جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [زیمنس] اثر «صبا.م کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ملومانیاک با نام [زیمنس] اثر «صبا.م کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 126 بازدید, 3 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زیمنس] اثر «صبا.م کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ملومانیاک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ملومانیاک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
92
131
مدال‌ها
2
نام رمان: عِشق و سِحر
ژانر: عاشقانه، تخیلی
نویسنده: صبا،م (خورشیدِ نیمه شب)
خلاصه:
اِلفی با ماهیت اصیل انسان، به اسم ملانی.
دور ترین جد ملانی، یا بهتر بگم دور ترین مادربزرگ ملانی، سرآشپزی قهار و ماهر که در مسابقه‌ای در فرانسه با نا عدالتی بازنده محسوب شد. برای انتقام جرزنی حریفش، ناخواسته باعث مرگ اون ساحره ی دو رو میشه و چون رئیس قبیله‌ی بزرگ ساحره ها بوده، نمی‌تونسته ریسک کنه و خودش رو تسلیم کنه.
برخلاف میل باتنیش تمام اعضای قبیله‌اش رو تبدیل به الف می‌کنه، اون هم با طلسمی که باعث شد جونش رو از دست بده.
طلسم تغییر ماهیت!
الف ها هرچقدر که بیشتر زاد و ولد می‌کردن، کوچیک تر و صد البته ابدی تر می‌شدن. و آخرین الف که به دنیا اومد؛ پدر و مادرش ناپدید شدن و تنها برادرش بود که می‌تونست از خواهرش مراقبت کنه. کوچیک ترین الف...
برای مانی هم عجیب بود غیبت پدر و مادرش.
اسم خواهرش رو ملانی گذاشت و بعد از چندین سال، خودش هم غیبش زد، ایندفعه نوبت ملانی بود که بترسه. ظهر اون روزی که برادرش غیبش زد، از اون قلعه خارج شد و تا جایی که تونست راه رفت تا به یه جاده ی پر تردد برسه.
به پمپ بنزین که رسید؛ تونست خودش رو به سپر عقب ماشین جوری بچسبونه و خودش رو با اون ماشین بزرگ، به یه شهر عجیب غریب و بزرگ برسونه.
چی بهتر از زندگی کردن تو یه خونه متروکه تو یه محله پر تردد؟!
یا چی‌هیجانی تر از‌ عذاب دادن ساکنین اون خونه با سحر و جادوش؟!
یا چی غمگین تر از تجربه ی عشق یه طرفه‌ای که بعدش، ناکس...
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

ملومانیاک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
92
131
مدال‌ها
2
#پارت_1

- بروبچ، اینم بهشت بندر یک، ببینم چه می‌کنید. سعی کنید پسر باشه!

وَن رو توی نقطه ی کوری از سر کوچه پارک کردیم و ریختیم بیرون از ماشین. پوتین مشکی رنگ و یوقورم، با هربار قدم برداشتن صدای بلندی از خودش تولید می‌کرد. این صدا برای من ملودی آرامش بخشی بود.
تک تک بچه ها وارد کوچه شدن و دور اون عمارت رو احاطه کردن، البته توی تاریکی.
خوب بود ایلیا از کارهای فنی و برق سر درمی‌آورد و خیلی راحت تونست با چند بار ور رفتن با فیوز سر خیابون، برق های این منطقه رو بپرونه.
البته اگه مبین نبود باز کردن اون جعبه، به عهده ی من می‌افتاد و کی حوصله ی این کارارو داشت؟!
کمرم رو به نود درجه دیوار کوچه چسبوندم و زیر تیر برق پنهون شدم، تنها کاری که الان باید می‌کردم این بود که وارد اون عمارت شم.
کار خطرناک و پر ریسکی بود، اما برای من، نه!
خودم رو از حالت نشسته زیر تیر چراغ برق دراوردم و ایستادم، پالتوی چرم و براقم رو از تنم درآوردم و توی اون هوای سرد و سوز دار، تنها یه تیشرت سیاه و لانگ تنم بود، همراه یه شلواد اسلش‌.
پالتو رو انداختم روی ون و دستم رو بند تیر چراغ برق کردم، پله های تیر برق رو دونه به دونه بالا رفتم تا به دیوار خونه ی بغلی عمارت برسم.
از بالا پشت بوم این خونه به راحتی می‌تونستم وارد اتاق اون بچه شم، همونی که تنها دلیل ورود من به این منطقه بود.

فاصله ی یه متری از تیر برق تا بالاپشت بوم اون خونه رو پریدم و خیلی نرم و بی سرو صدا، مثل یه گربه سیاه... (به به چه شعری شد) بگذریم، فرود اومدم.
این مدل راه رفتن رو زیاد تمرین کرده بودم، هیچ صدای از پاهام بلند نمی‌شد و در همین حین، بی سر و صدا راه می‌رفتم و صد البته با سرعت بالا!
کوچه توی تاریکی مطلق فرو رفته بود و شاید از دیوار صدا در می اومد، اما از بچه های ما نه!
نور ضعیف و آبی رنگ ماه تقریبا اطراف رو خیلی کم روشن کرده بود و کمک می‌کرد حداقل پام به جایی گیر نکنه و تموم برنامه ریزی هامون به‌گا نره!

روی برجستگی ته بام ایستادم و با یه جست، دستم رو بی درنگ بند نرده ی محافظ بالکن کردم و خودم رو بالا کشیدم. تو دلم پوزخندی زدم.
- خبر نداری چه بلایی قراره سرت بیاد کوچولو.
روی میله های محافظ تراس نشستم و نوک پام رو آروم گزاشتم تو تراس.
یه کاناپه و یه تاب آهنی به این بالکن کوچولو حس و حال باحالی داده بود.
نگاهن رو از اطراف گرفتم و در شیشه‌ای بالکن رو با یک فشار باز کردم.
وارد اون اتاق تاریک اما درندشت و بزرگ شدم، دیوار کوب آبی رنگ اجازه می‌داد تقریبا از تمام جزئیات اون اتاق با خبر بشم.
یه اتاق پسرونه، ماشین های کوچولو و فلزی که توی کمدش چیده شده بودن و عروسک های مختلفی که از در و دیوارش آویزون شده بودن و در نهایت یه گهواره به رنگ آبی با طرح فیل های سیرک.
بالای سرش مثل این کارتون ها، یه داره ی کوچیک از عروسک های پلاستیکی وجود داشت با این تفاوت که این برقی بود و خودکار می‌چرخید.
نور های کوچیک بزرگ و رنگارنگی از سوراخ‌های اون اسباب بازی ها درمی‌اومدن و من با هر قدمی که به اون نوزاد یه ماهه نزدیک می‌ شدم، می‌تونستم صورت معصوم و بچه‌گونه‌اشو زیر حاله ‌ای از نور دیوار کوب ببینم.

حسی نداشتم، نه دلم ضعف رفت، نه از کارم پشیمون بودم و نه حس ندامت داشتم، نگران گیرافتادنم نبودم و تو هیچ نقطه‌ای از بدنم، ترسی احساس نمی‌کردم.
برعکس تجربه‌های اکثر بچه های گروه که می‌گفتن ضربان قلبمون بالا میره و تپش قلب می‌گیریم، ضربان قلب من از دفعه ی قلب هم کند تر می‌زد.
هر مرحله که جلوتر می‌رفتم و حرفه‌ای تر می‌شدم، بیشتر یخ می‌زدم و وجودم پر از کینه و نفرت به افرادی که وجود نداشتند می‌شد، پر از خشم و در عین حال، حس بی تفاوتی به آدم‌ها و اتفاقات دور و اطرافم.
از چیزی حراسی نداشتم و می‌دونستم آخر عاقبت من مثل تموم خلاف‌کارهای دیگه مرگه، یه مرگ! چه طبیعی باشه و چه به قتل برسم و چه بسوزم...
 

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,202
9,221
مدال‌ها
7
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین