جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [زندگی در دستان توست] اثر «سایه سفید بخت کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شازده(: با نام [زندگی در دستان توست] اثر «سایه سفید بخت کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 391 بازدید, 4 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زندگی در دستان توست] اثر «سایه سفید بخت کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شازده(:
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

شازده(:

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
312
277
مدال‌ها
1
نام رمان: زندگی در دستان توست
نویسنده:سایه سفیدبخت
ژانر:فانتزی-عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.V(4)
خلاصه:خاکستر رویاهایش را در هوا به پرواز در آورد دیگر نایی نداشت، دیگر توانی در بدن نداشت،سرش گیج بود و دیگر چیزی برایش مهم نبود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Aramesh.

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,238
3,486
مدال‌ها
5
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

شازده(:

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
312
277
مدال‌ها
1
از خواب بیدار شده بودم و لرز حمام آب یخ را به جان خریده بودم، که شاید بی‌خوابی شب گذشته را بشوید و ببرد.
موهای بلند و ‌ام که با هایلایت‌های آبی رنگی تزیین شده بود را شانه زدم و خشک کردم.
کرم ضد‌ آفتابی را به صورتم زدم، موهایم را محکم بالای سرم بستم، و مانتو شلوار جین اسپورتم را همراه با شال مشکی رنگی به تن کردم.
کیف کولی اسپورتم را برداشتم و دم در بوت های مشکی رنگم را که تا ساق پایم بود پوشیدم.
از خانه بیرون زدم و در ایستگاه اتوبوس منتظر بودم که خط پنجاه و یک بیاید.
وقتی متوجه خط مورده نظرم که از دور دست می‌آمد شدم روی پاهایم ایستادم و کیف کولی ام را روی کولم انداختم.
وقتی جلوی ایستگاه ایستاد سوارش شدم، چشم چرخاندم و متوجه شدم جایی برای نشستن من وجود ندارد، پوف کلافه ای کشیدم و مجبور شدم دستانم را به میله های زد رنگ اتوبوس بگیرم، زمانی که به مقصد رسیدم تندتند پیاده شدم، و به حالت دو به سمت دادگاه رفتم، می‌دانستم هنوز جلسه ی دادگاه ادامه دارد و مخاطب من هم آن فردی بود که به تازگی محکوم شده بود.میخواستم گزارش دهان پر کنی از حرف هایش بنویسم و تندتند پله های موفقیت را طی کنم.
پشت در اتاقک که رسیدم، متوجه شدم جلسه ی دادگاه به اتمام رسیده و متهم به صورت موقت در یکی از زندان های انفرادی دادگاه است.
بعد از کلی صحبت کردن بالاخره راضی شدند، تا آن مرد را ببینم و گزارشی از صحبت‌هایش فراهم کنم.
به دنبال سربازی به راه افتادم وارد یک راه‌رو شد، که پر از سلول‌های انفرادی بود که افراد مختلفی در آن ها قرار داشتند، به یکی از سلول ها که رسید با احتیاط درش را باز کرد و به من گفت:
-‌اگر مشکی پیش آمد من را صدا کنید خانم.
سری تکان دادم و با قدم هایی کوتاه وارد شدم، سرم را از روی کنجکاوی چرخاندم و فضای سلول را از نظر گذراندم.
نگاهم به نگاه مردی بلند قد که میخورد سی ساله باشد گره خورد.
نمیدانم چرا؟همیشه زندگی ام فکر میکردم آنهایی که خلافکار‌ند چهره زشت و کریحی دارند، و حتی نمی‌شود در صورتشان نگاه کرد.
نه آن که با همچین مردی روبه رو شوم که این همه جذابیت درونش دارد.پوف کلافه ای کشیدم و روبه آن که پوزخند زده بود گفتم:
-‌سلام خوب هستین؟
-‌برو بیرون
-‌عذر می‌خوام که مزاحم می‌شم، می‌خواستم بپرسم...
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Aramesh.
موضوع نویسنده

شازده(:

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jul
312
277
مدال‌ها
1
-شنیدی گفتم برو بیرون؟
-اقا...
-نگذار از راه دیگری وارد شوم، زودتر برو بیرون.
ایندفعه بدون اینکه بگذارم حرفی روی حرف هایم بیاورد دستم را بالا گرفتم و تند تند گفتم:
-اقا یک لحظه صبر کن من کارم این است نیامده ام که بازجویی کنم فقط میخواهم داستان زندگی تان را بشنوم.اگر راضی هستید میشود زندگی‌ تان را برایم تعریف کنید؟
سری تکان داد و گفت:
-دختر پر دل و جرعتی هستی، خبرنگاری؟
-بله خبر نگار هستم، زمان زیادی نداریم میشود داستانتان را بگویید تا ماندگار شود؟
سرش را بی دیوار آلوده و سفت و سخته اتاقک تکیه داد و با صدایی ملایم شروع به تعریف کردن کرد.
-روزی روزگاری دخترکی کم سن و سال بود.
او دخترک تاجر بزرگ شهر بود، مانند پریان مهربان بود و همه چیز و ک.س را دوست میداشت‌.
روزی از همان روز های سهر آمیز و زیبا بود، که دخترک مانند همیشه شاد و سر زنده بود.
لباس های از فرهنگ آمده اش را به تن کرده بود و علم خاک برای خودش در کوچه پس کوچه های بالا شهر می‌رفت.رفت و رفت تا با مردکی بلند قد و چهره ای به یاد ماندنی بر خورد کرد.
صدایش را پایین تر آوردم و با آن چشمان سبز سهر آمیزش مرموز تر از قبل ادامه داد:
-دخترک همه ی گل هایش روی زمین ریخت عجله داشت و می‌دانست تا همین الان هم دیر کرده است، بیخیال گل ها شد و مانند کسی که اصلا آنجا نبوده از جلوی مرد داستان غیب میشود.
مرد متعجب به راه رفته ی دخترم نگاهی می اندازد، و گیج تر از همیشه گل های خوش عطر و بو را از روی جمع میکند و به خانه ی سلنطتی اش باز میگردد.
***
یک سال از آن ماجرا گذشت و دخترک از مرد فقط آن چشمان سبز افسونگرش را به یاد می آورد.
و افسوس میخورد که چرا بیشتر اورا تماشا نکرده است؟
و مرد داستان هم با خود می‌گفت:«او دختر پریان بود و به گمانم لحظه ای قدرتش را از دست داده و از آسمان سقوط کرده است»
شبی از شب های بهاری، مانند همیشه بود که دخترک و پسرک داستان هر دو به جشنی باشکوه دعوت میشنود.
و هر دو با خود میگویند بیخیال دنیا و اتفاق های عجیبش امشب را خوش بگذرانیم.
دخترک لباس های زیبای اشرافی اش را به تن میکند و پسرک هم از ام بدتر به خود رسیده بود.
...
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Aramesh.

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,011
26,582
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین