هرکجا که میرویم با آن رو به رو میشویم، ولی هیچگاه توجه نکردیم که ساعت هم میتواند برای خود شهری باشد، کوچک با آدمکهای آهنین، با آسمانی شیشهای و شفاف که دنیای بزرگی را زیر خود جای داده است. سفر کردن را همیشه دوست داشتم، پس بستن کرکره چشمانم را بلیطی دانستم برای سفر افکارم به سوی شهر ساعت، شهری که از اعداد حک شده روی آن کوچکتر بودم!
زبان ساعتیها تنها کمی با تیکتاکی که ما از بیرون میشنیدیم متفاوت بود، شاید واضحتر؟! هر تیکتاک ندایی بود برای آگاهی ما، برای رسیدن به ایستگاه بعد، برای از دست ندادن قطار زمان!
من سوار بر عقربهی ساعت شمار به دوازده رسیدم، پاهایم را از هلال دو پایین انداختم. برف آسمان شهر را پوشانده بود؛ برفی که حاصل غباری گرد گیری نشده بود.
نشستن در بالا ترین نقطهی شهر فکر آدم را میگزد، اگر در شهر شلوغ ساعت باشی و صدای تیکتاکی را که از بیرون _از نظر معنوی_ مانند صدای مورچه به گوش عقلمان و توانایی هايمان نميرسد بشنوی، متوجه میشوی که هر کلمهی ساعت لحظههايمان را صدا میزند تا با خود ببرد و خاطرههایی را از زمان پیاده کند و بر جای بگذارد. آن موقع میفهمی که لحظههايت را چه ارزان به زمان فروختی و به سفری طولانی فرستادی! ✨