- Oct
- 1
- 9
- مدالها
- 1
نام رمان:زخم چشم
اثر:هلین شریف
ژانر:اجتماعی-معمایی -مذهبی
گپ نظارت:S.O.W. (1)
خلاصه:یک چیستان بپرسم؟
_بپرس؟
آن چیست مرد را داخل قبر و شتر را داخل دیگ میکند؟
_چیزی به فکرم نمیرسه!
_هیچ چی؟
اینقدر سخت جوابش؟
تو خودت خسته نکردی به جوابش فکر کنی
ولی من حس کردم !دیدم !زجر کشیدم واژه واژه جواب این چیستان رو...
#پارت اول
اواخر شهریور ماه بود هوا رو به سردی میرفت همان هوای مورد علاقه اش "سرد "
داخل داروخانه شد کفش های پاشنه بلندی که به اصرار نیلوفر پایش کرده بود به شدت عصابش را خراب میکرد عادت نداشت پابرهنه باشد.کیف پولش را محکم تر در دستش فشرد داروخانه زیادی شلوغ بود فقط میخواست زودتر آن کرم و شامپو را بگیرد و بیرون برود اما دیر شد طولی نکشید کاغذی که اسم چند جنس قلم روی آن نوشته بود در دست فشرد اضطراب جان روحش را تسخیر کرد به زحمت لرزش بدنش را کنترل کرد از شانس بد جای نشستن نبود و طاقت برای ایستادن هم نداشت
برادرش درماندگی خواهرش را روی حساب دست پاچلفتگی گذاشت و کاغذ را از دستش چنگ زد.
اولش نارحت بود که برادرش برای خرید یک کرم و شامپو همراهی اش می کند.او دیگر آذین ته تغاری و روستایی نبود او یک دانشجو بود ولی آن چند لحظه خدارراشکر کرد که برادرش هم آمده بود بعد خرید چند دقیقه ای به طرف ماشین به راه افتادند آذین عادت داشت به کودتا های چند لحظه ای که بدنش را به ویبره در می آورد به راستی چه کسی مقصر این حال خرابش بود؟ یا در آن خانواده پرجمعیت ۸نفری کسی از این حالش خبر داشت ؟
#پارت دوم
مشت دیگری از گندم ها را از ظرف استیل برداشتم همین که گندم ها پخش زمین شدن مرغ ها مجال ندادند وسریع از یکدیگر پیشی گرفته و نوک میزدند ساعت نزدیک ۵عصر بود .همیشه ۱ساعت قبل از غروب باید دان مرغ ها را داد کار همیشگی ام نبود بعضی وقت ها میرفتم مخصوصا که امسال دانشگاه هم میرفتم دیگر زیاد وقت این کار ها نداشتم.
بَدری با عجله در گاراژ را باز کرد همانطور که به سمت تویله میرفت تاکید کرد گله گاو به روستا رسید و سریع سراغ گاو ها بروم تا سر از زمین های همسایه که نزدیک خانه بودند در نیاورند این کار دیگر کمی طاقت فرسا بود ولی خوب شاید می ارزید در این وقت غروب که هواهم سرد شده بود کمی راه بروم چند قدم جلوتر نرفته بودم و همانطور که دست هایم را زیر بغل میزدم ،پیر زنی در باغچه روبه رویی که فاصله کمی با خانه داشت دیدم ،پیر زن لنگ راه میرفت به سختی گاو ها را از داخل باغچه میراند با صدایش که دورگه سخت بود خطاب به گاو ها چیزهایی میگفت؛ لباس های کاملا سیاه و قد کوتاهش از این فاصله به خوبی قابل تشخیص دادن بود هرکسی میدید میگفت به کمک نیاز دارد تا آن گاو های سرکش را از باغ بیرون کند. روی سنگی که جلویم بود نشستم به آن پیرزن نگاه کردم دلم برایش نسوخت هیچ احدی روی این زمین نباید به آن پیرزن ترحم کند حتی ذره ای .
اخم هایم درهم رفت هربار با دیدن این پیر زن اخم بین ابروانم جا خوش میکرد و غم عمیقی که مرا در برمیگرفت آرام گفتم و تنها خدا شنید :چرا من؟ چرا باید همیشه ببینمش و زخم دلم تازه شود؟
اثر:هلین شریف
ژانر:اجتماعی-معمایی -مذهبی
گپ نظارت:S.O.W. (1)
خلاصه:یک چیستان بپرسم؟
_بپرس؟
آن چیست مرد را داخل قبر و شتر را داخل دیگ میکند؟
_چیزی به فکرم نمیرسه!
_هیچ چی؟
اینقدر سخت جوابش؟
تو خودت خسته نکردی به جوابش فکر کنی
ولی من حس کردم !دیدم !زجر کشیدم واژه واژه جواب این چیستان رو...
#پارت اول
اواخر شهریور ماه بود هوا رو به سردی میرفت همان هوای مورد علاقه اش "سرد "
داخل داروخانه شد کفش های پاشنه بلندی که به اصرار نیلوفر پایش کرده بود به شدت عصابش را خراب میکرد عادت نداشت پابرهنه باشد.کیف پولش را محکم تر در دستش فشرد داروخانه زیادی شلوغ بود فقط میخواست زودتر آن کرم و شامپو را بگیرد و بیرون برود اما دیر شد طولی نکشید کاغذی که اسم چند جنس قلم روی آن نوشته بود در دست فشرد اضطراب جان روحش را تسخیر کرد به زحمت لرزش بدنش را کنترل کرد از شانس بد جای نشستن نبود و طاقت برای ایستادن هم نداشت
برادرش درماندگی خواهرش را روی حساب دست پاچلفتگی گذاشت و کاغذ را از دستش چنگ زد.
اولش نارحت بود که برادرش برای خرید یک کرم و شامپو همراهی اش می کند.او دیگر آذین ته تغاری و روستایی نبود او یک دانشجو بود ولی آن چند لحظه خدارراشکر کرد که برادرش هم آمده بود بعد خرید چند دقیقه ای به طرف ماشین به راه افتادند آذین عادت داشت به کودتا های چند لحظه ای که بدنش را به ویبره در می آورد به راستی چه کسی مقصر این حال خرابش بود؟ یا در آن خانواده پرجمعیت ۸نفری کسی از این حالش خبر داشت ؟
#پارت دوم
مشت دیگری از گندم ها را از ظرف استیل برداشتم همین که گندم ها پخش زمین شدن مرغ ها مجال ندادند وسریع از یکدیگر پیشی گرفته و نوک میزدند ساعت نزدیک ۵عصر بود .همیشه ۱ساعت قبل از غروب باید دان مرغ ها را داد کار همیشگی ام نبود بعضی وقت ها میرفتم مخصوصا که امسال دانشگاه هم میرفتم دیگر زیاد وقت این کار ها نداشتم.
بَدری با عجله در گاراژ را باز کرد همانطور که به سمت تویله میرفت تاکید کرد گله گاو به روستا رسید و سریع سراغ گاو ها بروم تا سر از زمین های همسایه که نزدیک خانه بودند در نیاورند این کار دیگر کمی طاقت فرسا بود ولی خوب شاید می ارزید در این وقت غروب که هواهم سرد شده بود کمی راه بروم چند قدم جلوتر نرفته بودم و همانطور که دست هایم را زیر بغل میزدم ،پیر زنی در باغچه روبه رویی که فاصله کمی با خانه داشت دیدم ،پیر زن لنگ راه میرفت به سختی گاو ها را از داخل باغچه میراند با صدایش که دورگه سخت بود خطاب به گاو ها چیزهایی میگفت؛ لباس های کاملا سیاه و قد کوتاهش از این فاصله به خوبی قابل تشخیص دادن بود هرکسی میدید میگفت به کمک نیاز دارد تا آن گاو های سرکش را از باغ بیرون کند. روی سنگی که جلویم بود نشستم به آن پیرزن نگاه کردم دلم برایش نسوخت هیچ احدی روی این زمین نباید به آن پیرزن ترحم کند حتی ذره ای .
اخم هایم درهم رفت هربار با دیدن این پیر زن اخم بین ابروانم جا خوش میکرد و غم عمیقی که مرا در برمیگرفت آرام گفتم و تنها خدا شنید :چرا من؟ چرا باید همیشه ببینمش و زخم دلم تازه شود؟
آخرین ویرایش: