"به نام خالق جن و انس"
الآن که دارم مینویسم؛ روزهای زیادی به پایان عمرم باقی نمانده؛ امّا میخواهم هر آنچه که پیش آمده را بنویسم؛ بلکه شاید کمی آرام بگیرم. اکنون عقربههای ساعت، چهار بامداد را نشان میدهد. من ماندهام و جوهری که مدام کلمهها را روی برگههای دفتر کهنهی قدیمی، همراه با تنها نور موجود، روشنایی ماه، به رقص در میآورد. چیزی به جز بوی چوبهای مرطوب اتاق زیر شیروانی مشامم را پر نکرده. گوشهایم جز آواز جیرجیرکهای دلشاد، چیزی را نمیشنود. گاهی صدای کمِ چکّه کردن آب از سقف نمزده بر روی پارکتهای چوبی هم به گوش میرسد. بسیار خب، از این چیزها میگذرم و میخواهم جملاتی را بگویم که شاید آمادگی مواجهه با آن را کسی نداشته باشد. نمیدانم کسی این نوشتهها را میخواند یا نه؛ ولی امید دارم روزی برسد که روح بیتابم شاهد دست به دست شدن نوشتههایی که با بیجانی نوشته میشوند، باشد. وقت را تلف نمیکنم و از همان روزی میگویم که نگاهم روی برگههای آزمایش مدام در چرخش بود. کلمات انگلیسیای که اصطلاحات عجیب پزشکی بودند، ذهن من را مشغول به خود وا میداشت. با اینکه سر در نمیآوردم؛ ولی استرسی طاقتفرسا در سلول به سلول بدن متعجّبم میپیچید. برگهها در دستهایم میلرزید. دستهای لرزانم واضح از ترس خود برایم میگفتند. چشمهایم که حلقهای اشک آن را احاطه کرده، خوب از ناامیدی، گوشهایم را پر میکردند. کم نیاوردم. قدمهایم آهسته بود؛ ولی ذهنم پر تکاپو به دنبال یافتن جوابی برای سوالم میگشت. یادم میآید که به اتاق دکتر رسیدم. دستهای سردم را روی در چوبی به حرکت در آوردم. صدای در زدن، مطب را کمی از آن سکوت عجیبش دور کرد. دلهرهای مانند زهر به جانم افتاده بود و قلبم خودش را محکم به سی*ن*ه میکوبید. مغزم فرضیههای پر از درد خود را مدام کنار یکدیگر میچید و در آخر؛ قلبم به عقلم نهیب میزد دست از ناامیدی بر دارد. صدای قلبم را میشنیدم که میگفت همهچیز درست میشود؛ امّا عقلم میدانست کار از کار گذشته. دیگر صدای قلبم را نشنیدم؛ خبری از آن انرژی مثبت نبود. در را گشودم و نگاهم خیره به دکتری شد که هفتهی پیش از اوضاعم برایم سخن گفت. آب دهانم را قورت دادم. گلویم میسوخت؛ شاید از نگفتن حرفهایی که در این چندین سال پشت لبهایم سوخت و خاکستر شد. وارد شدم؛ حتّی یادم نمیآید چهگونه سلام کردم. صدایم را خود، به زور شنیدم. لبخند دکتر را از یاد نمیبرم. از همان لبخندهایی که به ظاهر شادمانند؛ ولی وقتی به عمقشان فکر میکنی، میبینی چیزی جز درد برایت باقی نمیگذارد. من هم میدانستم چهچیزهایی را قرار است بشنوم. عرقهای سرد را روی ستون فقراتم احساس کردم. میدانم که با دلی آشفته روی صندلیهای طرح چرم مشکی رنگش نشستم. حافظهی قویای ندارم؛ امّا از همان روز به بعد همهچیز را جزء به جزء در خاطرم ثبت کردم. یادم میآید که دکتر چهگونه نگاهم کرد و حتّی طعم تلخ خبری که به من داد را زیر زبانم احساس میکنم. حرفهایش زهر داشت. ضربان قلبم رو به ایستادن میرفت و با اینحال دکتر از آیندهی خوش برایم سخن میگفت. از جلسات شیمی درمانی؛ ولی گویا یادش رفته بود که مشکلی که به آن دچار شدم، تمام سر تا پایم را در بر گرفته. یادش رفته بود که خود، با زبان خود من را متوجّه این کرد که برای خوب شدن نیاز به معجزهها دارم. گرمی اشک را بر روی گونههایم که مانند یخ سرد بود، احساس میکردم. از جایم بلند شدم؛ شاید برای باور کردن حرفهای دکتر نیاز به زمان بیشتری داشتم. میخواستم از اتاق بیرون بروم که صدایم کرد. صدایش غم داشت؛ ولی همان لبخند امیدبخش روی صورتش، غم عالم را روی دوشهایم آوار میکرد:
- پسرم، امیدت رو که از دست بدی؛ انگار همهچیز رو از دست دادی.
سکوت کردم. از جایش بلند شد و روبهرویم ایستاد. دستش را پدرانه بر روی شانهام قرار داد:
- زمانی هم که فکر میکنی همهچیز رو از دست دادی، باز هم امید وجود داره.
دستش را برداشت. چیزی نگفتم؛ ذهنم پر مشغلهتر از آن شده بود که بخواهم به حرف به اصطلاح انگیزشی دکتر گوش بسپارم. از مطب که خارج شدم؛ صداهای همان دکتر در ذهنم میپیچید. زندگی پر فراز و نشیبم به مانند فیلم از جلوی چشمهایم میگذشت. لبخند تلخم را بهخاطر دارم و سپس جملهای که بر زبانم جاری ساختم:
- یعنی زندگیم قراره به همین راحتی تموم بشه؟
چه شب بیداریهایی که برای موفّقیت نداشتم. چه روزهایی که از خوشی پیشرفتهایم خوابم نبرد. چه ثانیههایی را که بهخاطر آیندهی زیبایی که در انتظارم بود، نگذراندم؛ امّا همهاش مانند جان من ذرّهذرّه به نابودی کشیده شد. هر روز بیشتر از روز قبل بیاشتهاتر میشدم؛ گویا حتّی خوشمزهترین غذاهای جهان معدهام را برای غذا خوردن تشویق نمیکردند. وزن کم کردم. بسیاری از شبها در تب و لرز سوختم. احساس ضعف و خستگی داشتم. دیگر نمیتوانستم مانند روزهای قبل و شاداب برای روزهایم برنامه بچینم.
به مردهای متحرّک تبدیل شده بودم و نمیدانستم روزهای بدتری در سرنوشت، بر کمین نشسته.
روزها میگذشت. دیگر سرازیری خون از بینیام روزم را نابود نمیکرد؛ چیزی که مرا اذیّت میکرد، ترحّم همسایهها و آشنایان نسبت به حالم بود. من چنین چیزی را نمیخواستم. دوست نداشتم آن پسر قویِ موفّق را بیمار ببینم؛ امّا سرنوشت روز به روز حالم را دگرگونتر کرد. از کدامشان بگویم؟ از خستگیهایم بگویم یا تنفسهای سخت؟ از بیاشتهایی بگویم یا از کاهش وزن؟ از کدام نابودیام بگویم؟
صبر کنید! داستان من اینجا تمام نمیشود. میخواهم از روزی بگویم که در بالای کمد قدیمی خانهی کوچکمان، قاب عکسی را پیدا کردم. درون آن قاب قدیمی من بودم، پدرم و خانوادهی پر جمعیّت مادرم؛ البّته خیلی کوچک بودم، درست اندازهی نوزادی که تازه چشم به جهان گشوده. هنوز صبر کنید! از آن خانواده فعلاً حرفی ندارم. میخواهم از خانهی قدیمیای بگویم که پشت سرشان به چشمم خورد. خانهای که مادرم مدام با کلمهای آن را برایم نام میبرد. کلمهای که باعث شد من به اینجا بیایم! کلمهای که از نظر شما ساده؛ ولی از نظر من پر از هراس است.
من آن قاب را در دست گرفتم و با چیزی که دیدم، پا در اینجایی که الآن هستم گذاشتم؛ زادگاهم!