جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سبزه زار خیس] اثر «فاطمه چگینی نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fatiw chegini با نام [سبزه زار خیس] اثر «فاطمه چگینی نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 204 بازدید, 4 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سبزه زار خیس] اثر «فاطمه چگینی نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fatiw chegini
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Fatiw chegini

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
3
3
مدال‌ها
2
نام رمان: سبزه زار خیس
نویسنده: فاطمه چگینی نژاد
ژانر : عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.W (۵)
خلاصه:
غزل دختری که در کودکی، تو یه حادثه آتیش سوزی آسیب میبینه و این اتفاق تا بزرگسالی هم روی روحیه اش تاثیر منفی گذاشته، حالا طی اتفاقی با پسری که توی اون حادثه مقصر بوده آشنا میشه و توی اوج عشق و نفرت اون پسر درگیره و گیر کرده...
رادمهر از سر عذاب وجدان میخواد جبران کنه اما رازی داره که...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,029
مدال‌ها
25
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Fatiw chegini

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
3
3
مدال‌ها
2
بوی بهار نارنج و نسیم خنکی که صورتم را نوازش میکرد و طراوت و قطره های شبنم روی صورتم،
بوی نم خاک..
سبزه زار خیس..
گل یاس نیمه شکفته ی گوشه ی موهام..
موزیک لایت و جاده ی سبزِ ..
باید آرام میشدم اما،
قلبم متوجه ی هیچ زیبایی ای نبود!
زانوهام را جمع کرده بودم و خودم را به شیشه ی پنجره چسبانده بودم.
سکوت اتوبوس را دوست داشتم. راه طولانی بود و خواب همه ی مسافران را گرفته بود.
سرم را به شیشه چسباندم و دستم را از پنجره بیرون بردم. خنکی هوا حس خوبی را به پوست دستم تزریق میکرد.
سر که چرخاندم، نگاهم گیر کرد به گل های درشت قرمز روسری اش..
خواب بود!
نفس های عمیق و بلندش باعث میشد به خواب آرامش حسادت کنم.
کاش من هم میتوانستم انقدر راحت بخوابم.
میگفت:" تو زیادی سختش میکنی! گیر کردی تو یه اتفاقی که تموم شده رفته و خودت رو مدام عذاب میدی"
میگفت دنبال پیشرفت باش!
به آیندت فکر کن!
آینده و حال که هیچ، همین که از دست گذشته خلاص شوم برایم بس بود.
سر حوصله یک لیوان چای از فلاسک ریختم و صدای موسیقی را از هدفونم بیشتر کردم.
خیلی وقت بود موزیک های عاشقانه و پاپ جایش را با نت های بی کلام عوض کرده بود.
به هر زبانی گوش میدادم الا فارسی..
میدانستم عاشقش نبودم اما ، از هر جمله و شعر عاشقانه ای که مرا یادش می انداخت فرار میکردم.
این فقط یک وابستگی بود!
یک رابطه ی خنده دار از سر حماقت های جوانی و بس..
نمیدانم چرا مامان فکر میکرد هنوز درگیرش هستم و تمام فکر و ذهنم پیش او و خاطراتش است.
شاید مامان روابط را زیادی عمیق می دید.
هنوز تو لیلی و مجنون بازی های دوران خودش مانده بود.
هنوز هم که هنوزه، بعد ۱۵ سال شب ها یواشکی و به دور از چشمم قاب عکس شوهرش را تمیز میکرد و با گریه درد دل میگفت.
چیز زیادی از هایشان یادم نمی آمد.
فقط می دانستم مامان آنقدر عاشق بابا بود که هیچوقت در تمام این سالها، فکرش سمت مرد دیگه ای نرفت.
سنی ازش گذشته بود، اما هنوز هم زیبایی خودش را داشت.
شاید می توانست زندگی بهتری داشته باشد..
مجبور نبود تمام جوانی اش را صرف من و یاد و خاطره های همسر زیر خاک دفن شده اش کند.
مجبور بود؟
عشق انقدر عمیق و فراموش نشدنی بود که بعد ۱۵ سال هنوز هم سرجای خودش بماند؟
شاید مامان هم من را مثل خودش میدید که فکر میکرد لحظه به لحظه ی این روزهایم با فکر و خیال و غصه برای او میگذرد.
من اما اهل غرور بودم.
جایی که بدانم دارد به منافع ام ضرر وارد میشود هیچوقت نمیمانم!
هنوز که هنوزه عصبانی بودم از پسری که راحت وقت و زندگی ام را حرومش کردم و او راحت بدون هیچ توجیه و حرفی فقط رفت.
مامان تصور میکرد دل شکسته ام و شکست خورده..
من اما غمگین نبودم، عصبانی بودم..
آنقدر عصبانی که اگر همین الان جلویم بود ناخن هایم را میکشیدم بر سر و صورتش و تک تک موهایش را با حرص میکندم.
لیوان چای را جلوی صورتم آوردم و اجازه دادم بخارش تمام صورتم را گرم کند.
خودم را بیشتر جمع کردم و در حالی که نگاهم به جاده ی سبز و خیس بود و جرعه ای نوشیدم که داغی اش کمی زبانم را سوزاند. اما برایم این سوزش عجیب دلچسب بود.
چای را کامل نوشیدم..
موسیقی های بی کلام پلی لیستم چند باری از نو پخش شد
و حس کردم این سکوت فرا گرفته ی اتوبوس کم کم دارد اذیت کننده میشود.
وقتش بود بیدارش کنم؟
آرام سرم را روی شانه اش گذاشتم و اسمش را زیر لب "مامان" را زمزمه کردم.
خوابش بیش از حد سبک بود و همین کافی بود تا چشم هایش را کامل بگوشد و نگاهم کند.
خودم را در آغوشش رها کردم
بچه شده بودم و او بی منت توجه اش را خرجم کرد.
دستش را دور کمرم گذاشت و من را به خودش فشار داد و زیرلب پرسید:
_رسیدیم؟
اشاره ای به پنجره کردم و گفتم:
_جاده که اینو میگه
نگاهش را به بیرون دوخت و با دیدن منظره ی سبز لبخند زد.
یه آخیش عمیق و خنده دار گفت که حرصم گرفت.
اصلا اهمیت نمی داد که چقدر ناراضی بودم از اینجا آمدن!
پر حرص گفتم:
_آخیش داره بدبخت کردن من؟
اخمی کردی و جواب داد:
_این چه حرفیه بچه؟ خدانکنه بدبخت بشی!

_اینکه مجبورم کردی کاری که نمیخوام و کنم یعنی بدبختم، گفتم نمبخوام دانشگاه برم یه ذره هم به خواسته ام توجه نکردی، شهر قحط بود؟ میخواستی دانشگاه برم؟ صد بار گفتم چشم مادر من، بزار سال بعدم کنکور میدم اون چیزی که میخوام میشه، پاتو کردی تو یه کفش که الا و بلا همین امسال انتخاب رشته کن

سری از روی تاسف برایم تکان داد
_هرسال رتبه ات بهتر که نمیشه هیچ بدترم میشه، این سومین سالت بود تو خودتم نمیدونی چی میخوای آخه، چرا لجبازی میکنی؟

با دلخوری خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و دوباره به شیشه ی پنجره چسبیدم
_حداقل میدونستم رشت نمیخوام بیام، من لج نمیکنم مامان تو با من لج کردی! دقیقا منو آوردی من و همون روستا و همون محل که چیو یادم بندازی؟ هرچی من فرار میکنم تو منو میندازی دقیقا وسط بدترین خاطره هام
 
موضوع نویسنده

Fatiw chegini

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
3
3
مدال‌ها
2
دلخور دست را روی کمرم گذاشت. انگار میخواست از روی پارچه ی مانتو پوست چروکیده و تیره ی کمرم را لمس کند.
با همان لحن دلخور گفت:

_بیست سالت شد ولی هنوز کنار نیومدی مادر! چرا فکر میکنی از سر لج آوردمت اینجا اصلا چه دلیلی داره من بخوام با تو لج کنم دخترم؟!
باور کن جایی به جزء اینجا نتونستم پیدا کنم. پول اجاره خونه از کجا بیارم من آخه؟

آهی کشید و ادامه داد:
_ده سال شهر غریب موندم و کار کردم که تو خوش باشی حالا که میخوام یه خورده منم با یادقدیم و خاطره هام خوش باشم نمیزاری. انقدر نامرد نباش غزل

با بهت نگاهش کردم و اینبار من بودم که با تاسف برایش سر تکان میدادم.
انگار دلش میخواست کمی به جای مادر خوب بودن، همسر خوبی باشد برای مردی که دیگر نیست و نفس نمیکشد.
تا این حد وفادار بودنش به خاطراتش قابل تحسین بود؟
عشق بود یا دیوانگی؟
خنده دار نبود؟
مامان همیشه جدی و قوی بود. آنقدر قوی که حس میکنم هیچگاه طعم بی پدری را نچشیده ام، شانه هایش از هر مردی مردانه تر بود و همیشه بهترین تکیه گاه برایم بود.
اما به هرحال، زن است دیگر...
هرچقدر هم که قوی باشد گاهی هوس میکند تکیه کند نه اینکه تکیه گاه باشد. شاید به خاطر همینه که بعد ده سال و اندی غرق شدن در خاطراتی که کوچه به کوچه ی این شهر برایش به یادگار گذاشته است به سرش زده، طوری که حتی اهمیت نمیدهد دخترش برعکس او از تمام خاطرات این شهر در عذاب است.
به قول خودش، داشتیم بعد ده سال به خانه برمیگشتیم.
فکر میکنم خانه همیشه هم نمی تواند امن ترین جای ممکن باشد.
همیشه هم مایه آرامش و جایی برای پناه بردن نیست‌.
گاهی دلت میخواهد هر جایی بروی و به هر مکانی روی بیاوری اما به خانه برنگردی!
مثل من
هرجا و هر شهری را میخواستم الا زادگاه خودم را..

به در فیروزه ای رنگ که رسیدیم، با دیدن دیوار های کاه گلی و پیچک های آویزان شده همه غرها و دلخوری هایم به یکباره نابود شد.
فکرش را نمیکردم جایی که می آییم همچین خانه ی دلبری باشد.
حیاط چند ضلعی و حوض پر از ماهی قرمز و گل های شمعدانی، پنجره های چوبی و شیشه های رنگی رنگی...
خواب می دیدم؟
همچین فضایی تنها در فیلم های قدیمی ایرانی و مابین خاطرات ننجون خدابیامرز بود برام.
از همان ها که همیشه از آب دوغ خیار خنک و نان خشک، چای دو رنگ و نبات داغ اش میگفت.
از همان ها که میگفت شب های زمستان دور کرسی گرم جمع میشدیم و تمام لذتمان شده بود یک سینی پر از آجیل و خشکبار!
ناخودآگاه لبخندی روی لبم آمد.
مامان دست به کمر رو به رویم ایستاد و سر کج کرد:
_کو اون غرغر ها و گره ی اخمت پس خانم عصا قورت داده؟

کمی ناراحت شدم و با یک چشم غره نگاهم را ازش گرفتم که صدای خنده اش بلند شد.
دروغ نگویم فهمیده بودم چقدر راحت تر از قبل و با صدای بلند میخندد.
از دست خودم شاکی شدم که چه راحت داشتم شادی را از مادرم میگرفتم و تنها به خواسته ی خودم بها میدادم.
هنوز یکم باهاش سرسنگین بودم. شاید چون انتظار داشتم مامان اینبار هم تسلیم یک دندگی ام شود و خب، نشده بود!

تنها دلخوشی ام برای اینجا ماندن، اقوام مادری بود.
دلم لک زده بود برای روزهایی که با دختر خاله هایم کنار هم شب ها تا صبح فقط فیلم میدیدیم و بساط غیبت راه می انداختیم.

مامان مشغول جا به جایی ساک ها بود و زیر لب حرف میزد:

_خدا خیر بده خدیجه رو، وقتی گفت چند ساله اینجا مستاجر نیومده غصه ام گرفت برای تمیز کردن و گرد و خاک گرفتنش
ولی بنده خدا همه جا رو تمیز کرده.

کفش هایم را کنار پادری درآوردم و وارد خانه شدم.
نگاهش سمت پرده ها بود و با خودش انگار حرف میزد:
_پرده ها رو بشورم نه؟

با حرص پایم را به زمین کوبیدم و غر غرکنان گفتم:
_مامان نیومده خودتو بیخود اذیت نکن پرده ها چشونه مگه

توجهی به حرفم نکرد و با نگاهش تمام خانه را بررسی میکرد که مبادا جایی باب میلش نباشد.
پشت سر مامان به آشپزخانه و هر دو اتاق سرک کشیدم تا بیشتر با فضای گرم این خانه آشنا شوم.
خیلی کوچیک بود.
اما به شدت گرم و دنج
از همان خانه ها که بوی صمیمیت و راحتی میداد، درست مثل تعریف های ننجون از خانه ی پدری اش.
وسایل زیادی چیده نشده بود، حتی یک دست مبل هم نبود و دور تا دور خانه با پشتی های بزرگ قرمز چیده شده بود‌‌.
توی اتاق هایش خبری از تخت خواب نبود و در عوض، لحاف و تشک در یک گوشه از اتاق تا به سقف چیده شده بود.

دونه به دونه در کابینت ها را باز میکردم و سرک میکشیدم.
اکثر ظرف ها ملامین بود و فنجان های کمر باریک کوتاه..
خندیدم
_خونه اش زیادی پیرزنیه، مطمئنی خدیجه صاحبشو درست معرفی کرده؟ یا نه خونه رو اشتباه اومدیم؟

چپ چپی نگاهم کرد و جواب داد:
_والا غرل خانم خودتون دیدید کلید انداختم و همین در باز شد، در مورد صاحب خونه هم امروز خودش میاد میفهمی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین