جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,670 بازدید, 217 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
1000031700.png

عنوان: زخمه‌ی خلقان
ژانر: درام
نویسنده: لیلا مرادی
عضو گپ نظارت: (۴)S.O.W

خلاصه:
گاهی وقت‌ها حوادث زندگی چله‌نشین روزهای تیره‌فام و عنادی می‌شوند، جوری که زیر آماج تردیدها، محکوم به انتخاب می‌گردی. داستان از دلدادگی ماه‌بانو و پسر همسایه‌شان امیرعلی آغاز می‌گردد. در ادامه، کینه‌‌‌‌‌‌ی کهنه آدمیان تبدیل به دام بزرگی، بر سر راه وصالشان پهن می‌شود و این تازه شروع روایت رنج‌هایی است که اسرار پنهانی زیادی در پس خود دارد، رازهایی زنجیره‌وار که چهره‌های جدیدی را وارد قصه می‌کند. در آخر با برداشتن این نقاب‌ها، چه حقایقی آشکار خواهد شد؟

مقدمه:
در پی سرگشتگی‌های عمر، خاطره‌های کهنه‌ و مبهم را به یاد می‌آورم تا شاید انتظار به پایان رسد. ای معبود زخمی! به راستی ریشه این خوشبختی چه آفتی به پیکره‌اش افتاد که ناگاه به ورطه‌‌ی نابودی رسیدیم؟ این بخیه‌های خاک خورده را باز نکن که عفونتش، چون مجمری سوزان، بینمان شعله افروخته است. هیزم‌های دورش، چه بوی دود آشنایی دارند مگر نه؟!
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
1708891031064.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
فصل یک
***
بوی خوش آرد سوخاری شده را با لذت به مشام کشید. الک آردی را شست و از آشپزخانه خارج شد. این روزها همه‌چیز رنگ و بوی محرمی به خود داشت. پا روی قالی‌های سرخ پررنگ پهن شده‌ی ایوان گذاشت. صدای کشیده شدن کفش‌هایی از آن‌سوی حیاط می‌آمد. مهران در حالی که دیگ‌های بزرگ را از زیرزمین می‌آورد، با صدای زیبا و پرسوز و گداز مداح که از اسپیکر پخش میشد، نغمه‌ی حسین‌جان، حسین‌جان را تکرار می‌کرد جامه‌ی سیاه تنش زیر زِل آفتاب، عرق‌های بدنش را تشدید می‌کرد که هر چند ثانیه یک‌بار، حوله بر صورت و گردنش می‌کشید. طلعت‌خانم که مشغول شستن مرغ‌ها، پای حوض بود، با دیدن دخترکش، دست به کمر گودش گرفت و یاعلی گویان ایستاد.
- تو کجایی ماه‌بانو؟ من رو دست تنها این‌جا ول کردی! فردا صبح قراره کلی مهمون بیاد. بدو، بدو این حیاط رو یه آب و جارو بکش.
لبخندی به غرغرهایش زد. در لبه‌ی پاگرد نیم‌دایره شکل بالای پله‌ها، نگاهش به جثه‌ی سر و ته شده‌ی گربه‌ی چاق و سیاهی افتاد که بعد از یک‌بار غذا دادن، بند این خانه شده بود، با چشمان براق سبزش، چاپلوسانه نگاهش می‌کرد. «پیشته‌ای» گفت و ردش کرد تا پی کارش برود. حیوانکی زهره‌اش ترکید و با میوی بلندی، از روی نرده‌ی سفید آهنی پایین پرید. گربه‌ی سیریش! دمپایی‌های ابری بنفشش را پوشید و چند پله‌ی پله‌ اندک کاشی‌‌کاری شده‌ی هلالی‌شان را طی کرد. فردا صبح این‌جا دیگر جای سوزن انداختن هم نبود‌؛ آخر، شبش شهادت حضرت علی‌اصغر(ع) بود و طبق رسم هر ساله‌‌شان نذری می‌دادند. یک محله بود و سه تا حاجی، حاج‌طاهر که پدرش بود، سالیان سال در این محله زندگی می‌کرد و ارج و قرب بالایی بین مردم داشت. همه روی اسمش قسم می‌خوردند، حتی حاج‌‌مالکی که از همه به قول معروف ریش سفید‌تر هم بود پدرش را خیلی قبول داشت و همانند برادر برای هم بودند. به نوبت، هر کدام تا روز عاشورا در خانه‌شان روضه برگزار می‌کردند و بساط دیگ‌های نذری‌شان هم برپا بود. در این بین، از در و همسایه هم برای کمک می‌آمدند.
نزدیک غروب بود که خاله‌نرگس همراه فاطمه و چند تا از زنان همسایه با سلام و صلوات به خانه‌شان آمدند. دستی به انتهای سارافون یاسی‌اش که با رنگ بنفش بلوز زیرینش هارمونی جالبی داشت کشید و به پیشوازشان رفت. در میان همهمه، با دیدن فاطمه، ابروهای مرتب دخترانه‌اش را به طرز ساختگی به‌هم نزدیک کرد که پیشانی‌ منحنی‌اش چین افتاد. جوری که متوجه نشود، بازوی پهن و گوشتی‌اش را گرفت و او را از بین جمعیت بیرون کشید.
- کجا بودی حاج خانوم؟! خوب از زیر کار در می‌ری‌ ها!
فاطمه تا چشمش به او افتاد، شاکی چادر مشکی‌اش را از روی روسری زیبای صورتی که به طرز لبنانی بسته‌بود برداشت و همان‌طور که شانه‌اش را می‌مالید، زیر لب وحشی‌ای نثارش کرد.
- از دست تو! این کارها چیه دختر!
به قیافه‌ی نقلی‌ و بانمکش ریز خندید که هر زمان حرص می‌خورد، نوک برجسته‌ی چانه‌‌اش بیرون می‌زد. جلوتر از او به سمت خانه رفت‌. یک سفره یک‌بار مصرف گل‌دار از آن‌سر ایوان تا انتها انداخته بودند و چند تپه‌‌ی بلند سبزی هم با فاصله از هم به چشم می‌خورد. باید تا شب همه را پاک می‌کردند. خدا به همسایه‌ها خیر بدهد، اگر نبودند که تا آخر محرم یک کوه سبزی روی دستشان می‌ماند. هر که سرگرم کار خودش بود. در این میان فاطمه وقتی دید کسی حواسش به آن دو نیست، خودش را به ماه‌بانو نزدیک‌تر کرد و صورتش را جلو برد‌. زیر گوشش آهسته پچ زد:
- چه خبرها خانوم؟
با صدایش پیازچه‌ی تمیز را به درون لگن بزرگ سفیدی که خال‌های درشت زردی داشت انداخت و ابرو بالا داد.
- خبر؟! چه خبری مگه قراره باشه؟
پشت چشمی برایش نازک کرد و چهارزانو نشست.
- خودت رو به اون راه نزن.
تن صدایش را آهسته‌تر کرد و با ذوق ادامه داد:
- یعنی نمی‌دونی پس فردا قراره علی از جنوب بیاد؟!
دهانش باز ماند. آن‌قدر بهت‌زده بود که مثل گذشته‌ها، از این‌که فاطمه بخش دوم اسم امیرعلی را صدا می‌زد حرصش نگرفت؛ برعکس او که همیشه امیرش می‌خواند. حال قرار بود بیاید، پس چرا خبر نداشت؟ آخرین بار که داشت با او صحبت می‌کرد گفته‌بود که شاید خودش را برای روز تاسوعا برساند. با تعجب چاقو را روی پارگی روزنامه رها کرد و به طرف فاطمه سر جنباند.
- تو مطمئنی؟ پس چرا بهم نگفت؟!
فاطمه هم تعجب کرده‌بود. کمی که فکر کرد فهمید که شاید برادرش قرار بود غافلگیرش کند. لبش را گزید. وای که همه چیز را خراب کرده‌بود!
ماه‌بانو با دیدن حالتش چیزی نگفت و مشغول کارش شد. حس خوبی در دلش نشست. بعد از مدت‌ها می‌توانست امیرعلی را ببیند. دقیقاً یک ماه پیش بود، همان روزی که همراه فاطمه برای ناهار به سفره‌خانه رفته‌بودند. چقدر آن روز خوش گذشت، چه حرف‌های قشنگی بینشان رد‌ و‌ بدل شد. امیر را از بچگی می‌شناخت، دقیقاً از همان روزی که می‌خواست به کلاس اول برود و بغضش گرفته‌بود؛ همان روز بود که دستش را گرفت و دلداری‌اش داد. با همان سن کمش مثل آدم بزرگ‌ها رفتار می‌کرد. عین یک برادر، مثل یک حامی همه‌جا همراهش بود. تا این‌که زود بزرگ شدند و حال و هوای این دوست داشتن‌ها عوض شد. هیچ فکر نمی‌کرد روزی دل در گروی پسر حاج‌احمد بدهد‌. تک‌ پسر خاندان حاج‌مالکی‌ها که در غیرت و مردانگی حرف اول را می‌زد؛ اصلاً همین خصوصیاتش بود که ماه‌بانو را شیفته‌ی خودش کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
احساس می‌کرد به جز او نمی‌تواند عشق مرد دیگری را به قلبش راه دهد. از آن هفت ماهی که ابراز علاقه‌اش را شنیده‌بود تا به الان، حس می‌کرد عاشق‌تر شده‌است. زندگی‌اش حال شیرین‌تر شده‌بود. این‌که مردی کنارت باشد و دوستت داشته‌باشد، حس باارزشی به وجودش سرازیر می‌کرد. حال بعد روزهای طولانی قرار بود هم‌دیگر را ببینند. تا شب کارشان تمام شد. خسته و کوفته، پا در اتاقش گذاشت. بعد از یک حمام حسابی، خودش را روی تخت یک‌نفره نرمش انداخت. مادرش او را برای شام صدا زد؛ ولی خستگی را بهانه کرد و ترجیح داد کمی بخوابد.
***
نمی‌دانست ساعت چند بود که از خواب بلند شد. دستی زیر چشم‌های پف‌آلودش کشید و با کرختی دل از تخت کند. بوی خوش کوکوسبزی‌های مادرش که تا راهروی باریک خانه می‌آمد، شکمش را قلقلک دادند. به آشپزخانه پا گذاشت و با ذوق پشت میز چهارنفره‌شان نشست. پدر مشغول دیدن اخبار و مادر هم در حال نقطه‌کاری روی سفال‌ها بود. کار هرروزه‌اش بود، حتی با وجود مشغله‌ی زیاد امروزش باز هم دست از کارش نکشیده‌بود. لقمه را در دهانش گذاشت که لپش محکم کشیده‌شد. صورتش درهم رفت. با حرص به برادرش مهران نگاه کرد و هم‌زمان صورتش را مالید.
- چی کار می‌کنی دیوونه؟ تموم پوستم رو کندی!
با بدجنسی نگاهش کرد و کوکویی از داخل ظرف برداشت.
- لپ داری، تقصیر من چیه؟!
با حرص چشم از او گرفت. زیر لب شکمویی نثارش کرد.
«تموم کوکوم رو خورد، ببینش تو رو خدا! کارد بخوره به اون شکمت!»
با صدایش دست از غذا خوردن کشید و سوالی نگاهش کرد.
- چیه؟ دوباره بگو، نشنیدم.
نگاه چپکی حواله‌اش کرد و با لحن آرام‌تری گفت:
- میگم با فاطمه حرف زدی؟
کمان دو ابرویش بالا رفت.
«اوهو، آقا رو باش! چه عجله‌ای هم داره!»
بی‌توجه به نگاه منتظرش، آرام‌آرام مشغول خوردن سالادش شد. کرم داشت دیگر!
«آخی، دلت نمی‌سوزه دختر؟ خودت عاشقی‌ ها!»
با دستمال کاغذی دور لبش را پاک کرد و لقمه‌‌ی کوچک درون دهانش را کامل جوید.
- خب عرضم به حضور..‌. .
هیس بلندی گفت که حرفش نصفه ماند. چشم ریز کرد.
- چیه بابا؟ بذار حرفم رو بزنم دیگه!
چشم‌غره‌ای رفت و نگاهی به دور و برش انداخت.
- محض رضای خدا آروم‌تر! با اون صدات تموم همسایه‌ها هم فهمیدن.
لبخند دندان‌نمایی به برادر ترسویش زد‌. نفهمید لبخندش را چه تشبیه کرد که متقابلاً لبخندی زد و برقی در چشم‌هایش نشست. دلش به حالش سوخت. خودش را کمی جلو کشید و گلویی صاف کرد‌.
- امروز که این‌قدر کار روی سرمون ریخته بود، نتونستم باهاش حرف بزنم، بذار یه وقت دیگه بهش میگم.
به عینی دید که قیافه‌اش وا رفت‌؛ تمام ذوقش برای شنیدن حرف‌هایش پر کشید‌.
- واسه همین هی مقدمه می‌چیدی؟! یعنی تا الان نگفتی؟
- ای بابا آروم‌تر، تو که از من هم بدتر حرف می‌زنی! نخیر نگفتم، وسط کار روضه پاشم بیام بگم چند منه؟!
برادرش هم دلش خوش بود. یک ذره صبر نداشت. خودش بعد دو سال عاشقی این‌قدر منتظر ماند که امیر آمد و اعتراف کرد، آن‌وقت او چهار ماه است عاشق شده، دمار از روزگار آدم درمی‌آورد. بیچاره فاطمه! آخ که اگر بفهمد صورتش به رنگ لبو در می‌آید، اصلاً به فکرش هم خطور نمی‌کند. در دل خندید و وارد اتاقش شد‌. سر وقت موبایلش رفت. هزاران بار پیام‌های خودش و امیر را می‌خواند؛ با مرور کردنش هم دلش می‌لرزید‌. پیام‌هایش همه بوی محبت و اطمینان می‌داد‌.
«یعنی الان چه شکلی شده؟ حتماً خیلی بهش سخت گذشته، لاغر شده. وا دختر، فقط یک‌ماه گذشته!»
به تنها عکسی که از او داشت خیره شد. از روی صفحه‌ی شیشه‌ای موبایل، روی تصویرش دست کشید. با همان لباس نظامی که هیبت مردانه‌اش را به رخ می‌کشید. چهره‌ی معمولی داشت؛ اما برای او سوای مردان دیگر بود‌. چشمان سیاه و آن پوست آفتاب‌سوخته‌اش را با دنیا عوض نمی‌کرد‌؛ مخصوصاً شکستگی گوشش که در گذشته چندشش میشد به آن نگاه بیندازد و حال که فکر می‌کرد، عجیب به این مرد و وجناتش می‌آمد. آهی کشید و موبایلش را کنار گذاشت. صدایش در گوشش می‌پیچید، با آن لحن مهربان و پرمحبتش که هر بار بانو‌جان صدایش می‌زد و او را حالی‌به‌حالی می‌کرد‌. حال که قرار بود از ماموریت بازگردد، زمان انگار کند‌تر از همیشه می‌گذشت‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
***
صبح با احساس سر و صدا از خواب بلند شد. شالی سرش انداخت و از اتاق خارج شد. صدا، صدای دعوا بود. سراسیمه به ایوان رهسپار شد‌. چشمش که به مادر خورد، کنجکاو و مضطرب پرسید:
- چه خبر شده اول صبحی؟ دعوا گرفتن؟
طلعت‌خانم لبش را گزید و به طرف دخترکش برگشت.
- وای بیچاره ستاره‌خانم! از دست این پسره دق می‌کنه. سر صبح زنجیر پاره کرده!
تعجب کرد. کنار مادرش روی پله‌‌‌های وسط پشت بام ایستاد و گردن‌کشان به داخل حیاط ساختمان بغلی سرکی کشید تا شاید چیزی دستگیرش شود.
- باز چرا معرکه گرفتن؟
صدای فریادهای حسام، پسر حاج‌حسین به گوشش خورد و پشت بندش جیغ‌های خواهرش حنانه را شنید.
- داداش تو رو خدا! غلط کردم!
سریع خودش را پشت دیوار پنهان کرد. خودش هم ترسیده‌بود. دلش به حال حنا سوخت. برادرش اصلاً اعصاب درستی نداشت؛ آن‌قدر مریض بود که حال معلوم نبود سر چه چیزی خواهر کوچکش را زیر باد کتک گرفته‌بود. ستاره‌‌خانم هم با گریه چنگ به سی*ن*ه‌اش می‌زد و عاجز از این بود که جلوی پسر بزرگش را بگیرد. مادرش با این اوضاع صلاح دید به خانه‌شان برود. بیچاره ستاره‌‌خانم حالش بد شده‌بود. به دنبال مادرش، همان‌طور با لباس‌های خانگی از خانه بیرون زد. به محض رسیدن، با دیدن حنا که گوشه‌ی انباری افتاده‌بود هین بلندی کشید و به طرفش دوید. دخترک بیچاره! موهای طلایی پریشانش را از جلوی صورتش کنار زد. صدای آخ ضعیفش را که شنید فهمید ناخواسته دستش به زخم گوشه‌ی لبش برخورد کرده‌است.
- چه بلایی سرت اومده؟ خوبی حنا؟ به من نگاه کن.
صدای زمخت و خشنی در نزدیکی به گوشش رسید‌:
- تو دکتری یا وکیل وصیشی؟! توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن دخترجون! پاشو برو خونه. اول صبحی توی خونه‌مون هم حریم خصوصی نداریم!
رنگ از چهره‌اش پرید. حنا چطور چنین برادری را می‌توانست تحمل کند؟ مردهایی مثل مهران و امیرعلی اصلاً قابل مقایسه با این مرد بخت‌النحس نبودند. با صدای توبیخ‌گر مادرش به خودش آمد.
- چرا ماتت برده دختر؟! پاشو برو یه آب‌قندی چیزی درست کن، دختر مردم رنگ به رو نداره. آقا‌حسام، شما هم به جای این حرف‌ها یه‌کم کوتاه بیاین؛ خب بچه‌ست، جوونی کرده.
بی هیچ حرفی از روی کاشی‌های حیاط بلند شد و به سوی خانه قدم برداشت. دست بر نرده‌ی سفید استیل گرفت، چند پله‌‌ی پهن مرمری را طی کرد تا به ایوان رسید. از درب چهارطاق باز شده‌ی سالن گذشت. بوی سوختگی می‌آمد. سریع به آشپزخانه شتافت. رنگ سبز قابلمه‌ی چدن روی گاز، کم مانده‌بود سیاه شود. تندی زیرش را خاموش کرد و در انبوه وسیله‌های روی میز چشم گرداند.
«حالا قندشون کجاست؟»
با هزار مکافات لیوان آب‌قندی درست کرد و برگشت. نمی‌دانست چرا تا این حد استرس داشت. این مرد این‌قدر ترسناک بود که می‌ترسید ترکش‌هایش به او هم برخورد کند. مگر حنانه چه‌کار کرده بود که مادرش چنین حرف‌هایی می‌زد! لب پله‌ نشست و لیوان آب قند را به دست حنا داد. ستاره خانم یک‌سره بی‌قراری می‌کرد و سی*ن*ه‌اش را می‌مالید.
- ای مادرتون بمیره! عین سگ و گربه به جون هم می‌افتین! بچه که نیستین، آفت جونین.
حنا از گریه به نفس‌نفس افتاده بود. لبش را گزید. طفلک این دختر، اصلاً در این سن حساس برایش روح و روان می‌ماند؟! از زیر آستین کوتاه تیشرت صورتی‌اش، بازوی و سفیدش را گرفت.
- بیا بریم تو حناجون. حالت بده، باید استراحت کنی.
با هزار زور راضی‌اش کرد به داخل بروند. حسام همان‌طور با ابروهای گره خورده، مثل میرغضب کنار حوض نشسته‌بود و خیره‌‌شان بود. از نگاهش هم می‌ترسید؛ با آن چشم‌های سیاه دریده‌اش، عصبانی که میشد آدم می‌گرخید. حنا زیر لب ناله می‌کرد. از صدای نفس‌های تند و پای لنگانش، معلوم بود که بدجور درد می‌کشید. او را روی تختش خواباند و رفت تا مسکنی برایش بیاورد. تا پایش به هال رسید چشمش به او افتاد. این بار نترسید و با اخم، بدون این‌که توجهی به حضورش کند پا در آشپزخانه گذاشت. یک‌‌طرف نقره‌ای یخچال دوقلو را باز کرد و داروی مورد‌نظر را برداشت. خواست از آشپزخانه بیرون برود که قامتی مانع حرکتش شد. با عصبانیت سر بالا گرفت.
«مردک بی‌فکر! به قول مامان دیوونه‌ست!»
- هیچ معلوم هست دارین چی کار می‌کنین؟ از سر راهم برین کنار.
پوزخند زد.
- زبونت خیلی درازه دخترجون. فضول زندگی خودت باش.
این حرف برایش گران تمام شد. مردک پررو! چرا این‌قدر از زمین و زمان شاکی بود؟ سرش را زیر انداخت و ورق دارو را میان دستش فشرد.
- منِ به قول شما فضول، انسانیتم سرجاشه که جلوی ظلم بقیه بایستم..‌. .
به دنبال حرفش مستقیم در صورت اخم‌آلودش خیره شد و با جسارت ادامه داد:
- شما به فکر خودتون باشین که مردونگیتون رو با نشون دادن زور بازو به خواهرتون نشون ندین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
«وای خاک بر سرت کنند ماهی! این دیگه چی بود که گفتی؟ حالا خیلی خوش اخلاقه! چشماش رو نگاه، انگار ارثش رو ازم طلب داره مرتیکه!»
بهتر بود زودتر یک‌جایی از زیر نگاهش جیم بزند. این مرد تعادل روانی نداشت. وقت را غنیمت شمرد و فلنگ را بست. به اتاق که برگشت حنا را دید که گوشه‌ی تخت کز کرده‌بود و مغموم به صفحه‌ی شکسته‌‌ی موبایلش نگاه می‌کرد. لیوان آب و قرصش را جلویش گذاشت و نگاهی به موبایل سفید اندرویدش انداخت که ترک بزرگی رویش افتاده‌بود. آهی کشید. می‌توانست حدس بزند سر چه چیزی این بلبشو رخ داده‌است.
- دوستش داری؟
با شنیدن صدایش ترسیده گردنش را کج کرد. از دیدن ماه‌بانو نفس راحتی کشید، ماه‌بانویی که در این چند سال اخیر شاهد دعواهای زیادی در این خانه بود؛ درست نمی‌دانست سر چه چیزی، اما فقط فهمیده‌بود که مشکل حسام با پدرش بزرگ‌تر از آن چیزی است که از زبان در و همسایه به گوش می‌رسد. حال هم خون خواهرکش را در شیشه کرده‌بود. معلوم نبود دردش چیست. حنا در جواب دادن من‌و‌من کرد، گونه‌های تپل و نمناکش گل انداخت و با خجالت سر پایین انداخت. لبخند کم‌رنگی زد و دست دور شانه‌اش حلقه کرد.
- اگه ارزشش رو داره پس تسلیم نشو؛ عشق قدرتش بیشتر از این حرف‌هاست. به همه ثابت کن که چقدر قوی هستی.
حنانه با تعجب چشم به دهانش دوخت‌، مانده‌بود چه بگوید. با اصرارهای ماه‌بانو مسکن را خورد تا دردش کمتر شود. موقع رفتن، با لحن شوخی رو به او گفت:
- روز و شب نمونی روی این تخت‌ ها! فرداشب توی حسینیه می‌بینمت.
دخترک لبخند کج‌جانی در جوابش زد. با رضایت سر تکان داد و از خانه خارج شد. ستاره‌خانم در ایوان جلویش را گرفت.
- حالش بد بود خاله؟ آخ دستش بشکنه، دلش از جای دیگه پره، سر دختر بیچاره‌ام خالی می‌کنه!
سر پایین انداخت.
- خوبه خاله جون، نگران نباشید. مسکن خورد، باید استراحت کنه.
نیم‌نگاهی به حسام انداخت که تا کمر درون صندلی عقب اتومبیل مدل‌بالایش خم شده‌بود و مشغول برداشتن چیزی بود. نفسش را در هوا فوت کرد و رو به ستاره‌خانم گفت:
- بهتره با آقا‌حسام صحبت کنید، این‌طوری که نمی‌شه! حنا اشتباهی نکرده خاله، بهتره یه فکر اساسی کنید.
نباید دخالت می‌کرد ولی اگر این حرف را نمی‌زد در گلویش می‌ماند‌. این مرد نیاز به روانشناس داشت. مگر می‌شود همین‌طور راحت خواهرت را زیر مشت و لگد بگیری و سیاه و کبودش کنی! عجیب بود که یک ذره پشیمانی هم در وجودش نبود.
***
در خانه‌شان غلغله‌ای بود؛ همه اهالی محل برای مراسم حضرت علی‌اصغر‌(ع) آمده‌بودند. مردها پیراهن‌های سیاه به تن داشتند و زن‌ها هم با چادرهای مشکی در مراسم شرکت کرده‌بودند. هر کَس مشغول کاری بود. مردها و زن‌ها جداگانه از هم شسته‌بودند. صدای روحانی محله از اتاق آقایان می‌آمد وه از کربلا و اتفاقات تلخش صحبت می‌کرد. سینی استکان‌ها را برای چندمین بار پر از چای کرد و به دست محمد‌علی، پسرعمه‌اش داد.
- ماهی بی‌زحمت یه ظرف حلوا هم بیار، کمه.
آخ که امشب جایش نبود، وگرنه می‌دانست چطور آن زبان بی‌صاحبش را کوتاه کند که دیگر نامش را ماهی صدا نزند. دیگر عادتش شده بود، پسره‌ی دیوانه! تند و فرز به داخل خانه دوید. دستی به پیراهن بلند مشکی‌اش کشید و هم‌زمان ظرف حلوایی که عطر دل‌انگیز زعفران و گلاب از آن برمی‌خاست را از روی میز برداشت. سمت چپ ایوان، پشت درب سفید باز اتاق ایستاد. زودتر از همه، امیرعلی متوجه‌اش شد و از جلوی درب سالن کنار رفت. دخترک با نزدیک شدنش، گونه‌هایش گل انداخت و برای این‌که مقابل نگاه‌های پنهان بقیه رسوا نشود، به قالیچه قهوه‌ای زیر پایش خیره گشت، البته زیرزیرکی با آن چشمان هرزش دیدش می‌زد. در آن پیراهن تیره که آستین‌هایش را تا آرنج بالا آورده بود، چه‌قدر جذاب شده‌بود. حسابی به قامت و هیکل رشیدش می‌آمد‌‌. شکستگی خفیف گوش سمت راستش هم در نظرش دوست‌داشتنی بود.
- ماه‌بانو حواست کجاست؟
با زمزمه آرامش از عالم هپروت بیرون آمد‌. سریع بدون این‌که نگاهی به صورتش بیندازد ظرف کریستال حلوا را به سمتش گرفت. برخورد دست‌هایشان باعث شد برای یک لحظه لرز خفیفی بگیرد و حس خوشایندی از انگشتانش به قلبش ساطع شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
به تندی خودش را از آن مهلکه نجات داد. امیرعلی با لبخند به رفتنش نگاه کرد. عاشق همین حجب و حیایش بود. دخترک تا وارد حیاط شد توانست یک نفس راحت بکشد. زیر نگاه آتشینش داشت می‌سوخت. بعد از یک ماه دوری عشقشان کم که نشده بود هیچ، تازه بیشتر هم شده‌بود. چه‌قدر خوشحال بود. در این شب‌ها بیشتر می‌توانست امیر را ببیند. راضی بود به همین نگاه‌‌های از دور. با سقلمه‌ی فاطمه لبخندش محو شد و صورتش در هم فرو رفت. شاکی به چهره‌ی شیطان و قهوه‌ی خندان نگاهش چشم دوخت که لب‌های صورتی کوچک و ساده‌اش را جمع کرد و خم شد تا سینی استکان‌ها را جمع‌و‌جور کند.
- شب شهادت آقا علی‌اصغر لبخند زدنت دیگه چه صیغه‌ایه؟!
لب گزید و کمی سرخ و سفید شد. تا آبرویش جلوی همه نمی‌رفت دست بردار نبود. فاطمه خوب از دلش خبر داشت که مدام اذیتش می‌کرد. در دل گفت: «نوبت من هم می‌رسه خانوم، صبر داشته باش.»
نگاهش به مهرانی افتاد که کنار پدر به میهمانان خوش‌آمد می‌گفت؛ اما تمام حواسش در حیاط می‌‌پلکید.
«بی‌شعور اصلاً نمی‌ره داخل. پوف، شیطونه میگه... !»
به افکار بدجنسانه‌اش در دل خندید و دست فاطمه را گرفت.
- بیا بریم توی هال، الان روضه شروع میشه.
- آره راست میگی، بریم.
دوتایی با عجله، سوی خانه رفتند. نگاهش به مهران افتاد. فاطمه که سرش پایین بود و اصلاً متوجه‌ی دور و اطرافش نبود. از همان‌جا برای برادرش چشم و ابرویی آمد که ابروهای باریک مردانه‌اش به‌هم گره خوردند‌. نچ‌نچ‌کنان سر تکان داد و همراه فاطمه از کنارش گذشتند. آخر وسط روضه جای دید زدن بود؟! نگاه حاج‌خانم‌ها رویشان می‌چرخید. همیشه همین‌طور بود، حتماً الان داشتند در ذهنشان عروس پسرشان را هم انتخاب می‌کردند! چشمش به ستاره‌خانم افتاد که بغل ستون کنار آشپزخانه با سری پایین، قرآن می‌خواند. صبر کرد تا خواندنش تمام شود و بعد برای چاق‌سلامتی نزدیکش شد.
- خوبین خاله؟ حنا چطوره؟ بهتره؟
جا برای تکیه دادن نبود، همان‌طور وسط نشست. ستاره‌خانم با آرامش و طمانینه درب قرآن را بست و بعد از بوسیدنش، نگاه نمناکش را به چهره‌ی ساده و محجوب دخترک داد.
- خدا بهت ثواب بده دختر.
این زن به راستی که مثل فرشته‌ها بود. از چشمان سبز درخشانش عطوفت و مهربانی می‌بارید. گاهی وقت‌ها به حال حنانه غبطه می‌خورد؛ نه این‌که خدای نکرده مادرش به او محبت نمی‌کرد، نه؛ اما ستاره خانم، چون فاصله سنی کمتری با فرزندانش داشت صمیمیت و گرمی بیشتری با جوان‌ها نشان می‌داد و برعکس مادرش اهل غر و امر و نهی کردن نبود‌. وقتی دوباره از حال حنا جوبا شد، چهره‌‌ی درخشانش که از روشنی‌اش انگار نور می‌بارید، رنگ غم گرفت و آهی از سر اندوه کشید.
- چی بگم دخترم! بچه‌ام دلش می‌خواست بیاد روضه، تموم دیشب رو بالای سرش بیدار بودم تا بتونه بخوابه.
با ناراحتی سر در گریبان فرو کرد. حرصش می‌گرفت وقتی حسام را در این مراسم می‌دید. خودش غلط اضافه کرده‌بود و بعد خواهر بیچاره‌اش از آمدن به روضه منع میشد. ظرف آش و غذایی برداشت تا موقع رفتن به‌ ستاره‌ خانم بدهد که برای حنانه ببرد.
بعد از تمام شدن روضه، میهمان‌ها کم‌‌کم عزم رفتن کردند. جلوی در نگاهش به دو زن چادری افتاد که پچ‌پچ‌وار با مادرش صحبت می‌کردند. کنجکاو شد بداند موضوع از چه قرار است. همین سوال را هم پرسید که مادرش انگشت جلوی بینی‌ عقابی‌اش گرفت و طبق عادت برجستگی پایین لبش را زیر دندان کشید.
- هیس! اگه لازم بود حتماً بهت می‌گفتم.
بادش خالی شد. مادرش هم دوست داشت اذیتش کند‌ ها! طلعت‌خانم تا نگاهش را دید لبخندی زد. خودش را جلوتر کشید و در گوشش گفت:
- قیافه‌ات رو این‌جوری نکن ته‌تغاری! بهت میگم؛ اما به وقتش، یه ذره دندون روی جیگر بذار.
با این حرفش از ذوق لبخندی زد. خواست چیزی بگوید که نگاهش به خانواده‌ی حاج‌مالکی‌ها افتاد. کنار فاطمه، امیرعلی ایستاده بود و نگاهش هم میخ زمین بود.
- خدا خیر و ثواب بهتون بده حاجی، عمرتون طولانی. حسابی امشب زحمت کشیدین.
پدرش حاج‌طاهر، مردانه دست روی شانه‌ی رفیقش گذاشت.
- تا باشه از این کارها. فردا هر کمکی خواستی در خدمتیم حاجی.
نرگس خانم هم که جلوی در با طلعت‌خانم مشغول خداحافظی بود، گوشه‌ی چادر تیره‌اش را به دندان گرفت و نگاه معنی‌داری بین پسرش و ماه‌بانو چرخاند‌.
- دخترم فردا بیای‌ ها، کلی کار نکرده داریم.
دخترک محجوبانه لبخند زد.
- چشم خاله جون، حتماً.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
فاطمه نیشگون ریزی از پهلویش گرفت و در گوشش گفت:
- ورپریده! از کی تا حالا خجالتی شدی تو؟
با چشم و ابرو به او فهماند تا ساکت شود. امیرعلی بالاخره سر بالا گرفت و خیره به دخترک شد. بعد از یک ماه دیدار کردن، حال چه‌قدر دل کندن سخت‌تر شده بود. چطور توانسته بود این مدت را تحمل کند؟ حس می‌کرد ماه‌بانو عوض شده است، دیگر از آن دخترک شیطان و سر به هوا خبری نبود، انگار خانم‌تر شده بود.
***
شب آن‌قدر خسته بود که سریع خوابش برد. باید صبح زود به خانه‌ی خاله نرگس می‌رفت و کمک‌شان می‌کرد‌. در آینه‌ی سفید و مربعی روی میز به خودش نگاه کرد. چشمان مشکی‌اش را از پدرش به ارث برده بود و زیر آن دو کمان ابروی سیاه جلوه زیبایی به صورتش می‌بخشید. نیازی به آرایش نبود، به زدن یک رژ گوشتی بسنده کرد و موهای فر و بلندش را به سختی جمع کرد و پشت سرش دم‌اسبی بست. روسری بزرگ و تیره‌ی سه گوشش را سر انداخت و با گیره منظمش کرد. خب، همه چیز عالی بود. به همراه مادرش در کوچه عریض‌شان قدم‌زنان به سوی خانه‌ی خاله نرگس راه افتادند.
- میگم مامان، دیشب اون دو تا خانم چی در گوشت گفتن؟ خیلی دوست دارم بدونم.
از سرعت قدم‌های طلعت خانم کم شد. کنجکاوی‌های دخترک تا فهمیدن موضوع ادامه داشت. در حالی که به طرفش می‌چرخید، دو طرف چادر نخی سیاهش را زیر گلو جمع کرد و چشم‌غره‌ای برایش رفت.
- فراموش نکردی، نه؟
نوچی کرد و ابرو بالا انداخت. مادرش دید که تا جواب نگیرد دست از سرش برنمی‌دارد، به ناچار نگاهی به دور و برش انداخت تا از خلوتی‌اش مطمئن شود و بعد پچ‌پچ‌وار سر حرف را باز کرد:
- زهره خانم رو می‌شناسی؟ زن حاج‌آقا‌ مستوفی؟
سری به علامت دانستن تکان داد تا ادامه‌ی حرفش را بزند‌. درون چشمان به رنگ آسمانش که با وجود پف زیرینش، درشتی خودش را حفظ کرده‌بود، گویی ستاره‌ای درخشیدن گرفت.
- می‌خواد تو رو واسه پسرش خواستگاری کنه.
با این حرف، یکه‌ خورده گردنش کج شد. حالت صورت مادرش معلوم بود که شوخی در کار نیست. طلعت خانم تا نگاه ماتش را دید، آستین گشاد مانتویش را گرفت و او را به کنار تیربرقی که در آن نزدیکی بود کشید.
- چیه؟ تعجب کردی، ها؟ پسره همه چیز داره ماه‌بانو، خونه، ماشین، حجره؛ از همه‌ مهم‌تر پاک و سالمه. به بابات گفتم، ازم خواست اول مزه‌ی دهن تو رو بدونیم. خوب فکرات رو کن دختر، شاه‌ماهی رو از دست نده.
آخرش را با لحن شمرده و تاکیدی بیان کرد. شانه‌اش به سفتی تن آهنی چراغ چسبید. پسر زهره خانم دیگر از کجا پیدا شد؟! اصلاً او را از کجا دیده بود؟
«وا دختر، یه چی میگی‌ ها! حتماً مادرش تو رو انتخاب کرده. بابا مگه عهد بوقه؟!» مامان هم با این تعریف کردن‌هایش او را به نقطه‌ی اوج حرص می‌رسانید. هر بار سر هر خواستگاری می‌گفت که شاه‌ماهی را از دست ندهد‌. به خوبی خبر داشت که در این سن و سال مثل هر دختر دیگری خواستگار برایش می‌آید. در گذشته سن کم، درس و دانشگاه بهانه‌اش بود؛ اما به محض اینکه لیسانسش را گرفت خانواده‌اش به او گوشزد کردند که سریع جواب رد ندهد و اگر آدم خوبی بود بهتر است ازدواج کند‌. از نظر مادرش او یک دختر ترشیده بود. همیشه ورد زبانش می‌چرخید: «که تو دیگه درس خوندی و بیست و دو سالته. دخترهای به سن تو الان بچه هم دارن، می‌خوای تا کی ور دل من بمونی؟!»
حال باید با این خواستگار ناخوانده چه‌کار می‌کرد؟ چه بهانه‌ای باید جور می‌کرد؟ وای که اگر امیر‌علی بفهمد خون به پا می‌کند. آن یک دفعه هم که گفته بود، برای هفت‌پشتش بس بود. پسره‌ی دیوانه، رفته بود محل کار خواستگار قبلی‌اش و حسابی فردین بازی‌اش گل کرده بود‌! باز خوب شد آن طرف غریبه بود و پاپیچ نشد، وگرنه الان آوازه‌ی دل‌باختگی پسر حاج‌احمد را همه می‌دانستند. قدم‌های سستش تا دروازه‌ی آبی‌ که طبق معمول باز بود ادامه یافت‌. آن‌ها جزو اولین افرادی بودند که آمدند. خاله‌نرگس با دیدنشان، چهره‌ی لاغرش که به زردی می‌زد شکوفا شد و با مهربانی همیشگی‌اش به استقبال‌شان آمد.
- آخ قربونتون بشم، همین الان ذکر خیرتون بود. بیا طلعت جان، بشین اون‌جا.
دست به شانه‌ی ماه‌بانو گرفت و با لبخند نگاه خریدارانه‌ای به سرتاپایش انداخت.
- قربون قدت برم دختر. برو بالا که فاطمه منتظرته.
لبخند پر تشویشی در جواب چرب‌زبانی‌اش زد و گیره روسری‌اش را منظم کرد. نمی‌دانست از گرما بود یا حرف‌های مادرش که احساس خفگی می‌کرد. صدای فواره‌ی حوض و میوه‌های رنگی که درونش می‌غلتیدند، حس طراوت به فضای اطراف می‌بخشید. نگاهی به رو‌به‌رویش انداخت. شمعدانی‌های زیبای که در گلدان‌هایی سفید آویزان بر میله بالای ایوان بودند، هم‌خوانی جالبی با آجرهای قدیمی خانه داشت. نزدیک پله که بود، بوی رنگ نیلی نرده‌های ایوان، بینی‌اش را نوازش داد. نرگس‌خانم از خانه‌ی پدری شوهرش مثل دسته‌ی گل مراقبت می‌کرد. کفش‌های راحتی پاشنه‌تخت مشکی‌اش را بالای پله‌ها از پا درآورد. سعی کرد افکار منفی‌اش را پس بزند. درب آلومینیومی سفید سالن را گشود. زمزمه‌های ریزی از داخل آشپزخانه می‌آمد. پیچ کوتاه و باریک راهرو را طی کرد و صدایش را روی سرش انداخت:
- فاطی کجایی؟ بیا که بانو خانم گل و گلاب اومد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
با دیدن امیرعلی که لباس بیرون بر تن داشت و از آشپزخانه بیرون آمد، هین خفیفی گفت و وسط هال خشکش زد. فاطمه هم پشت سرش، با قیافه‌ی سرخ شده از خنده بیرون آمد.
«وای دختر آبروت رفت. حالا صدای نکره‌ات رو باید حتماً بلند می‌کردی؟! الان با خودش چی فکر می‌کنه!»
بیچاره امیر! سرش پایین بود و از لبخندش معلوم بود که بدجور دارد خنده‌اش را کنترل می‌کند‌. جلو رفت و سلام دستپاچه و آرامی داد. زیر نگاه سوزانش بدنش گر گرفت. مثل همیشه مقتدر و رسا جوابش را داد:
- علیک سلام ماه‌بانو خانم، خوبی؟
در تنهایی بانویش بود و غیر از آن اسمش را کامل و با پسوند خانم صدا میزد. فاطمه مثل فضول‌ها کنارشان ایستاد، انگار داشت فیلم مهیجی تماشا می‌کرد. چشم‌غره‌ی ریزی برایش رفت و در جواب امیرعلی لبخندزنان گفت:
- مرسی. از فاطمه شنیدم تا عاشورا تهرانی.
نگاه تیره‌اش را بالا آورد و در آن چشم‌های سیاه، که همانند خرمای درشت در صورت روشنش دل‌فریبی می‌کرد خیره شد. بهتر بود حرکتی کند وگرنه تا شب کار و زندگی برایش نمی‌ماند. در حالی که از کنار دخترک می‌گذشت، دستی به یقه‌ی مرتب بلوز زغالی‌اش کشید و کیف پول و سوئیچش را از روی جا‌کفشی چنگ زد.
- ایشاالله بعد این ماه کارهام که ردیف شد میایم برای رسمی کردن و این چیزها. من دیگه برم، خوب نیست الان این‌جا باشم؛ با اجازه‌.
با چشمان درشت شده به راه رفته‌اش خیره شد. چند ثانیه زمان برد تا حرفش را در سرش حلاجی کند. تازه فهمید چه گفت! با نیشگون‌های مداوم فاطمه از عالم فکر بیرون آمد‌. اخم کرده بازوی بی‌نوایش را مالید.
- چته دیوونه؟ گوشت تنم رو کندی!
ریز و نخودی خندید‌ و دستانش را برای لحظه‌ای روی چانه‌ی لرزان و دهانی که می‌جنبید گذاشت و بعد برداشت.
- سورپرایز شدی، نه؟ حالا نمی‌دونی که دیشب چی‌شد!
تکه‌ی آخرش را کش‌دار ادا کرد و هم‌زمان دستان و سرش را آرام به طرفین تکان داد. با کنجکاوی به چشمان فندقی‌مانندش که حال از زور خنده ریز و کشیده شده‌بود زل زد. تعجبش با ادامه‌ی حرف‌هایش بیشتر هم شد. امیر به خانواده‌اش گفته بود!
«وای حالا نگاهشون حتماً بهم فرق کرده.»
اصلاً فکرش را هم نمی‌کرد امیر این‌قدر زود تصمیم به ازدواج بگیرد‌. در دل اما حس خوبی داشت. تمام خواسته‌اش همین بود که با فرد مورد علاقه‌اش آرزوهایش را بنا کند. چه کسی بهتر از امیرعلی؟ از شر آن خواستگارها هم راحت میشد. مطمئناً خانواده‌اش هم خوششان می‌آمد. به هر حال از بچگی جلوی چشم هم‌دیگر بودند، زیر و بم هم را به خوبی می‌دانستند.
نمی‌دانست چرا این‌قدر استرس داشت. اصلاً موقع کار کردن تمرکز نداشت و موجب تفریح فاطمه هم شده بود‌. او هم فقط برایش از آن چشم‌غره‌های قشنگش می‌رفت. تا کارشان تمام شد، سینی چای و کلوچه‌ها را به حیاط برد تا برای خانم‌ها ببرد. بیچاره‌ها از صبح مشغول کار بودند‌. حال نگاه‌های معنی‌دار خاله نرگس را می‌فهمید. کی می‌دانست این زن از همان اول علاقه به این وصلت داشت؟! ماه‌بانو بهترین مورد برای پسرش بود، در پاکی و نجیبی این دختر شکی نبود و از هر لحاظ ایده‌آل بود. موقع پذیرایی کردن، کیلو‌کیلو عرق ریخت. یکی از زنان همسایه که معروف به دلال و واسطه‌ی ازدواج بود، با چشمان ورقلمبیده‌ی مشکی‌اش یک نگاه به سرتاپای ماه‌بانو انداخت و با لبخند ناشیانه‌ای رویش را سمت طلعت‌خانم گرفت.
- ماشاالله! طلعت دخترت دیگه وقت عروس شدنشه‌ ها. پس کی قراره شام عروسیش رو بخوریم؟
طلعت‌‌خانم، در حالی که استکلن چای و کلوچه‌اش را برمی‌داشت لبخند معنی‌داری گوشه‌ی لبان صورتی‌اش نشست و در جواب گفت:
- ای صدیقه‌جان، هر چی خدا بخواد، شاید به همین زودی‌ها.
خیره به مادرش، سینی چای را جلوی نرگس خانم گرفت. لبخندی زد و با به‌به و چه‌چه استکانی برداشت.
- الهی همه جوون‌ها خوشبخت و
عاقبت‌به‌خیر بشن.
همه زیر لب آمین گفتند. لب گزید و سینی خالی را به آشپزخانه برد. با دیدن فاطمه که تنش را تا نصف از پنجره‌ی بلند و بزرگ هال بیرون انداخته‌بود، اخم‌هایش درهم رفت.
- فضولیتون تموم شد خانم؟!
کپ کرده از جا پرید و به طرفش برگشت. در حالی که شال آبی‌اش را روی موهای جمع شده‌ی سیاهش می‌گذاشت، یک ابروی پهن دخترانه‌اش را تا پایین پیشانی کوتاهش بالا برد.
- چیه؟ چته؟ کسی حرفی زده؟
با حرص سینی را به آشپزخانه برد و روی میز کوچکی که فقط یک گلدان شیشه‌ای کوچک در آن به چشم می‌خورد گذاشت. فاطمه هم عین خاله‌ریزه پشت سرش آمد.
- خب چرا روزه‌ی سکوت گرفتی؟
صبرش برید. روسری‌اش را از سر کند و یکی از صندلی‌های کوتاه چوبی را برای خود بیرون کشید که پایه‌هایش قیژ صده دادند.
- می‌مردی خودت چایی می‌بردی؟! فقط می‌خوای خجالت بکشم، نه؟
فاطمه تا ته حرفش را خواند. لبخند دندان‌نمایی زد و رو‌به‌رویش نشست.
- خب حالا مگه چی‌شده؟ دیگه باید عادت کنی عروس خانم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
396
11,668
مدال‌ها
4
آخرش را با لحن بامزه‌ای کشید و چشمک ریزی هم کنج حرفش اضافه کرد‌. هیس کوتاهی گفت و تشر رفت. فاطمه بی‌توجه، استکان چای را همراه با پولکی جلویش گذاشت‌.
- بیا، بیا یه چای بخور تا حرصت بیرون بریزه.‌
چپ‌چپ نگاهش کرد و ناخنش را روی رومیزی پلاستیکی قرمزی کشید که انگار با چسب کار با میز مهر و موم شده‌بود.
- بذار ببینم واسه خودت هم همین رو میگی یا نه!
فاطمه شانه بالا انداخت و جرعه کوتاهی از چای پررنگ و داغش نوشید.
- کی میشه بخت ما هم باز بشه، خدا می‌دونه.
پقی زیر خنده زد و به قیافه‌ی وا رفته‌ی دوستش که معلوم بود تظاهر به بیچارگی می‌کند نگاه کرد. دست از سربه‌سر گذاشتنش برنداشت:
- دیوونه! لنگ شوهری؟ وای اگه بدونی کی دوست دا... ‌.
حرفش را ادامه نداد و سریع دست به دهان گرفت؛ اما دیگر دیر شده بود، چون حال، فاطمه با چشم‌هایی درشت شده، اندازه‌ی توپ تنیس خیره‌اش بود.
- چی؟ کی دوستم داره؟ چرا حرفت رو قطع کردی؟!
ماند چه بگوید.
«وای ماه‌بانو، هیچی نشده که! دیگه آبیه که ریخته شده، ادامه‌ش رو هم بگو.»
لب‌های درشت و سرخش را با زبان خیس کرد و قولنج دستانش را شکست. این مردها چطور ابراز علاقه می‌کنند؟! به واقع که سخت بود.
- وای، جون بکن دیگه!
لبخندی زد. چه‌قدر کم‌طاقت بود.
- خب‌‌‌... خب... اگه... اگه بگم دا... داداشم بهت... علاقه داره... چی میگی؟
سر بالا گرفت تا واکنشش را ببیند. دهانش مثل غار باز مانده بود و دو گوی سمنویی چشمانش هم اندازه گردو از کاسه بیرون زده بود. دستش را جلوی صورت ماتش تکان داد.
- هوی با توام، سکته کردی الحمدالله!
شانه‌هایش بالا پرید.
- هان؟
پوفی کشید.
- چته تو؟ نگو که تا الان نفهمیدی! بابا داداشم خیلی دوست داره، مغزم رو خورد هی می‌گفت کی به فاطمه میگی، کی به فاطمه میگی!
هنوز در شوک بود و درست نمی‌توانست کلمات را ادا کند. با ریشه‌های مشکی‌ شالش بازی کرد.
- با... باورم نمی‌شه! مه... مهران؟!
از روی میز دستش را گرفت.
- باورت بشه. بله خانوم، مهران خودمون، داداش گل بنده. حالا وکیلم؟
در همان وضعیت پشت چشمی نازک کرد و دستش را از میان انگشتانش برداشت.
- خب حالا، چرا خودش بهم نگفت پس؟!
عاقل‌اندرسفیانه نگاهش کرد.
- می‌خواست اول نظرت رو بدونه، بعد پا پیش بزاره. خب معلومه که تو هم... .
حرفش را ادامه نداد و لبخند معنی‌داری زد. فاطمه که با شنیدن این خبر حسابی اعتماد به نفسش بالا زده بود، دست به سی*ن*ه شد و بادی به غبغب کوتاهش انداخت.
- باید فکرهام رو کنم، به هر حال شاید به هم نخوریم.
- برو بابا! از داداشم بهتر کجا می‌خوای پیدا کنی؟ خیلی دلت هم بخواد.
لبخندش را به زور جمع کرد و چند بار تندتند پلک‌های افتاده‌اش را به‌هم زد.
- اوه بله، داداشتون شاهزاده انگلیسه!
با حرص استکان شیشه‌ای گل طلایی را برداشت و تهدیدآمیز به طرفش گرفت.
- فاطی می‌سوزونمت‌ ها! فاز ملکه الیزابت برای من برندار.
دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و با ترس ساختگی گفت.
- باشه بابا، اعصاب نداری ها! اصلاً من باید جدی فکر کنم، مگه مغز خر خوردم زن‌داداشت شم! با این اخلاقت امنیت جانی ندارم.
چپ‌چپ نگاهش کرد و زیر لب استغفراللهی گفت. دختره‌ی دیوانه! معلوم بود که از خدا خواسته‌ست؛ انگار فقط منتظر یک اشاره از جانب مهران بود. ظهر برای ناهار به خانه‌شان برگشتند. نرگس‌خانم کلی اصرار کرد که بمانند ولی قبول نکردند. در بدو ورود سریع لباس‌هایش را عوض کرد و دوش کوتاهی گرفت تا بوی پیازداغ از تنش بپرد. تا پایش را در اتاق گذاشت، چشمش به مهران افتاد که پشت میز کامپیوتر نشسته بود. حوله را از روی موهای خیسش برداشت.
- داری چی کار می‌کنی؟
بدون این‌که نگاهش را از صفحه‌ی مانیتور بگیرد، جواب داد:
- یه چند تا قرارداد کاریه، باید بررسیش کنم. لپ‌تاپم مشکل پیدا کرده، دادمش دست یکی از دوست‌هام درستش کنه.
سری تکان داد و جلوی آینه ایستاد تا موهایش را با سشوار خشک کند. همان‌طور که مشغول کارش بود، نیم‌نگاهی به برادرش انداخت.
- میگم، مهران؟
وقتی جوابی از سویش دریافت نکرد پوفی کشید.
- هی مهری‌ جون؟!
با این حرفش، برزخی به طرفش چرخید و ابروهای باریک کم‌پشت قهوه‌ایش را به‌هم نزدیک کرد.
- درد و مهری! دختر تو آدم نمی‌شی، نه؟
تخس جوابش را داد.
- نه! خب اول مهران صدات زدم جواب ندادی، تقصیر خودته، به من چه!
چپ‌چپ نگاهش کرد و مشغول ادامه‌ی کارش شد.
- خب بنال، کارت رو بگو.
با قهر رو گرفت.
- حالا که این‌طور گفتی، صد سال سیاه نمی‌گم تا توی خماریش بمونی.
پوفی کشید. نشسته روی صندلی به طرفش برگشت و دست به سی*ن*ه شد.
- خب بفرما، من سرا پا گوشم، فقط وای به حالت بخوای باز مزخرف بگی، من می‌دونم و تو!
با شیطنت به قیافه‌ی جدی‌اش زل زد و نوچی کرد.
- حتی اگه بگم با فاطمه حرف زدم؟!
صورتش از حالت جدی در آمد. چشمان طوسی‌اش گرد شد. کمی خودش را جلو کشید و آرنج‌های برجسته و عضلانی‌اش را به بالای زانو چسباند.
- جدی میگی‌؟ جان من ماه‌بانو؟
خندید و نگاهش را به آینه‌ی بخار گرفته‌ی مقابلش داد.
- بله که راست میگم. هنوز هم نمی‌خوای بشنوی؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین