از خواب بیدار شده بودم و لرز حمام آب یخ را به جان خریده بودم، که شاید بیخوابی شب گذشته را بشوید و ببرد.
موهای بلند و ام که با هایلایتهای آبی رنگی تزیین شده بود را شانه زدم و خشک کردم.
کرم ضد آفتابی را به صورتم زدم، موهایم را محکم بالای سرم بستم، و مانتو شلوار جین اسپورتم را همراه با شال مشکی رنگی به تن کردم.
کیف کولی اسپورتم را برداشتم و دم در بوت های مشکی رنگم را که تا ساق پایم بود پوشیدم.
از خانه بیرون زدم و در ایستگاه اتوبوس منتظر بودم که خط پنجاه و یک بیاید.
وقتی متوجه خط مورده نظرم که از دور دست میآمد شدم روی پاهایم ایستادم و کیف کولی ام را روی کولم انداختم.
وقتی جلوی ایستگاه ایستاد سوارش شدم، چشم چرخاندم و متوجه شدم جایی برای نشستن من وجود ندارد، پوف کلافه ای کشیدم و مجبور شدم دستانم را به میله های زد رنگ اتوبوس بگیرم، زمانی که به مقصد رسیدم تندتند پیاده شدم، و به حالت دو به سمت دادگاه رفتم، میدانستم هنوز جلسه ی دادگاه ادامه دارد و مخاطب من هم آن فردی بود که به تازگی محکوم شده بود.میخواستم گزارش دهان پر کنی از حرف هایش بنویسم و تندتند پله های موفقیت را طی کنم.
پشت در اتاقک که رسیدم، متوجه شدم جلسه ی دادگاه به اتمام رسیده و متهم به صورت موقت در یکی از زندان های انفرادی دادگاه است.
بعد از کلی صحبت کردن بالاخره راضی شدند، تا آن مرد را ببینم و گزارشی از صحبتهایش فراهم کنم.
به دنبال سربازی به راه افتادم وارد یک راهرو شد، که پر از سلولهای انفرادی بود که افراد مختلفی در آن ها قرار داشتند، به یکی از سلول ها که رسید با احتیاط درش را باز کرد و به من گفت:
-اگر مشکی پیش آمد من را صدا کنید خانم.
سری تکان دادم و با قدم هایی کوتاه وارد شدم، سرم را از روی کنجکاوی چرخاندم و فضای سلول را از نظر گذراندم.
نگاهم به نگاه مردی بلند قد که میخورد سی ساله باشد گره خورد.
نمیدانم چرا؟همیشه زندگی ام فکر میکردم آنهایی که خلافکارند چهره زشت و کریحی دارند، و حتی نمیشود در صورتشان نگاه کرد.
نه آن که با همچین مردی روبه رو شوم که این همه جذابیت درونش دارد.پوف کلافه ای کشیدم و روبه آن که پوزخند زده بود گفتم:
-سلام خوب هستین؟
-برو بیرون
-عذر میخوام که مزاحم میشم، میخواستم بپرسم...