به نام خدا
نمی دونم از کجا شروع شد. هر چی بیشتر می گذشت، بیشتر تو این چاله ی خیالاتش غرق میشد.
انگار که راه دیگه ای برای فرار از این سایه تیره رنگ نبود. همیشه کنارش بود و مثل یک خون آشام، شب ها به شهری که سوت و کور بود، حملهور میشد.
مثل این می موند که توی جنگلی تاریک توی شب گم شده و نمیتونه خودش رو پیدا کنه. نمی فهمید که چرا درد قلبش هر روز بیشتر از قبل میشد. انگار که اون سایه قلبش رو تو مشتش نگه داشته و هر روز فشار زیادی بهش می آورد.
ولی فقط دنبال هدف می گشت. فقط خودش و خودش تو این تاریکی گم شده بودن و کسی جز خودش نمی تونست از این تاریکی نجاتش بده. اما چطوری؟
"فصل اول: شکست"
- عزیزم! من اومدم خونه!
در حالی که توی تاریکی خونه در تلاش بود که کلید برق رو پیدا کنه، دوباره بلند داد زد:
- دیوید؟ عزیزم؟
بالاخره کلید برق رو پیدا می کنه و خیلی سریع خودش رو از تاریکی نجات میده. اخمی می کنه و با تعجب کل خونه رو از نظر می گذرونه. چیزی که جلوی چشماش هست رو باور نمی کنه. صدای خش خش پلاستیک های زیر پاهاش نظرش رو جلب می کنه و سرش رو پایین می بره:
- اینا چین؟
خیلی آروم کیفش رو از روی دوشش پایین میاره و سرش رو بالا می گیره و وارد هال میشه و کیفش رو روی میز میذاره.خونه سرد بود، خیلی سرد. به سمت کلید برق هال میره و چراغ رو با عجله روشن میکنه. انگار یک جورایی فهمیده بود که یک چیزایی نرمال نیست. تمام دیوار ها و زمین با روکشی از پلاستیک پوشیده شده بودن.
در حالی که نشونه هایی از استرس و ترس توی صداش مشخص بود، دوباره دیوید رو صدا زد و قدمی به عقب برداشت:
- دیوید؟!
همین طور که به عقب نگاه می کرد به سمت راهروی تاریک دوید که همون لحظه محکم به چیزی برخورد کرد و به زمین افتاد.
_ لعنتی!
به بالا نگاه می کنه و با نگاه وحشی مردی روبه رو میشه که توی تاریکی راهرو،فقط برق چشمهاش مشخص بود.
- داری از چی فرار می کنی خانوم کوچولو؟
برق چاقوی توی دستش، آنا رو به وحشت می اندازه و باعث میشه سریع از جاش بلند بشه و جیغ زنان، دوباره به سمت هال بدوه. اما یکمی برای این ریاکشن به مثال سریع دیر شده بود چون مرد با صدای خنده ی چندشی دنبالش می کنه و دور گردنش رو با آرنج نگه میداره:
- کی گفته فرار از من به همین راحتی هاست؟
آنا در حالی که جیغ می زد، تقلا می کرد فرار کنه تا بتونه صورت مرد رو به طور واضح تر ببینه ولی اون مرد زورش بیشتر از چیزی که نشون میداد بود. انگشت هاش رو دور بازوهای پر زور مرد گره زد و با ترس پرسید:
- کی هستی؟
صدایی از مرد نمی شنوه. فقط حس میکنه که دور گردنش داره سفت تر می شه. تموم بدنش از ترس و نفس تنگی یخ زده بود. کم کم تنفس براش سخت و سخت تر می شد ولی اون مرد روانی قصد نداشت بیخیال این ماجرا بشه.
_ دیوید...پیدات میکنه...با کشتن من چیزی عوض نمیشه!
و این آخرین حرفی بود که آنا برای آخرین بار تو زندگیاش به زبون آورد. چون ضربه های متعدد چاقویی بود که به بدنش به محکم ترین شکل ممکن برخورد میکرد و کم کم به یک جسد سرد تبدیلش میکرد.
- میتونه کل عمرش رو دنبال من بگرده! عمرا پیدام کنه!
در حالی که از شدت درد ، نایی برای مقاومت نداشت، با صورت به زمین افتاد. بدنش از کار افتاد و نفسهاش آروم آروم قطع شدن.
آخرین خاطراتش رو توی مغزش مرور کرد. اولین باری که دیوید رو دید، اولین باری که دستش رو گرفت و فهمید که مرد زندگی اش رو پیدا کرده، اولین هدیه ای که ازش گرفت، اولین آغوشی که حاظر نبود با هیچ چیزی عوضش کنه و همینطور اولین بار هایی هیچوقت حتی بعد از مرگش، قرار نبود اونارو فراموش کنه.
همه چیز کم کم سیاه و سفید می شد و این بیرحمانه بود. به قدم زدن با دیوید تو پارک مورد علاقهاش فکر کرد. اونم در حالی که برگ های بهاری در حال افتادن از درختها بودن. همون لحظه بود که دیوید گلی چید و گوشه موهای آنا گذاشت.
صدای قهقهه هایی که تا آسمون می رفت و گرمای دستهایی که دیگه نداشتشون. اشکی از گوشه چشمش چکید. چقدر کوتاه بود همه ی خوشحالیهایی که فکر می کرد قراره تا ابد داشته باشتشون.
ولی حالا...تموم شد! اینو قطع شدن نفسهاش و همچنین ایستادن قلبش تایید کردن.
"سه سال بعد"
چی گذشت به این مرد تو این سه سال؟ فراموش کردنی در کار نبود. همه چیز فقط خیلی سخت میگذشت. هیچ چیز فراموش نمیشد. خاطرات زنده تر مونده بودن با وجود اینکه دیگه رویاش شده بود یک بار دیگه صداش رو بشنوه و یا وقتی داره باهاش حرف میزنه، توی چشمهاش نگاه کنه و آروم بگیره.
حالا هم پشت میزش نشسته. شکسته شده و موهای سرش تک و توک دارن سفید میشن. تیکه ای از وجودش مرده و کاری برای بهتر شدن حالش نمیتونه بکنه.
مردم میگن اون هنوز داره تو گذشته زندگی میکنه ولی اونا عذابی رو که همچنان داره میکشه درک نمیکنن. فکر میکنن چیز کوچیکی عه و اون باید فقط بیخیال همه چیز بشه و به زندگی نرمالاش ادامه بده.
- دیوید؟
آرورا بود که صداش میزد و انگار میخواست خبر مهمی رو بهش بده.اما دیوید حواسش نیست و به شدت تو افکار شلوغش غرقه وگرنه هر کسی بود اون صدا رو میشنید.
- دیوید گوشت با منه؟
آرورا عصبی به سمت دیوید رفت و دستش رو روش شونه ی چپ دیوید گذاشت:
- با تو ام!
تکون ریزی به دیوید داد. دیوید برای لحظه ای پلکی زد و در حالی که سوپرایز شده بود، به آرورا نگاه کرد و دستش رو روی قلبش گذاشت:
- خدای من! آرورا ترسوندیم!
آرورا تک خنده ای کرد و دستش رو از روی شونه ی دیوید برداشت و قهوه ای که دستش بود رو روی میز دیوید گذاشت:
- ببخشید رفیق...برات قهوه آوردم.
و در حالی که داشت از اتاق خارج میشد، روش رو به سمت دیوید کرد گفت:
- میدونی که تا آخر امروز رو نمیتونی اونجا بشینی و فکر کنی درسته؟