاو پشت سرم را نگاه می‌کردم!
ردّ نگاهم را دنبال کردم و تازه متوجّه جایی شدم که همه روبه‌روی آن عکس گرفته بودند.
راستش را بخواهید، هیبت آن خانه نفس را در سی*ن*ه‌ام حبس کرد...!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین