جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [زنگ هشدار] اثر «یلدا کاویان فر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Yaldakavianfar_84 با نام [زنگ هشدار] اثر «یلدا کاویان فر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 505 بازدید, 5 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زنگ هشدار] اثر «یلدا کاویان فر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Yaldakavianfar_84
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Yaldakavianfar_84

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
26
مدال‌ها
1
نام اثر: زنگ هشدار
نویسنده: یلدا کاویان فر
ژانر: عاشقانه، جنایی
عضو گپ نظارت: S.O.V(8)
خلاصه:
این داستان روایت زندگی‌ افرادیست که در سازمانی بین‌المللی فعالیت دارند. انسانی‌هایی که با وجود قید و بندهایی زندگی می‌کنند. افرادی که حق عاشق شدن یا ازدواج را ندارند. آنها فقط مهرهای بازی هستند؛ در این بین عشقی ممنوعه بین فرزندان دو مهره اصلی سازمان رخ می‌دهد و ثمره این عشق نافرجام دختری به نام نیکی است. حال او هم باید عضو سازمانی شود که با مرگ می‌تواند با آن خداحافظی کند یا می‌تواند خود را از این منجلاب بیرون بکشد!؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سلین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Aug
3,253
8,649
مدال‌ها
6
پست تایید.png نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Yaldakavianfar_84

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
26
مدال‌ها
1
بسم الله الرحمن الرحیم

پاهایم می‌‌‌سوخت.‌‌ نفس کم آورده بودم. با خس‌خس‌ سی*ن*ه‌‌ام نگاهی به عقب انداختم که با سرعت به سمتم می‌آمدند. نفس‌نفس می‌زدم نای در بدن نداشتم. انگشتان پاهایم گز‌گز می‌کردند. گلویم خشک شده بود و دهنم طعم گس می‌داد. بیش‌تر از نیم ساعت است که به دنبالم می‌ایند.
با دیدن اسم کوچه باقری لبخندی لرزان زدم. به سرعت پاهای لرزانم اضافه کردم. فقط باید به آن در سبز رنگ می‌رسیدم وارد خانه می‌شدم آن‌وقت این کابوس هم تمام می‌شد. به چند قدمی خانه که رسیدم سرفه کردم با ترس به عقب برگشتم. اما برگشتنم همانا، کشیده شدن دستم و داخل وَن افتادن همانا!
***
با تبسمی آخرین قطره شیر کاکائوام رو خوردم و درحالی که پاکت خالی شیر کاکائو رو مچاله می‌کردم، دستی به مقنعه کج شده‌ام کشیدم و قدم برداشتم. وارد کوچه که شدم مانند همیشه ترسی در‌‌ بدنم رخنه کرد. همیشه حس می‌کردم در این کوچه پوشیده از درخت و سکوت حاکم فرمایش کسی است که به پای خانه‌مان است. خانه در سبز رنگی که به‌جز آن خانه دیگری تا به حال نرفتم. بی‌خیالی به ذهن آشفته‌ام می‌گویم و انگشتان کشیده‌ام رو بر روی کلید زنگ فشار می‌دهم. ماری مانند همیشه خشک جواب داد. بله؟
لبخندی زدم و گفتم: به‌جز من کیه ک زنگ این خونه رو بزنه قربونت برم؟
ماری بدون هیچ حرفی در رو برای من باز می‌کند. وارد حیاط کوچک دلگیر خانه شدم؛ با وجود دلگیر بودنش کلی از خاطراتم رو درون خودش جای داده بود، اما این حیاط هیچ‌وقت برای من لذت بخش نبود و از همان کودکی این‌جا رو مانند زندانی نفس گیر می‌دیدم، خنده‌ام می‌گیرد به مکانی که از کودکی در آن‌جا زندگی می‌کردم، زندان می‌نامیدم اما خب به‌ هرحال جایی بود که همیشه حس امنیت رو به وجودم تزریق می‌کرد. نگاهی به ماشین خاک خورده گوشه حیاط جاناتان انداختم، به‌جز این‌که خودش از آن استفاده‌ای نمی‌کرد اجازه استفاده آن را هم به من نمی‌داد و ترجیح می‌داد در گوشه‌ی حیاط خانه‌اش خاک بخورد.
نگاهم رو از ماشین سفید رنگ می‌گیرم و بلند از همان‌جا فریاد می‌زنم : ماری جونم؟ بیا که برات کلی حرف دارم.
ماری با حرکات اتوماتیک وارش روبه‌رویم قرار می‌گیرد و مانند ربات دیالوگ همیشگی‌اش را تکرار می‌کند.
- سلام خسته نباشی. وقتی اومدی که مشکلی برات پیش نیومد؟
برخلاف او که هیچ‌وقت مرا نمی‌بوسید، کمی قد بلند کردم که به بلندای قدش برسم و آرام گونه خشکش را بوسه زدم.
-‌‌ خسته نشدی از بس این سوال رو پرسیدی‌؟ اخه چرا باید مشکلی پیش بیاد!
با صدای جاناتان نگاه از چشمان سرد ماری‌ گرفتم. برعکس ماری، جاناتان همیشه سرزنده بود و لبخند بر لب داشت.
- باز تو شیر کاکائو خوردی؟
متعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:
- از کجا فهمیدی جانی جونم!؟
به سمتم آمد و با دستانش گوشه لبم رو نشانه گرفت و گفت:
- از رنگش که مثل همیشه گوشه لبت جا خوش می کنه.
خجالت زده دستی به لبم کشیدم و روی پله‌های سنگی سرد ورودی خانه نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Yaldakavianfar_84

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
26
مدال‌ها
1
ماریان درحالی که از کنارم عبور می کرد آرام لب زد :
- بهتره بیای خونه هوا سرده.
نفس عمیقی کشیدم با برداشتن کوله‌ام از روی نرده‌ها، همراه جاناتان وارد خونه قدیمی و نقلی شدم‌‌ و با یه حرکت مانتو بدون دکمه سبز رنگم‌ رو از تنم بیرون کشیدم‌ و بی‌توجه به اخلاق خاص ماریان مانتو و شال رو روی کانتر‌ انداختم‌ و با ذوق روبه‌روی جاناتان که تمام توجه‌اش رو به سمت روزنامه درون دستش داده بود، نشستم و بلند گفتم:
- امروز رفتم و با آقای تیموری صحبت کردم.
ماریان با اخم نگاهی به جاناتان بعد به من انداخت و با حالت غیرعادی‌اش گفت:
- خب؟
پوزخندی زدم‌ و سیب قرمزی رو از بین میوه‌های چیده شده درون جامیوه‌ای کریستال برداشتم‌ و گاز محکمی از سیب زدم‌‌ و با لذت طعم شیرینش رو حس کردم‌. حالا جانی توجه‌اش را از روزنامه محبوبش گرفته بود و با تعجب به من خیره شده بود. نگاهی به سیب گاز زده‌ام انداختم و ادامه دادم:
- من راستش خب... نتونستم قبول کنم.
جاناتان با لحن آرامی گفت:
- ولی ما در این مورد حرف زدیم و به نتیجه رسیدیم.
با غضب رو برگردانندم و رو به ماریان گفتم:
- فقط شما حرف زدید و بدون نظر من تصمیم گرفتید مگه نه ماریان؟
ماریان نگاه سردش را به چشمانم دوخت‌ و مانند ربات دیالوگ همیشه گیش را به زبان اورد
- بهتر نیست به‌جای به کار بردن اسمم، مامان صدام کنی ؟
خندیدم، این‌دفعه بلندتر از همیشه خندیدم آن‌قدر خندیدم که اشک از گوشه چشم‌هام سرازیر شد. درحالی که از شدت خنده به سرفه افتاده بودم گفتم:
- وای! یادم رفته بود، اما شما که نباید یادتون بره که من فقط یه بچه پرورشگاهی بودم که تو پانزده سالگی من رو به سرپرستی قبول کردید.
ماریان بی‌تفاوت به لحن غمگین من به سمت آشپزخونه قدم بر داشت، خودم رو کمی به سمت جاناتان خم کردم با بغض زمزمه کردم.
- جانی درسته که شما تا الان کلی کمک به من کردید، بهتره بگم اگه الان تونستم پرستاری بخونم و تو رفاه زندگی کنم فقط برای وجود شما دو تا بوده اما خب می‌دونی سخته این درخواست رو قبول کنم.
جانی پلکی زد و گفت:
- حتی با وجود این‌که می‌دونی چه‌قدر تاثیر تو زندگی ما می‌تونه داشته باشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Yaldakavianfar_84

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
10
26
مدال‌ها
1
کلافه نفسم‌ رو محکم بیرون فرستادم و گفتم:
- من حس خوبی به این پیرمرد ویلچر نشین ندارم.
ماریان بی‌تفاوت کنارم جای گرفت‌ و گفت:
- تو قراره فقط چندماه از اون پیرمرد نگه داری کنی.
اخم در هم کشیدم و گفتم:
- من به عنوان یه پرستار دوست ندارم کلفتی یه پیرمرد رو بکنم.
جاناتان خیره به چشم‌هام گفت:
- نیکی تو که می دونی به دلیل شرایطش نمی‌تونه مدام در رفت امد به بیمارستان باشه، درضمن تو به عنوان این‌که پرستاری باید ازش نگه‌داری کنی.
کلافه سرم رو میون دستام گرفتم و گفتم:
- این‌ها با ادم‌های عادی فرق می کنن، اون‌ها... .
ماری وسط حرفم پرید و پرحرص زمزمه کرد:
- این‌رو تو کلت فرو کن، کار اون‌ها به هیچ وجه به تو مربوط نیست.
موهام‌ رو میون دستام محکم کشیدم و بلند پر بغض گفتم:
- ولی اگه کار اون‌ها باعث بشه که من در خطر بیوفتم چی؟ اون پیرمرد با اون دم دستگاهش زیادی عجیبه من نمی‌تونم از... .
جاناتان بلندشد دستش رو به علامت سکوت مقابلم گرفت.
-این‌که کار اون پیرمرد چی هست به ما هیچ ربطی نداره تو فقط باید به پیشنهاد مراقبت از حال اون پیرمرد فکر کنی، این‌که می‌تونی از پسش بربیای یانه، مطمئن باش این کار تو برای ما خیلی منفعت داره‌و می تونیم تا اخر عمر در رفاه کامل زندگی کنیم، بابت ترسی هم که داری بگم که اون مرد به هیچ وجه تو رو در خطر نمی‌اندازه حالا می‌خوام برای بار آخر فکرهای خودت‌رو بکنی و تصمیم اخرت‌ رو بگیری.
باغم از روی مبل چستر مشکی رنگ وسط خونه بلند شدم‌ و به سمت اتاق انتهای راهرو قدم برداشتم، لحظه بستن در اتاق صدای ماریان درون گوشم پیچید:
- امیدوارم من و جانی تاثیری تو تصمیم گیریت داشته باشیم.
پوزخندی زدم‌ و در رو محکم بستم، این جمله ماریان به معنی این بود که نباید یادم بره که با کمک اونا از دست مدیر بد اخلاق پروشگاه نجات پیدا کردم، نباید یادم بره که اونا شدن سرپناه من، نباید فراموش کنم که در تمام این مدت از من محافظت کردند.
با بغض خودم رو روی تخت چوبی انداختم که صدای قیژ مانندش به هوا بلند شد.
قطره اشک سمجی از گوشه چشمم سرازیرشد.
تمام اون بچه ها که زوج‌هایی سرپرستیشون‌ رو قبول می‌کردند مدام سرکوفت می شنیدند؟ مدام براشون تکرار میشد که یه بچه پرورشگاهی بودند؟ همیشه بهشون گوشزد می‌کردند که پدر ‌ مادری ندارند؟ یا فقط منم که در بین این غم می‌سوزم!؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین