به نام خالق قلم
پارت 1
مقدمه:
غریبه ای می خواهم!
که بنوشد قفل لبانم را
بزیر سایه تاریکی
تا ک.س نبیند
که خزیده گونه های ترم را
زندگی مرابه تاریکی شب سپرده است
سهم من از زندگی همین است
سایه تاریکی
********
با احساس درد چشمام رو باز کردم، توی یه جایی بودم شبیه انبار،یه انبار درب و داغون...
کل بدنم کوفته شده بود،گردنمم حسابی درد میکرد با صدای بلند داد زدم:
-کسی اینجا نیست منو از این خراب شده بیاره بیرون؟
به خودم زحمت ندادم برم سمت در چون میدونستم صددرصد قفله!
عجب غلطی کردم اون شب رفتم اون مهمونی!به اجبار یکی از دوستام اسمش ستارست رفتیم یه پارتی بالماسکه،آخر شب وقتی مهمونی تموم شد منم خولستم برم لباسامو از توی یکی از اتاق ها بردارم.
از اونجایی که من خیلی کنجکاوم صدای دونفر که باهم حرف میزدن،توجهم رو جلب کرد.
دوتا مرد بودن که..
مرد :رئیس زنگ زد گفت هرجور شده امروزباید بری و اعضای بدن اون باید تا فردا شب فرستاده بشه،وگرنه زنده نمیمونی حالا خود دانی.
با شنیدن حرفاشون ترسیدم میخواستم برم و به پلیس خبر بدم.عقب عقب گرد کردم تا برم که پام خورد به گلدون کنار دیوار،گلدون افتاد و با صدای بدی شکست،تا به خودم اومدم دیدم مرده جلو روم ایستاده،میخواستم فرارکنم که اون مرد کنارش گفت:
مرد: بگیرش نذار در بره!
واون یکی اومد سمتم تا اومدم فرار کنم بازوم وگرفت،میخواستم جیغ بزنم که یه دستمال سفید گرفت جلوی دهنم و دیگه هیچی نفهمیدم تا الان که اینجام.
در انبار به شدت باز شد ویه مرد غول پیکر اومد داخل.
-چرا منو اوردین اینجا؟از جون من چی میخاین؟
مرده خنده ای کرد، چندشم شد.
مرد:برای فضولی زیادخانوم کوچولو.
وبعدش بهم نزدیک شد.محکم بازوم رو گرفت،کشون کشون منو میکشید.
-اه ولم کن غولی، بیابونی منو کجا میبری؟
از انبار منو کشید بیرون و برد به سمت یه خونه ویلایی لوکس،اشتباه میکردم اونجا انبار نبود زیرزمین بوده،منو تا داخل خونه کشید،به داخل خونه پرتم کرد.
با مخ افتادم زمین،آخ خدا لعنتت کنه!سرم و آوردم بالا که یه جفت کفش جلوم دیدم،سرم و آوردم بالا تر اتوی شلوارش خربزه قاچ میکرد.
اروم از جام بلند شدم.و اون نشست رو صندلی که براش اوردن.
یه پسربود با موهای قهوه ای وچشمای قهوه ای پوزخندی زد.
پسره:پسندیدی؟
با پرویی تمام زل زدم تو چشماش و گفتم:
-نه سلیقه من نیستی!آدم باید خیلی کج سلیقه باشه که تورو انتخاب کنه!
با چشمای برزخی داشت نگام میکرد.از روی صندلی بلند شد اومد سمتم،موهام و گرفت،محکم کشید.حس میکردم پوست سرم داره کنده میشه ولی هیچی نگفتم و با پوزخند زل زدم به چشماش.
پسره:دختره گستاخ.
وکشیده محکمی بهم زد گوشه لبم پاره شد وسرم به طرف مخالف چرخید،شوری خون رو توی دهنم حس کردم.
با نفرت زل زدم به چشماش و خون توی دهنم و تف کردم توی صورتش،با این کارم عصبی از جاش بلند شد، از پله های مار پیچی بالا رفت وگفت:
این واز جلوی چشما دور کنید سریع!
دونفر به سمتم اومدن،بازو هامو گرفتن و منو از همون پله ها بالا بردن،یکی از همون مردا که بهشون میخورد بادیگارد باشن گفت:
بادیگارد:گور خودت و کندی سرکان خان به این راحتی ها ازت نمیگذره!
وبعدشم منو انداختن توی یک اتاق ودرو بستن و قفلش کردن.اه لعنتی!