سلام زلزله!
دیشب که آمدی، بدون خبر آمدی. کاش خبر میدادی تا مادرم غذایی راکه با عشق ومحبت درست کرده بود را میخوردی پدرم از مهمان ناخوانده خوشش نمیآید ولی افسوس که ناخوانده آمدی و خانه را بر سرمان ویران کردی.
زلزله جان من و برادرم دیشب مشقهایمان رانوشته بودیم تو به معلم بگو. دیشب برادرم قول داده بود که دیگر سر و صدای بی خودی نکند وخانه را بر هم نزند.
ولی با آمدن تو برادرم ساکت ماند. ساکتساکت برای همیشه. من آن روز در آغوش مادرم خوابیدم تا اینکه توآمدی... .
به جای غذا سنگ و خاک نصیبمان شد و به جای آغوش مادرم زمین سرد و بی.روح در آغوشم گرفت. زلزله، با آمدن توخیلی چیزها تغییرکردند. روستای کوچک ما پر از آدمهای رنگارنگ شد. آدمهایی که فقط آنها را از تلویزیون میدیدیم ولی آنها همینجا هستند و با تمام توان خود به زلزلهزدگان کمک میکنند و کمکهای مردمی از سرتاسر کشور به آنها کمک میکنند. آنها غذاهای خوشمزه ای میآورند ولی افسوس که ما دیگر نیستیم. راستی چرا مردم به لرزهی هفت و نیم ریشتری نیاز دارند که از خواب غفلت بیدارشوند و به ما روستاییان کمک کنند. درست است کمک به زلزله زدگان ثواب دارد ولی مگر کمک به روستاییان ثواب ندارد.
ز مثل زندگی بود ولی با آمدن تو آن نابود شد مثل حبابی برروی آب