جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه زیبا و هیولا، اسماء براتیان

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط Dijor با نام زیبا و هیولا، اسماء براتیان ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 417 بازدید, 15 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع زیبا و هیولا، اسماء براتیان
نویسنده موضوع Dijor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
عنوان: زیبا و هیولا
عنوان اصلی: Beauty and the Beast
نویسنده: ناشناس
ژانر: عاشقانه
مترجم: اسماء براتیان
خلاصه:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
روزی روزگاری در کشوری بسیار دور، تاجری زندگی می‌کرد که در تمام کارهایش آن‌قدر خوش شانس بود که بسیار ثروتمند بود. با این حال، چون شش پسر و شش دختر داشت، متوجه شد که پولش آن‌قدر نیست که به همه آن‌ها اجازه دهد هر آنچه را که می‌پسندند، همان‌طور که عادت داشتند، داشته باشند.
اما یک روز یک بدبختی غیرمنتظره برای آنها اتفاق افتاد. خانه آن‌ها آتش گرفت و با تمام اثاثیه باشکوه، کتاب‌ها، عکسها، طلا، نقره و اجناس گران‌بهای موجود در آن به سرعت در آتش سوخت. و این تنها آغاز مشکلات آن‌ها بود. پدرشان که تا این لحظه از همه جهت‌ها رونق داشت، ناگهان هر کشتی را که داشت در دریا از دست داد، چه به خاطر دزدان دریایی، چه کشتی شکسته یا آتش سوزی! سپس شنید که کارمندانش در کشورهای دور، که کاملاً به آنها اعتماد داشت، خ*یانت کرده‌اند؛ سرانجام از ثروت فراوان به سوی سخت‌ترین فقر افتاد. تنها چیزی که از او باقی مانده بود خانه‌ای کوچک در مکانی متروکه بود که دست‌کم صد کیلومتر فاصله از شهری که در آن زندگی می‌کردند داشت و مجبور شد به همراه فرزندانش که از فکر رهبری چنین شهری ناامید شده بودند عقب نشینی کند و در واقع زندگی متفاوتی شوند. دختران ابتدا امیدوار بودند که دوستان‌شان که در زمان ثروتمندی بسیار زیاد بودند، اصرار کنند که در خانه خود بمانند. اما به زودی متوجه شدند که تنها مانده‌اند و دوستان سابق‌شان حتی بدبختی هایشان را به زیاده خواهی خودشان نسبت می دهند و هیچ قصدی برای کمک به آن‌ها ندارند. بنابراین چیزی برای آن‌ها باقی نمانده بود جزء اینکه حرکت کنند و خود را به کلبه‌ای ببرند که در میان یک جنگل تاریک قرار داشت و به نظر می رسید که بدترین مکان روی زمین است! از آنجایی که آن‌ها فقیرتر از آن بودند که هیچ خدمتکاری داشته باشند، دختران مجبور بودند مانند دهقانان سخت کار کنند و پسران نیز به نوبه خود، برای کسب درآمد مزارع را کشت می‌کردند. دختران با لباس های خشن، و به ساده ترین شکل زندگی می‌کردند، آن‌ها از تجملات و تفریحات زندگی قبلی خود پشیمان بودند. فقط دختر کوچک‌تر آنها سعی می کرد شجاع و شاد باشد. او در هنگام بدبختی مانند هر کسی غمگین بود. ولی او از پدرش پیشی گرفت و به زودی شادی طبیعی خود را به دست آورد و دست به کار شد تا بهترین چیزها را بسازد، پدر و برادرانش را تا جایی که می‌توانست سرگرم کند، و سعی کرد خواهرانش را متقاعد کند که در رقص و آواز به او بپیوندند. اما آن‌ها هیچ کاری از این دست انجام ندادند، و چون او به اندازه خودشان خسته کننده نبود، خانواده اعلام کردند که این زندگی فلاکت بار تمامش برای او مناسب است.او واقعاً بسیار زیباتر و باهوش‌تر از آنها بود. در واقع، او آن‌قدر دوست داشتنی بود که همیشه او را زیبا می‌نامیدند.
پس از دو سال، زمانی که همه آنها شروع به عادت کردن به زندگی جدید خود کردند، اتفاقی افتاد که آرامش آن‌ها را به هم زد. پدرشان این خبر را دریافت کرد که یکی از کشتی‌هایش که گمان می‌کرد گم شده، سالم با محموله‌ای غنی به بندر آمده است. همه پسران و دختران به یک‌باره فکر کردند که فقر آنها به پایان رسیده است و می خواستند مستقیماً به سمت شهر حرکت کنند. اما پدرشان که عاقل‌تر بود از آن‌ها خواهش کرد که کمی صبر کنند و اگرچه زمان درو بود، و او ممکن بود در امان بماند، مصمم بود اول خودش برای پرس‌ و جو برود. دختر کوچک‌تر هیچ شکی نداشت جزء این‌که آن‌ها
به زودی دوباره مانند قبل ثروتمند می‌شوند یا حداقل آن‌قدر ثروتمند می‌شوند که بتوانند مانند گذشته زندگی کنند.
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
جایی که آن‌ها بار دیگر همراهان تفریحی و دوستان خود را پیدا کنند. بنابراین همه آن‌ها جواهرات و لباسهایی را که برای خرید آن‌ها هزینه گزافی باید داده می‌شد را از پدرشان خواستند، فقط دختر کوچک خانواده که مطمئن بود خواست این چیز‌ها فایده‌ای ندارد چیزی نخواست. پدرش که متوجه سکوت دختر کوچکش شد، گفت:
- و چه چیزی برای تو بیاورم ای زیبا؟
دختر کوچک جواب داد:
- تنها چیزی که آرزو دارم این است که ببینم شما سالم به خانه می‌آیید.
اما این پاسخ دختر‌ک، خواهرانش را آزار می‌داد و خواهران تصور می‌کردند که او آن‌ها را به خاطر درخواست چنین چیزهای پرهزینه‌ای سرزنش می‌کند. با این حال، پدرش راضی بود، اما چون فکر می‌کرد در سن او باید هدایایی زیبا را دوست داشته باشد، به دخترش گفت که چیزی را انتخاب کند.
دخترش گفت:
- خب، پدر عزیزم، همان‌طور که شما بر این موضوع اصرار دارید، درخواست می‌کنم که برای من یک گل رز بیارید. من از زمانی که اینجا آمده‌ایم گل رز ندیده‌ام و گل رز را بسیار دوست دارم.
پس تاجر به راه افتاد و در اسرع وقت به شهر رسید ولی تاجر دید که فقط همکاران سابقش معتقد بودند او مرده است و او پس از شش ماه از مشکلات و هزینه‌هایی که داشت خود را مانند زمانی که شروع یه کار کرد فقیر دید. او وضعیت خود را فقط به اندازه‌ای دید که بتواند هزینه سفر خود را بپردازد. برای ایجاد مسائل بدتر از آن، او مجبور شد در بدترین آب و هوا شهر را ترک کند، به‌طوری که توسط زمانی که خیلی از خانه‌اش فاصله داشت، تقریباً خسته شده بود سرما و خستگی اگرچه او می‌دانست که چند ساعت طول می‌کشد تا از آن جنگل عبور کند، اول او آن‌قدر مشتاق بود که به پایان سفر خود برسد که تصمیم گرفت راهش را ادامه دهد. ولی شب شد و برف عمیق و یخبندان شدید اسبش را غیرممکن کرد که او را بیشتر حمل کند. تنها پناهی که می توانست داشته باشد تنه توخالی یک درخت بزرگ بود و تمام شب را در آن‌جا تکیه داد، که به نظرش طولانی‌ترین چیزی بود که تا به حال می شناخت. علیرغم خستگی، زوزه گرگ‌ها او را بیدار نگه داشت، و حتی زمانی که بالاخره روز فرا رسید، وضعیت او خیلی بهتر نبود، زیرا بارش برف همه مسیرها را پوشانده بود و او نمی‌دانست به کدام سمت بپیچد. در نهایت او نوعی مسیر را مشخص کرد، پدر در آغاز راهش مسیرش آن‌قدر ناهموار و لغزنده بود که بیش از یک بار به زمین افتاد، ولی در حال حاضر برایش آسان‌تر شد و او را به خیابانی از درختان هدایت کرد که به یک خیابان ختم می‌شد. قلعه باشکوهی که در خیابان وجود داشت برای بازرگان بسیار عجیب به نظر می‌رسید و هیچ برفی در خیابانی که تماماً از درختان پرتقال و پوشیده از گل و میوه تشکیل شده بود، نباریده بود. هنگامی که او به اولین بارگاه قلعه رسید، در مقابل خود یک پله از عقیق را دید و از آن‌ها بالا رفت و از چندین اتاق با شکوه و مبله عبور کرد.
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
گرمای مطبوع هوا او را زنده کرد و احساس گرسنگی شدید کرد. اما به نظر می‌رسید هیچ‌کَس در این قصر وسیع و باشکوه وجود نداشت که بتواند از او بخواهد چیزی برای خوردن به او بدهد. سکوت عمیقی بر همه جا حکم فرما شد و سرانجام، خسته از پرسه زدن در اتاق‌ها و گالری‌های خالی، در اتاقی کوچک‌تر از بقیه ایستاد، جایی که آتش روشنی شعله‌ور بود و کاناپه‌ای به آرامی نزدیک آن کشیده شده بود. به این فکر کرد که باید برای کسی که انتظارش را داشت بیاید آماده کرد، پس نشست تا بیاید و خیلی زود به خواب شیرینی فرو رفت.
هنگامی که گرسنگی شدید او را پس از چندین ساعت بیدار کرد، هنوز تنها بود. اما یک میز کوچک که روی آن یک شام خوب بود، نزدیک او چیده شده بود، و چون بیست و چهار ساعت چیزی نخورده بود، برای شروع غذا وقت خود را از دست نداد، به این امید که به زودی فرصتی پیدا کند تا تشکر از سرگرم کننده مهربانش، حالا هرکه می‌خواهد باشد. اما هیچ‌کَس ظاهر نشد، و حتی پس از یک خواب طولانی دیگر که از آن کاملا سرحال بیدار شد، هیچ نشانی از کسی نبود. اگرچه یک غذای تازه از کیک های خوش‌طعم و میوه روی میز کوچک آماده شده بود ولی از آنجایی که طبیعتاً ترسو بود، سکوتی که وجود داشت او را به وحشت انداخت و تصمیم گرفت یک بار دیکر
در تمام اتاق‌ها جستجو کند؛ اما فایده‌ای نداشت حتی یک نفر هم قرار نبود مشاهده کند، هیچ نشانی از زندگی و حیات در قصر نبود! او سرگردان بود و مانده بود که چه باید انجام دهد و خود را با تظاهر به این که تمام گنجینه‌هایی که دیده متعلق به اوست سرگرم کند و با توجه به این‌که چه‌گونه آن‌ها را بین فرزندانش تقسیم خواهد کرد. سپس او به داخل باغ رفت، و اگرچه همه‌جا هوا سرد و زمستانی بود، اما این‌جا خورشید می‌درخشید و پرندگان آواز می خواندند و گل‌ها شکوفه می‌دادند و هوا نرم بود بازرگان با تمام آنچه که می دید و می‌شنید، به وجد آمد و با خود گفت: "همه این‌ها باید برای من باشد. من همین حالا می روم و فرزندانم را به این‌جا می‌آورم تا همه این لذت‌ها را با هم به اشتراک بگذاریم." با وجود این که وقتی به قلعه رسید هوا خیلی سرد و او خسته بود،‌ اسب خود را به اصطبل برد و به آن غذا داد. حالا فکر کرد که آن را برای سفر به خانه خود زین خواهد کرد و مسیری را که به اصطبل منتهی می‌شد را پایین آورد. این مسیر در هر طرف پرچینی از گل رز داشت و تاجر فکر می‌کرد هرگز چنین گل‌های نفیسی را ندیده و نبویده است. گل‌ها قولش به بیوتی را به او یادآوری کردند و او ایستاد و تازه یکی از گل‌ها را جمع کرده بود تا نزد دخترش ببرد که از صدای عجیبی پشت سرش مبهوت شد. چرخید، هیولایی ترسناک را دید که به نظر می رسید بسیار عصبانی بود و هیولا با صدایی وحشتناک‌ گفت:
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
هیولا: چه کسی به تو گفته است که می توانی گل هایم را جمع کنی؟ آیا این کافی نبود که به تو اجازه دادم در قصر من باشی و با تو مهربان بودم؟ این روشی است که با دزدیدن گل‌های من قدردانی خود را نشان می دهی! اما گستاخی تو بدون مجازات از بین نخواهد رفت. بدون مجازات."
بازرگان که از این سخنان
خشم آلود هیولا وحشت کرده بود، گل رز کشنده را رها کرد و در حالی که خود را به زانو درآورد، فریاد زد: "آقای بزرگوار مرا ببخشید. من واقعاً از مهمان نوازی شما سپاس‌گذارم کا آن‌قدر باشکوه بود که نمی‌توانستم تصور کنم. نمی‌دانستم که از این‌که من چنین چیز کوچکی را به عنوان گل رز می‌گیرم آزرده می‌شوید.
اما از خشم وحشی با این سخنرانی کاسته نشد.
هیولا فریاد زد:
- شما با بهانه و چاپلوسی بسیار آشنایید. اما این شما را از مرگی که سزاوار آن هستید نجات نخواهد داد!
"افسوس!" تاجر فکر کرد: "اگر دخترم بیوتی فقط می‌توانست بداند گل رز من را در معرض چه خطری قرار داده است!"
و با ناامیدی شروع به گفتن تمام بدبختی‌ها و دلیل سفر خود به هیولا کرد و فراموش نکرد که به درخواست دخترش اشاره کند.
بازرگان گفت:
- باج پادشاه به سختی می‌تواند تهیه شود. من همه آنچه را که دختران دیگرم می‌خواستند به دست آوردم.‌ اما من فکر کردم که حداقل ممکن است گل رز زیبایی را بگیرم. از شما خواهش می‌کنم که مرا ببخشید، زیرا می‌بینید که منظورم ضرری نداشت.
هیولا لحظه‌ای فکر کرد و سپس با لحنی کمتر خشمگین گفت:
- من تو را به یک شرط می‌بخشم، که یکی از دخترانت را به من بدهی.
بازرگان فریاد زد:
- اگر آن‌قدر ظالم بودم که بتوانم زندگی خود را به قیمت یکی از فرزندانم بخرم، چه بهانه‌ای می‌توانستم برای آوردن او به اینجا بیاورم؟
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
هیولا پاسخ داد: "بهانه ای لازم نیست." اصلاً اگر او بیاید، باید با کمال میل بیاید. با هیچ شرط دیگری او را نخواهم داشت. ببینید آیا یکی از آنها به اندازه کافی شجاع است و شما را آن‌قدر دوست دارد که بیاید و زندگی شما را نجات دهد. به‌نظر می‌رسد که شما مرد صادقی هستید. پس من به تو اعتماد خواهم کرد تا به خانه برگردی، یک ماه به تو مهلت می‌دهم تا ببینی آیا هرکدام از دخترانت با تو برمی‌گردند و اینجا می‌مانند، اگر هیچ‌کدام از آن‌ها مایل نیستند، باید تنها بیایی آن‌ها برای همیشه‌ نبینی؛ زیرا در غیر این صورت شما متعلق به من خواهید بود و تصور نکنید که می توانید از من پنهان شوید، زیرا اگر به قول خود عمل نکنید، من می‌آیم و شما را می‌آورم. هیولا این جمله را با ترس اضافه کرد،
تاجر این پیشنهاد را پذیرفت، اگرچه واقعاً فکر نمی‌کرد هیچ یک از دخترانش متقاعد شوند که بیایند. او قول داد در زمان تعیین شده برگردد و سپس در حالی که مشتاق فرار از حضور وحشی بود، فوراً اجازه خواست به راه بیفتد. اما وحشی پاسخ داد که تا روز بعد نمی‌تواند برود.
او گفت: «سپس اسبی آماده برای خود خواهی یافت. حالا برو شامت را بخور و منتظر دستورات من باش.»
بازرگان فقیر، بیشتر مرده تا زنده، به اتاقش بازگشت، جایی که لذیذترین شام را قبلاً روی میز کوچکی که قبل از آتش سوزان کشیده شده بود سرو می کردند. اما او آن‌قدر وحشت داشت که نمی‌توانست غذا بخورد و فقط کمی از غذا را چشید، از ترس این‌که وحشی اگر دستورات او را اطاعت نکرد عصبانی شود. وقتی کارش تمام شد صدای بلندی را در اتاق کناری شنید که می‌دانست به این معنی است که هیولا در حال آمدن است. از آنجایی که او نمی‌توانست کاری انجام دهد تا از دیدارش فرار کند، تنها چیزی که باقی می‌ماند این بود که تا حد امکان ترسش کمتر به‌نظر برسد. پس وقتی هیولا ظاهر شد و تقریباً پرسید که آیا خوب شام خورده است یا خیر، تاجر با تواضع پاسخ داد که به لطف مهربانی میزبانش چنین است.
سپس وحش به او هشدار داد توافق آن‌ها را به‌خاطش بسپارد و دخترش را دقیقاً برای آنچه که باید انتظار داشت آماده کند.
او افزود: «فردا بلند شوید تا آفتاب را ببینید و وقتی صدای زنگ طلایی را شنیدید. سپس صبحانه خود را اینجا در انتظارتان می‌بینید و اسبی که قرار است سوار شوید در حیاط آماده است. اسب همچنین یک ماه پس از آمدن با دخترت، یک گل رز را به ارمغان خواهد آورد و قول خود را به خاطر بسپار.
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
تاجر از رفتن وحش بسیار خوشحال شد و با این‌که از غم نمی‌توانست بخوابد، تا طلوع خورشید دراز کشید. سپس، پس از یک صبحانه شتابزده، او برای جمع آوری گل رز زیبایی رفت و سوار اسبی شد .که او را طوری سرعت می‌برد که در یک لحظه چشمانش را از دست داده بود.و هنوز در افکار غم انگیزی فرو رفته بود که جلوی قصر ایستاد. درب کلبه
پسران و دخترانش که از غیبت طولانی او بسیار ناراحت بودند، به استقبال او شتافتند تا نتیجه سفر او را بدانند، که با دیدن او بر اسبی باشکوه و در لباسی پرزرق و برق، به نظر می‌رسید که مساعد باشد. . اما او در ابتدا حقیقت را از آن‌ها پنهان کرد و در حالی که گل رز را به دخترش می داد با ناراحتی به دخترش گفت:
"این چیزی است که از من خواستی که برایت بیاورم، تو که می‌دانی که هزینه آن چقدر کم بوده است."
اما این کنجکاوی آن‌ها را چنان برانگیخت که در حال حاضر ماجراهای خود را از ابتدا تا انتها برای آن‌ها تعریف کرد و سپس همه آن‌ها بسیار ناراضی بودند. دختران با صدای بلند برای امیدهای از دست رفته خود ناله کردند و پسران اعلام کردند که پدرشان نباید به این قلعه وحشتناک بازگردد و شروع به برنامه ریزی برای کشتن هیولا کردند. اما او به آن‌ها یادآوری کرد که قول داده بود برگردد. سپس دختران از دست خواهراشان بسیار عصبانی شدند و گفتند که همه این‌ها تقصیر او است و اگر او چیزی معقول می‌خواست این اتفاق نمی‌افتاد، و به تلخی شکایت کردند که باید برای حماقت او زجر بکشند.
بیچاره زیبایی که بسیار مضطرب بود به آن‌ها گفت:
- من واقعاً باعث این بدبختی شدم، اما به شما اطمینان می‌دهم که این کار را بی گناه انجام دادم. چه کسی می‌توانست حدس بزند که درخواست گل رز در وسط تابستان باعث این همه بدبختی می‌شود؟ اما همان‌طور که من این بدبختی را انجام دادم فقط این است که من من باید برای آن عذاب بکشم.
در ابتدا هیچ‌کَس در مورد این موضوع اعتنایی نمی‌کرد و پدر و برادرانش که او را بسیار دوست داشتند، اعلام کردند که هیچ چیزی نباید باعث شود که او را رها کنند. اما زیبا محکم بود. با نزدیک شدن به زمان، او تمام دارایی‌های کوچک خود را بین خواهرانش تقسیم کرد و با همه چیزهایی که دوست داشت خداحافظی کرد، و هنگامی که روز مرگ‌بار فرا رسید، در حالی که سوار بر اسبی که او را بازگردانده بود می‌شد. پدرش را تشویق کرد و تشویق کرد!
به‌نظر می‌رسید که به جای تاختن، پرواز می‌کرد، اما آن‌قدر آرام بود که زیبا نترسید.
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
در واقع، او از سفر لذت می برد، اگر نمی‌ترسید که در پایان سفر چه اتفاقی برای او می‌افتد. پدرش همچنان سعی می‌کرد او را متقاعد کند که برگردد، اما بی‌نتیجه بود. در حالی که آن‌ها صحبت می‌کردند، شب فرا رسید، و سپس، در کمال تعجب آن‌ها دیدند، نورهای رنگارنگ شگفت‌انگیزی از هر طرف شروع به درخشیدن کردند و آتش بازی های باشکوهی در برابر آن‌ها شعله‌ور شد. تمام جنگل توسط آن‌ها روشن شده بود، و حتی گرمای دلپذیری احساس می‌شد، اگرچه قبلاً هوا به شدت سرد بود. این کار ادامه داشت تا این‌که به خیابان درختان پرتقال رسیدند، جایی که مجسمه‌هایی با مشعل‌های شعله‌ور در دست بودند، و وقتی به قصر نزدیک‌تر شدند، دیدند که از پشت بام تا زمین نورانی شده است و موسیقی آرامی از حیاط به گوش می‌رسد.
بیوتی در حالی که سعی می‌کرد بخندد، گفت: «گر این همه از آمدن طعمه‌اش شادی می‌کند، هیولا باید خیلی گرسنه باشد.»
اما، با وجود اضطرابش، نمی‌توانست از تحسین همه چیزهای شگفت‌انگیزی که می‌دید خودداری کند.
اسب در پای پله‌هایی که به تراس منتهی می‌شد ایستاد و وقتی از اسب پیاده شدند، پدرش او را به اتاق کوچکی که قبلاً در آن بود هدایت کرد، در آنجا آتش درخشانی در حال شعله‌ور شدن دیدند، و میز شام خوشمزه‌ای به‌طور دلچسبی روی میز پخش شد.
تاجر می‌دانست که این برای آن‌ها در نظر گرفته شده است، و بیوتی، که حالا که از اتاق‌های زیادی عبور کرده بود و چیزی از هیولا ندیده بود، کمتر ترسیده بود، کاملاً مایل بود شروع کند، زیرا سواری طولانی‌اش باعث شده بود او بسیار گرسنه شود. اما آن‌ها به سختی غذای خود را تمام کرده بودند که صدای قدم های هیولا به گوش رسید و بیوتی با وحشت به پدرش چسبید و وقتی دید که هیولا چقدر ترسناک است بیشتر شد. اما وقتی هیولا واقعاً ظاهر شد، اگرچه از دیدن او می‌لرزید، تلاش زیادی کرد تا وحشت خود را پنهان کند و با احترام به او سلام کرد.
این ظاهراً هیولا را خوشحال کرد. بعد از این‌که به او نگاه کرد، با لحنی که ممکن بود در دل جسورترین فرد وحشت زده باشدهرچند به نظر نمی‌رسید، خشگمین گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
- عصر بخیر پیرمرد. عصر بخیر زیبا.
تاجر آن‌قدر ترسیده بود که نمی‌توانست پاسخ دهد، اما زیبا به آرامی پاسخ داد:
- عصر بخیر، هیولا.
هیولا از زیبا پرسید
- آیا با میل خودت آمده‌ای؟ آیا وقتی پدرت برود، از ماندن در اینجا راضی خواهی بود؟
بیوتی با شجاعت پاسخ داد که کاملاً آماده ماندن است.
هیولا گفت: من از تو راضی هستم. او در حالی که رو به تاجر کرد، افزود:
- همان‌طور که به خواست خودت آمده‌ای، ممکن است بمانی. در مورد تو پیرمرد، فردا در طلوع آفتاب حرکت خواهی کرد. وقتی زنگ به صدا در آمد سریع برخیز و صبحانه‌ات را بخور، همان اسبی را خواهی یافت که تو را به خانه ببرد، اما یادت باشد که دیگر نباید انتظار دیدن قصر من را داشته باشی.
سپس رو به زیبایی کرد و گفت:
پدرت را به اتاق کناری ببر و به او کمک کن تا هر چیزی را که فکر می‌کنی برادران و خواهرانت دوست دارند داشته باشند را انتخاب کند. دو صندوق مسافرتی در آن‌جا پیدا می‌کنی؛ تا جایی که می‌توانی آن‌ها را پر کن. چیزی بسیار گران‌بها را به یاد خود برای‌شان بفرست.»
سپس رفت و گفت:
- خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای پیرمرد.
و با این‌که بیوتی با ناراحتی زیادی به رفتن پدرش فکر می‌کرد، می‌ترسید از دستورات هیولا سرپیچی کند. و به اتاق بعدی رفتند که دور تا دور آن قفسه‌ها و کمدها بود. آن‌ها از ثروتی که در آنجا وجود داشت بسیار شگفت‌زده شدند. لباس‌های باشکوهی برای یک ملکه وجود داشت، با تمام زیورآلاتی که باید با آن‌ها پوشیده می‌شد. و هنگامی که بیوتی کمدها را باز کرد، به جواهرات زرق و برق‌آمیزی که در انبوهی روی هر قفسه قرار داشت، خیره شد. برای هر یک از خواهرانش او آخرین صندوقچه را که پر از طلا بود را باز کرد.
گفت:
- پدر، فکر می‌کنم، چون طلا برایت سودمندتر است، بهتر است چیزهای دیگر را دوباره بیرون بیاوریم و تنه‌ها را با آن پر کنیم.» بنابراین آن‌ها این کار را کردند. اما هر‌چه بیشتر داخل می‌کردند، به نظر می‌رسید که فضای بیشتری وجود داشته باشد، و در نهایت آن‌ها گذاشتند.
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,191
مدال‌ها
5
از تمام جواهرات و لباس‌هایی را که بیرون آورده بودند گذشتند و بیوت به اندازه‌ای که می‌توانست به راحتی حمل کند، جواهرات بیشتری را اضافه کرد. صندوق‌‌ها خیلی پر نبودند، اما آن‌قدر سنگین بودند که یک فیل هم نمی توانست آن‌ها را حمل کند! تاجر فریاد زد:
- هیولا ما را مسخره می کرد. او باید وانمود کرده باشد که همه این چیزها را به ما می‌دهد، زیرا می‌دانست که من نمی‌توانم آن‌ها را با خود ببرم. زیبایی پاسخ داد:
- بیایید صبر کنیم و ببینیم، من نمی توانم باور کنم که او قصد داشت ما را فریب دهد. تنها کاری که می‌توانیم انجام دهیم این است که آن‌ها را ببندیم و آماده بگذاریم.پس این کار را کردند و به اتاق کوچک برگشتند و در کمال تعجب صبحانه را آماده یافتند. تاجر غذایش را با اشتهای خوبی خورد، زیرا سخاوت وحش او را به این باور رساند که شاید جرأت کند به زودی برگردد و زیبایی را ببیند. اما او مطمئن بود که پدرش برای همیشه او را ترک می‌کند، بنابراین وقتی زنگ برای بار دوم به شدت به صدا درآمد، بسیار ناراحت شد و به آن‌ها هشدار داد که زمان جدایی آن‌ها فرا رسیده است. آن‌ها به داخل حیاط رفتند، جایی که دو اسب منتظر بودند، یکی دو صندوق را بار کرده بود و آن یکی پدر را سوار کرد. بازرگان مجبور شد عجولانه با زیبا خداحافظی کند. و به محض این‌که سوار شد اسب با سرعت رفت. سپس بیوتی شروع به گریه کرد و با ناراحتی به اتاق خودش برگشت. اما خیلی زود متوجه شد که بسیار خواب‌آلود است و چون کاری بهتر از خواب نداشت، دراز کشید و فوراً به خواب رفت. در خواب دید که در کنار جویباری پر از درختان راه می‌رود و از سرنوشت غم.انگیز خود می‌نالد که شاهزاده جوانی که از هرکسی که دیده بود خوش‌تیپ‌تر و با صدایی که مستقیماً به قلبش نفوذ می‌کرد، آمد و به او گفت:
- آه، زیبایی! تو آن.قدرها هم که فکر می‌کنی بدبخت نیستی. در اینجا به خاطر تمام رنج‌هایی که در جاهای دیگر کشیده‌ای، پاداش خواهی گرفت. هر آرزوی تو برآورده خواهد شد. فقط سعی کن من را پیدا کنی، مهم نیست که چگونه هستم در لباس مبدل، چون من تو را از صمیم قلب دوست دارم، و با شاد کردن من، شما به همان اندازه که زیبا هستید، صادق باشید، و ما چیزی برای آرزو کردن نخواهیم داشت.
- چکار می توانم انجام دهم، شاهزاده، تا شما را خوشحال کنم؟
به زیبا پاسخ داد:
- فقط سپاس‌گذار باش و زیاد به چشمانت اعتماد نکن، و مهم‌تر از همه، تا زمانی که من را از بدبختی ظالمانه‌ام نجات ندهی، من را رها نکن». بعد از این خواب خود را در اتاقی با خانمی مجلل و زیبا دید که به او گفت:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین