جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ستاره در حال مرگ] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط شیر کاکائو با نام [ستاره در حال مرگ] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 465 بازدید, 12 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ستاره در حال مرگ] اثر «تیفانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع شیر کاکائو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شیر کاکائو
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,842
مدال‌ها
2
باهم به طبقه بالا رفتیم و مشغول گل‌آرایی شدیم. کل سالن پر شده بود از عطر یاس، شیپوری و ارکیده. تقریباً آخرای کارمون بود و هممون غرق کار بودیم که با صدای دنیز به عقب برگشتیم.
- خسته نباشید همگی مثل همیشه همه‌چیز عالی شده. واقعاً مرسی ازتون. ساویس، چندلحظه دنبالم میای لطفاً؟!
سری تکون دادم و پشت سرش راه افتادم. موهای بلندش رو فر کرده بود و دورش ریخته بود. روبدوشام بلند زرشکی رنگی به تن داشت. در حالی که از پله‌های وسط سالن بالا می‌رفتیم، شروع به حرف زدن کرد:
- ماهور خیلی ازت راضیه. کمتر کسی پیدا میشه که روز اول رضایتش رو جلب کنه؛ آفرین.
- ماهور خانم به من لطف دارن. من فقط مسئولیت‌هایی که بهم سپردن رو انجام دادم.
بالا که رسید برگشت و لبخندی به روم زد. اما برخلاف تصورم، خلاف مسیر اتاقش به سمت دیگه‌ی راهرو رفت و یکی از درب‌ها رو باز کرد و سپس داخل شد.
وسایلت رو بیار این‌جا و نیم‌ساعته دوش بگیر. آرایشگر داره ماهور رو آماده می‌کنه، بعد میاد سراغت. چند دست لباس هم ماهور تو کمد اتاق گذاشته، بپوششون هرکدوم باب میلت بود رو انتخاب کن. فقط عجله کن.
داشت به سمت طبقه بالا می‌رفت، که صداش زدم:
- دنیز خانم؟
به سمتم برگشت و با تکون دادن یک تای ابروش به معنی چیه، سری برام تکون داد که ادامه دادم.
- این کارها و آماده شدن این‌طوری برای چیه؟
- می‌خوام امشب کنار ماهور باشی و از بغلم جم نخورید. امشب می‌خوام به خیلی‌ها معرفیت کنم. مطمئن باش برات خو... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- دنیز خانم من اهل... .
دستش رو روی بینیش گذاشت و نذاشت حرفم رو کامل کنم.
- هیچی اون‌جوری که فکر می‌کنی نیست. زود آماده شو. عجله کن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,842
مدال‌ها
2
گفت و بدون این که بهم این اجازه رو بده که حرف دیگه‌ای بزنم، از اتاق خارج شد و درب رو هم پشت سرش بست. گیج و گنگ بودم. نمی‌فهمیدم این حرکت یهویی یعنی چی؟ با عقل جور در نمی‌اومد کسی که اون همه ادعای سختگیری روی کار خدمه‌اش رو داشت حالا بدون هیچ واهمه‌ای از من بخواد کنار خودش حاضر بشم و همراهیش کنم. هیچی به ذهنم نمی‌رسید، جز حرف نصفه و نیمه دختری به نام آسیه. منظورش از هدیه ...! همون‌طور که دور خودم می‌چرخیدم و اتاق رو با چشم رصد می‌کردم زیرلب زمزمه کردم:
- خدایا... بازم مثل همیشه تنها پناهم خودتی، لطفاً حواست بهم باشه که جز تو کسی رو ندارم.
به سمت کمد دیواری گوشه اتاق رفتم و دربش رو باز کردم. خداروشکر کردم بخاطر لباس های نسبتاً پوشیده‌ای که داخلش بود. دونه‌دونه از کمد خارجشون کردم و مقابل آینه دراور روبروی تخت، جلوی خودم گرفتمشون تا ماکسی‌ای که کمتر از بقیه تو چشم قرارم می‌داد رو انتخاب کردم و مابقی لباس‌ها رو به جای قبلیشون برگردوندم. به سمت درب داخل اتاق که به نظر می‌رسید حمام باشه رفتم و دوش مختصری گرفتم. دلم شور میزد و تمرکز چندانی نداشتم؛ اما سعی می‌کردم به خودم مسلط باشم. به سمت حوله تن‌پوشی که روی حوله خشک کن برام گذاشته بودن رفتم که حس کردم صدای تق‌تق درب میاد. سریع حوله رو برداشتم و هین پوشیدنش وارد اتاق شده و پشت درب قرار گرفتم.
- کسی اونجاست؟
- چه عجب! میشه باز کنین در رو زودتر؟ دیر شد!
ابرویی در هم کشیدم و پرسیدم «شما؟ » که با صدای معترضش مواجه شدم.
- باز کن دیگه. آرایشگرم، ای بابا. بجنب! وقت نداریم زیاد.
بند حوله رو بستم و درب رو باز کردم که زن بهم تنه زد و با فیس و افاده وارد اتاق شد و رو بهم گفت:
- لباست رو انتخاب کردی؟
حین بستن در سری تکون دادم که ادامه داد:
- کدومه؟... اینه؟ خب خوش‌رنگه به پوستت میاد؛ ولی بذار یک دور بقیشون رو هم نگاه کنم.
سرم رو خاروندم در حالی که به سمت کمد می‌رفت، پشت سرش قدم برداشتم.
- من خودم انتخاب کردم دیگه... .
- دو دقیقه صبر کن... آهان اینه. همرنگ چشماته... خیلی محشر میشی توش.
سری به طرفین تکون دادم و چشم دوختم به ماکسی سبز رنگ داخل دستش. دکلته بود و دامن بلندش تا یک وجب پایین شکمم چاک داشت. راست می‌گفت. خیلی بهم می‌اومد اما چرا باید چیزی می‌پوشیدم که بهم بیاد؟ مثل آدم‌های مسخ‌شده، یک ساعت زیر دستش بودم و بعد از یک ساعت وقتی لباسم رو هم تنم پوشونده بود و خیالش از همه‌چیز راحت شده بود؛ رضایت داد تا رهام کنه.
 
موضوع نویسنده

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,842
مدال‌ها
2
- حالا عالی شدی! امشب فکر نکنم چشمی بمونه که بتونه به این همه زیبایی خیره نشه.

نگاهی به آینه‌قدی کنار کمد انداختم و خیره به دختری که درونش خودنمایی می‌کرد، لب زدم:
- میشه یه سوال بپرسم؟
لب‌هاش رو جمع کرد و ابرویی بالا انداخت.
- حتماً!
- شما می‌دونی دلیل این ظاهر برای امشب چیه؟
در حالی که سمت درب اتاق می‌رفت و مشکوک سرو گوشی آب می‌داد جوابم رو داد:
- بهت میگم اما باید بین خودمون بمونه.
سری به نشونه تأیید تکون دادم که ادامه داد.
- امشب آدم‌های مهمی توی مراسم هستن. آدم‌هایی که شاید دیگه هیچ‌وقت شانس دیدنشون رو نداشته باشی.
به سمت وسایلش رفت و شروع به جمع کردنشون کرد که نزدیکش شدم و وقتی درست به پشت سرش رسیدم، سوالی گفتم:
- خب این چه دخلی به منه تازه خدمه شده داره؟
دست‌هاش رو دو طرف بدنم قرار داد و در حالی که با هرکلمه حرفش تکونی به بدنم می‌داد باتحکم شروع به توضیح دادن کرد.
- ببین دختر خوب... این که الان تو اینجایی و روز اولته به این معنی نیست که این آدما همین دیشب تو رو پیدا کردن. این خریته محض توعه اگر اینطوری فکر می‌کنی. اگه الان توی این جایگاهی یعنی ماه‌ها زیرنظر بودی. آره امروز صبح با پاهای خودت اومدی اینجا، اما اگر تصور می‌کنی خروج از این جمع ممکنه با پاهای خودت باشه؛ باید بگم سخت در اشتباهی!
ناباور پچ زدم:
- اما آخه چرا من؟
- به وقتش می‌فهمی چرا تو.
بعد از حرف‌هاش در حالی که من رو با کلی سوال و بهت و ترس رها می‌کرد، دست‌هاش رو از روی بازوهام برداشت و دستی مختصر به لباسم کشید. وسایلش رو جمع کرد و به سمت درب اتاق رفت اما قبل از خروج برگشت سمتم و در حالی که سعی می‌کرد لبخند روی صورت کک‌مکی‌اش بنشونه چشمکی زد و گفت:
- امشب به همه آدم‌هایی که هستن دقت کن. تک به تکشون! یه آشنا بینشون می‌بینی.
و بعد از اتاق خارج شد اما قبل از بستن درب خوش بگذره‌ای زیرلب زمزمه کرد.
 
بالا پایین