- Nov
- 92
- 131
- مدالها
- 2
نام رمان: عِشق و سِحر
ژانر: عاشقانه، تخیلی
نویسنده: صبا،م (خورشیدِ نیمه شب)
خلاصه: اِلفی با ماهیت اصیل انسان، به اسم ملانی.
دور ترین جد ملانی، یا بهتر بگم دور ترین مادربزرگ ملانی، سرآشپزی قهار و ماهر که در مسابقهای در فرانسه با نا عدالتی بازنده محسوب شد. برای انتقام جرزنی حریفش، ناخواسته باعث مرگ اون ساحره ی دو رو میشه و چون رئیس قبیلهی بزرگ ساحره ها بوده، نمیتونسته ریسک کنه و خودش رو تسلیم کنه.
برخلاف میل باتنیش تمام اعضای قبیلهاش رو تبدیل به الف میکنه، اون هم با طلسمی که باعث شد جونش رو از دست بده.
طلسم تغییر ماهیت!
الف ها هرچقدر که بیشتر زاد و ولد میکردن، کوچیک تر و صد البته ابدی تر میشدن. و آخرین الف که به دنیا اومد؛ پدر و مادرش ناپدید شدن و تنها برادرش بود که میتونست از خواهرش مراقبت کنه. کوچیک ترین الف...
برای مانی هم عجیب بود غیبت پدر و مادرش.
اسم خواهرش رو ملانی گذاشت و بعد از چندین سال، خودش هم غیبش زد، ایندفعه نوبت ملانی بود که بترسه. ظهر اون روزی که برادرش غیبش زد، از اون قلعه خارج شد و تا جایی که تونست راه رفت تا به یه جاده ی پر تردد برسه.
به پمپ بنزین که رسید؛ تونست خودش رو به سپر عقب ماشین جوری بچسبونه و خودش رو با اون ماشین بزرگ، به یه شهر عجیب غریب و بزرگ برسونه.
چی بهتر از زندگی کردن تو یه خونه متروکه تو یه محله پر تردد؟!
یا چیهیجانی تر از عذاب دادن ساکنین اون خونه با سحر و جادوش؟!
یا چی غمگین تر از تجربه ی عشق یه طرفهای که بعدش، ناکس...
ژانر: عاشقانه، تخیلی
نویسنده: صبا،م (خورشیدِ نیمه شب)
خلاصه: اِلفی با ماهیت اصیل انسان، به اسم ملانی.
دور ترین جد ملانی، یا بهتر بگم دور ترین مادربزرگ ملانی، سرآشپزی قهار و ماهر که در مسابقهای در فرانسه با نا عدالتی بازنده محسوب شد. برای انتقام جرزنی حریفش، ناخواسته باعث مرگ اون ساحره ی دو رو میشه و چون رئیس قبیلهی بزرگ ساحره ها بوده، نمیتونسته ریسک کنه و خودش رو تسلیم کنه.
برخلاف میل باتنیش تمام اعضای قبیلهاش رو تبدیل به الف میکنه، اون هم با طلسمی که باعث شد جونش رو از دست بده.
طلسم تغییر ماهیت!
الف ها هرچقدر که بیشتر زاد و ولد میکردن، کوچیک تر و صد البته ابدی تر میشدن. و آخرین الف که به دنیا اومد؛ پدر و مادرش ناپدید شدن و تنها برادرش بود که میتونست از خواهرش مراقبت کنه. کوچیک ترین الف...
برای مانی هم عجیب بود غیبت پدر و مادرش.
اسم خواهرش رو ملانی گذاشت و بعد از چندین سال، خودش هم غیبش زد، ایندفعه نوبت ملانی بود که بترسه. ظهر اون روزی که برادرش غیبش زد، از اون قلعه خارج شد و تا جایی که تونست راه رفت تا به یه جاده ی پر تردد برسه.
به پمپ بنزین که رسید؛ تونست خودش رو به سپر عقب ماشین جوری بچسبونه و خودش رو با اون ماشین بزرگ، به یه شهر عجیب غریب و بزرگ برسونه.
چی بهتر از زندگی کردن تو یه خونه متروکه تو یه محله پر تردد؟!
یا چیهیجانی تر از عذاب دادن ساکنین اون خونه با سحر و جادوش؟!
یا چی غمگین تر از تجربه ی عشق یه طرفهای که بعدش، ناکس...
آخرین ویرایش: