جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فیلمنامه [زندگی، ترس، من!] اثر «aryana elhaei کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته نمایشنامه و فیلمنامه توسط ragazza della notte با نام [زندگی، ترس، من!] اثر «aryana elhaei کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 210 بازدید, 3 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته نمایشنامه و فیلمنامه
نام موضوع [زندگی، ترس، من!] اثر «aryana elhaei کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ragazza della notte
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ragazza della notte
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
﴿ ﷽﴾
عنوان : زندگی،ترس،من!
نویسنده : aryana elhaei

ژانر : واقعی ، غمگین ، اجتماعی

خلاصه: این داستان زندگی چندین نفر را به تصویر میکشد . چندین نفر در اشتباهات خود و دیگران میسوزند... میسوزند..و میسوزند. ولی با دخالت بعضی از آدم ها اوضاع بدتر و بدتر میشود تا جایی که چیزی برای درست شدن وجود نخواهد داشت. و در این بین سه نفر بیگناه خواهند سوخت ... خواهند سوخت وخواهند سوخت و راهی برای نجاتشان پیدا نخواهد شد. مگر یک چیز .... مرررررگ
 
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
شاید همه چیز از تصمیم اشتباه او شروع شد..
اما بعد از آن تمامش تقصیر او نبود...
تقصیر ، گردن گذشته ها بود...
گذشته هایی که ممکن بود به تلخی قهوه ی ترک یا به شیرینی یک گاز از سیب شیرین و سرخ باشد..
هرچه بود دیگر عوض نمیشد و من در چنین منجلابی آن چنان گیر افتاده بودم که رهایی ام تنها به دست کسی بود که روبرویم ، با اخم نشسته بود و منتظر جوابی از من بود.
سینا - چی شد ؟ حرف من جوابی نداشت؟ حداقل یه اهنی اوهونی یه اخمی چیزی؟ چیزی که مطمئنم کنه حرفی که مادرم زد درست نیست!
لب هایم را به هم میفشارم و سرم را به اندازه 25 درجه میچرخانم و به دیوار که انگار به من میخندد چشم غره میروم..باز هم مادر او و باز هم مواخذه شدن من..
من -من هیچ کار اشتباهی نکردم.. فقط لباس هاشونو شستم .. ولی نمیدونستم اون همه پول توی جیب بابا(پدر شوهرم) بود..
سینا - اما مادر من چیز دیگه ای میگه!
و با خشم نگاهم میکنه. کنجکاو نگاهش میکنم و با لحنی رو به پایین میگویم :
- مگه درباره ی من چی گفته؟
چشم گرد میکند و با صدایی که کنترل میکند بالا نرود تا کسانی که طبقه پایین زندگی میکردند نفهمند گفت:
سینا : تازه میپرسی چی گفته؟ به من گفته اوضاعت خرابه! گفته دو شخصیتی هستی!
با خنده ی هیستریک میگویم
- چییی!؟ دو شخصیتی؟ زنیکه ... خودش روانیه...
به صدای بلندش گوش دادم و سری که کج شده بود به خاطر سیلیش محکمش رو برگردوندم. فقط آروم به چشمای خشن و عصبی اون نگاه کردم و به اتاقم فرار کردم.
**************************************
**فلش بک**
*8 ماه پیش*
گوشه ی اتاقم جمع شده بودم و به جر و بحث پدر و مادرم گوش میدادم
پدر - سیمااااا! ( مادرم) بهت گفتم من دختر به عرب نمیدمم . مگه همون پسرای قبلی چشون بود؟
مادر- اما آخه اونا همدیگه رو دوست دارن!
پدر - به جهنمممم!
بعد صدای پاهاش به اتاق من نزدیک تر شد. تا اینکه توی دیدرسم قرار گرفت . صورتش از خشم قرمز شده بود . اومد سمتم و از کتفم گرفت و منو کشید بیرون !
- بابا تروخدا ولم کن! بابا غلط کردم! بابا ولم کن!
همینطور با جیغ و چشم های خیس بهش التماس میکردم که ولم کنه ولی اون توجهی نداشت و همینطور منو وحشیانه میکشید. منو وسط حال پرتم کرد. نگاهم به دو تا داداشم افتاد که با غم نگاهشون رو از من گرفتن . به مادرم نگاه کردم که داشت با چشمای خیس به من نگاه میکرد . بیچاره مامانم هنوز جوان بود. پدرم به من اشاره کرد و با صدایی که انگار میخواهد حنجره اش را پاره کند فریاد زد
- اگر این دختر با اون مردک ازدواج کنه طلاقت میدم!
مادرم هاج و واج به پدرم نگاه کرد بعد گفت
- چییی!
و یک نگاهی به من انداخت رو به پدرم کرد و گفت
- طلاقم بده ! من میخوام دخترم خوش بخت بشه!!!!!
***********************************
**حال**
دستی روی شکمم کشیدم و گفتم
- دخترم مامانی نگران نباشیا بابات یکم عصبی بود فقط!
و جوابم تکون آرومی بود که اون خورد با ذوق گفتم
- ای جانم مامانیی! قربونت که با تکون خوردنات جوابم رو میدی!
ناگهان در اتاق باز شد و سینا اومد تو، با قیافه ای نسبتا پشیمان گفت
سینا : ببین دست خودم نبود! حالا هم برای تو نیومدم برای دخترم اومدم تا از خداحافظی کنم!
- مگه کجا می خوای بری؟
سینا: کجا میخوام برم به نظرت؟ خب معلومه برم پول اون غذایی که هر روز میخوری رو در بیارم!
 
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,703
6,449
مدال‌ها
3
***
آروم چشمامو باز کردم و به مادرم که سمت راستم ایستاده بود نگاه کردم و گفتم:
- بچم؟
مادرم: عزیزم بچه تو بخش نوزادانه ! مبارکت باشه یه دختر تپل و سفید و خوشگل گیرت اومده !
پلک زدم و به مامانم گفتم:
- میشه یه لیوان آب بهم بدی؟
به سمت در اتاق رفت و گفت صبر کن برات بیارم. وقتی رفت آروم یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید. با تعجب دست روی صورتم کشیدم و به خیسی دستم نگاه کردم. از اون یکی چشمم هم یه قطره اشک چکید. با تعجب به صورت خیس از اشکی که نمیدونستم برای چی بود دست کشیدم. مامانم اومد و با تعجب گفت:
- وا ! سارا مادر چرا گریه میکنی؟
- نمیدونم!
و در همین حین که حرف میزدم هی صورتم رو خشک میکردم اما دوباره از اشکام خیس میشد.مادرم بغلم کرد و گفت:
- عزیزم گریه نداره که... خدا یه دختر خوشگل و ناز بهتون داده...
- مامان؟
- بله؟
- سینا اسمشو چی گذاشت؟
- همون اسمی که خودتو داداشت انتخاب کردین« مهسا »
با لبخند گفتم خداروشکر. آخه سینا میخواست اسمشو بزاره «عُذرا» یا « طیبه »
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین