جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [زردک] اثر «bahar.zr کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط bahar.zr با نام [زردک] اثر «bahar.zr کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 313 بازدید, 4 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زردک] اثر «bahar.zr کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع bahar.zr
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
نام رمان: زردک
نام نویسنده: bahar.zr
ژانر: طنز، عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.W (۳)
خلاصه:
کی گفته بدبختی در خونه آدم رو می‌زنه؟
درست روزی این رو فهمیدم که بدبختیم در خونم رو از جا کند و من رو مثل یه گونی برنج، چفت بسته، رو کولش انداخت و برد.
اصلا صد رحمت به جایگاه یه گونی برنج! جوری تو روز روشن من رو دزدید که کف خودمم برید.
از این‌ها که بگذره، یارو گوش‌هاش کره، هرچی من میگم بابا اشتباه اومدی، من منم، اون اونه!
کو گوش شنوا؟
مقدمه:
سؤتفاهم چیست؟
یه چیز سمج شبیه آدامس که هرچی می‌جوییش تموم نمی‌شه!
اصلا دقیقا خودِ خودِ آدامسِ، هی کش میاد، آخرشم تقی کوفته میشه یه جا!
فقط خداکنه تو سر من کوبیده نشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سلین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Aug
3,253
8,648
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
#پارت1

با رنگ و روی پریده نگاهی به بقیه انداختم، یا موسی‌بن جعفر!
دستی روی قلبم گذاشتم و شکلاتی که همراهم بود رو باز کردم.
خیره به صحنه‌ی روبه روم تند-تند قورتش دادم و شکلات بعدی رو توی دهنم گذاشتم.
از استرس دست و پاهام می‌لرزید، شبیه شوهر مرده‌هایی شده بودم که از داغ بیوه شدن رنگ به رو نداشتن.
دست‌های خانم عفوری که جلوی صورتم کوبیده شد، هین بلندی گفتم و سیخ وایسادم.
نه، نه من طاقت این رو ندارم! تروخدا بیخیال من شو!
با لبخند دستم رو گرفت و به صورتم خیره شد و گفت:
- خب، آماده‌ای؟
بی اختیار نه بلندی گفتم که ترسیده قدمی به عقب برداشت و با چشم‌های گرد بهم خیره شد.
دست پاچه با تته-پته دوباره گفتم:
- نه، یعنی آره... می‌دونی که از هیجان‌ِ زیاده.

قهقهه‌ای زد و من رو به سمت پرتگاه برد.
در اون لحظه اون زن مهربون رو شبیه دیو دو سری می‌دیدم که با چشم‌های سرخش قهقهه‌های شیطانی سر می‌داد و من رو به زور به سمت قتل‌گاهم می‌برد.
نگاهی به پایین انداختم که فشارم افتاد، رنگم شبیه گچِ دیوار خونم شد و قشنگ پس افتادم.

ارتفاع به قدری بود که اگر از این بالا میوفتادم حتماً استخون‌هام پودر می‌شد و چیزی ازم باقی نمی‌موند.
به جون بابام راه نداره من از اینجا زنده در برم.
کرک و پری دیگه برام نمونده بود که یه لحظه به خودم اومدم و دیدم که ای دلِ غافل!
طناب دارَم رو بهم وصل کردن و همین الان‌هاست که با سرعت به دیار حق بشتافم.
میگن زمین گرده‌ها باور نکردم؛ آخر سرنوشتم شبیه همون مورچه‌های زبون بسته‌ای که این‌ور و اون‌ور شوتشون می‌‌کردم شد.
من اون‌ها رو شوت کردم، حالا عفوری من رو شوت می‌کنه.

فرصت تحلیل موقعیت رو بهم ندادن و با نامردی تمام من رو به پایین پرت کردن.
از ترس بلند جیغ زدم:
- این مطمئنین سفته؟ جون من بگین سفته!

میون جیغ‌هام نگاهم به پایین افتاد و قشنگ سکته رو زدم.
- خدا لعنتت کنه، می‌خواستی ما رو مهمون کنی، خب یه کوفتی می‌دادی دستمون می‌گفتی بخورین!

از ته دلم جیغ کشیدم و با گریه ادامه دادم:
- این چه پشکلی بود که خوردم، غلط کردم من رو بیارین رو زمین!

من می‌میرم، یا کریم، یا رحیم، بسم‌ الله رحمن رحیم... استغفرالله ربی و اتوبه الیه!
خدایا من می‌میرم.

از اینکه نمی‌دونستم اشهدم رو چطوری بخونم، گوله گوله اشک ریختم و پشت سر هم جیغ کشیدم.
- روانی‌ها، قاتل‌ها، اسپلاسیون گرا...

هق‌-هقی کردم و چشم‌هام رو محکم به‌هم فشار دادم.
یه لحظه با حس نزدیک شدن به یه شئ بزرگی چشم‌هام رو تا ته باز کردم و ای کاش کور می‌شدم.
همین الان‌هاست که با صخره یکی شم!
رنگم از این سفیدتر نمی‌شد، فشارم هم از این پایین‌تر نمی‌رفت، فقط نمی‌دونم چرا تا الان زنده مونده بودم.
 
موضوع نویسنده

bahar.zr

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
41
93
مدال‌ها
2
#پارت2

فقط چند ثانیه تا برخودم به اون صخره‌ی بزرگ مونده بود که یه لحظه به بالا کشیده شدم و از اون صخره دور شدم.
با صدا نفسم رو بیرون فرستادم، تا اومدم خدا رو شکر کنم درخت عظیمی با ریشه‌های پراکنده رو دیدم.
رنگم باز پرید، از چاله در اومدم افتادم تو چاه!
جیغی کشیدم و با داد سارا رو صدا زدم.
این‌قدر نزدیک درختِ شدم که یهو به خودم اومدم دیدم که شبیه میمون به شاخه‌ی درخت چسبیدم و از ته دل فقط جیغ می‌زنم.
چند دقیقه‌ای اونجا داد و بیداد کردم، گلوم از شدت جیغ‌هام می‌سوخت و صدام به کل داشت قطع می‌شد.
تا اومدم نفسی بگیرم باز یهویی به بالا کشیده شدم، دست‌هام از شاخه‌های درخت جدا شد و دوباره تو هوا معلق شدم.
تو دلم هرچی نفرین بود نصیب غفوری کردم و سفت کمربندم رو چسبیدم.
کم-کم داشتم به این وضعیتم عادت می‌کردم که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه، یه‌دفعه به سمت پایین پرتاب شدم.
نایی برای داد زدن نداشتم، صدام کیپ-کیپ شده بود.
هنوز پخش زمین نشده بودم که فشارم افتاد و چشم‌هام سیاهی رفت.

توی عالم تاریک خودم خوش بودم، هیچی حس نمی‌کردم. سکوت چه لذت بخش بود؛ مخصوصاً برای منی که توی یه جای پر سر و صدا کار می‌کردم و هر روز مجبور بودم جیغ و داد افراد رو تحمل کنم.
این پوچی و تاریکی برای بقیه خوفناک بود؛ اما برای من عجیب آرام بخش بود.
چند لحظه بیشتر طول نکشید که زانویی توی پهلوم فرو رفت و یه لیوان پر آب به صورتم پاشیده شد.
ترسیده چشم‌هام رو باز کردم، انگار نه انگار بی‌هوش شده بودم و باید با ملایمت باهام رفتار می‌کردن.
سارا با صدای جیغ-جیغوش توی گوشم داد زد:
- خوبی؟ چت شد تو دختر؟ فشارت خیلی پایین بود.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و همزمان دست‌هام رو هم روی گوشم گذاشتم تا صدای بلندش پرده‌ی گوشم رو نابود نکنه.
مثل خودش با داد گفتم:
- آره، صدات رو بیار پایین!

لب‌هاش به خنده باز شد و با یه چشمک من رو محکم تو بغلش گرفت و فشار داد.
چند لحظه بعد ازم جدا شد، نیشش رو تا بنا گوش باز کرد و گفت:
- آخیش، چقدر بغلی هستی تو!
با اخم بهش نگاه کردم و با کمک سارا از جام بلند شدم.
- سارا، اینطوری که میگی حس می‌کنم پسری و بهم چشم داری!
بلند خندید و چشمکی زد که با تو سری محکم من روبه رو شد.
 
آخرین ویرایش:

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,555
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین