جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ستاره زندگی‌ام] اثر «مطهره رزمجو کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مطهره رزمجو با نام [ستاره زندگی‌ام] اثر «مطهره رزمجو کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 229 بازدید, 4 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ستاره زندگی‌ام] اثر «مطهره رزمجو کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مطهره رزمجو
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
36
112
مدال‌ها
1
بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان:ستاره زندگی ام
نویسنده: مطهره رزمجو
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
عضو گپ نظارت: S.O.V(3)
خلاصه: ستاره یه دختر مهربون و خوش قلبه که توی یه خونواده متوسط (از لحاظ خرج) زندگی می‌کنه اما عاشق خواننده‌ی محبوب و مورد علاقه‌اش هست و هیچ‌ک.س از این عشق پنهان در سی*ن*ه‌اش خبر ندارد اما اتفاقی می‌افتد که...

***

مقدمه: دریا آرام است. اما گاهی تا عمق طوفانی شدنت پیش میرود؛ آسمان در سکوت به سر می‌برد اما گاهی فریادهایش اندامت را به لرزه می کشاند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5

پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
36
112
مدال‌ها
1
پارت اول ...
قدم‌هایش آهسته بود و برگ‌های زرد پاییزی زیر نیم‌بوتش خِش‌خِش می‌کردند و در گذشته‌های خود غرق بود. به آن زمان‌هایی که نمی‌دانست عشق چیست، اما حال عاشق کسی شده بود که جز عکس و ترانه‌هایش چیزی از او نداشت.
***
- چیه باز هم توی فکری؟
آرزو: وای ستاره تو رو خدا ولم کن. امروز حوصله شوخی ندارم.
ستاره: باشه پس بگو چی شده که این‌قدر بی‌حوصله شدی؟
آرزو قیافه غمگینی به خود گرفت و گفت:
- عاشق شدم.
ستاره کمی در جایش جابه‌جا شد و گفت:
- آرزو دوست قشنگم عاشق شدن فاز منفی داره‌.
آرزو: همه‌ش این نیست. من عاشق کسی شدم که پنج سال به پای عشقم موند. وای می‌ترسم حالا اون من رو فراموش کرده باشه.
ستاره به یاد خودش افتاد که عاشق مردی بود که حتی او نمی‌دانست ستاره‌ای کنج این جهان به انتظار دیدنش نشسته است.
افکارش را پس زد و تمام انرژی‌اش را جمع کرد و روبه آرزو گفت:
- آخه دختر خوب کسی که چند سال پای عشقت مونده فراموشت نمی‌کنه قلب آدم فقط با یه نفر هی تغیبر می‌کنه.
زنگ تلفنش اجازه نداد باقی حرفش را بزند با ببخشیدی از دوستش فاصله گرفت و دکمه اتصال را زد.
ستاره: سلام خان داداش چطوری! چه خبرها؟ خوبی؟ کوچولوی عمه چطوره... ؟
سجاد: عه بزار حرف بزنم ستاره. الان وقت پُر حرفی و شوخی نیست. حال مامان بد شده آوردیمش بیمارستان.
ستاره با شنیدن این خبر حسابی شُکه شده بود فقط چند کلمه از دهانش خارج شد.
"کدوم بیمارستان خان داداش"
نفس هایش به شماره افتاده بود. آن‌چنان هول شده بود که پله‌های بیمارستان را دوتا، یکی بالا می‌رفت به ایستگاه پرستاری رسید.
ستاره: سلام خانم مادرم توی کدوم بخشه؟
پرستار نگاه خریدارانه‌ای به ستاره انداخت و گفت:
- اسم مادرتون؟
ستاره: سمین بنایی
پرستار: ایشون خیلی حالشون بد بود بردنشون اتاق عمل.
ستاره: مشکلشون چیه خانم پرستار؟
پرستار: نمی‌دونم برید با دکترشون صحبت کنید.
***
همان‌گونه که در حال بحث با پرستار بود، سجاد به سمت ایستگاه پرستاری آمد.
سجاد: سلام ستاره کی اومدی؟
ستاره: سلام خان داداش ده دقیقه‌ای میشه اومدم؛ ولی هرچی می‌پرسم چیزی از حال مامان نمیگن تو رو خدا بگو چرا بردنش اتاق عمل...
سجاد: صبح رفتم یه سر بزنم به مامان بعد برم سر کار ولی تا وارد خونه شدم دیدم مامان حالش بد شده که توی آشپزخونه افتاده بود آوردمش. بیمارستان گفتن ایست قلبی کرده ولی خداروشکر زود رسوندینش ولی قلب مامان مریضه بردنش برای عمل...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
36
112
مدال‌ها
1
پارت دوم...
من: الان حالش چطوره؟
خان داداش (سجاد) : فعلاً اتاق عمله. هنوز دکتر رو ندیدم بزار دکتر بیاد ببینم وضعیت مامان چطوره باهاش حرف می‌زنم نگران نباش.
ستاره پشت در اتاق عمل راه می‌رفت و هر دعا و ذکری که بلد بود را می‌خواند و از خدا می‌خواست که مادرش را به او برگرداند.
این‌گونه که از برادرش سجاد شنیده بود عمل مادرش پنجاه، پنجاه است ممکن مادرش را به‌خاطر قلب مریضش از دست بدهد. حتی فکر کردن به این‌که روزی مادرش کنارش نباشد قلبش را به درد می‌آورد سرش را بلند کرد رو به آسمان گفت:
- خدایا خودت کمکمون کن مادرم رو از خودت می‌خوام.
***
دکتر ار اتاق بیرون آمد. ستاره سریع به سمت دکتر رفت.
ستاره: آقای دکتر حال مادرم چطوره؟
سجاد که تا آن لحظه ساکت بود به سمت خواهرش رفت و دست خواهرش را گرفت
سجاد (خان داداش) : ستاره آروم باش
و بعد خود رو به دکتر کرد و گفت:
- آقای دکتر مادرم حالش خوبه؟ عملش چه‌طور بود؟
دکتر نگاهی به سجاد انداخت و گفت: میشه من با شما تنها صحبت کنم؟ لطفاً بیاین اتاقم.
سجاد پشت سر دکتر وارد اتاق شد.
دکتر : ببینید خیلی متاسفم من سعی خودم رو کردم ولی هین عمل ایست قلبی کردن.
سجاد به دهان دکتر خیره شده بود.
فقط آخرین جمله دکتر که با تسلیت میگم تموم شد رو شنید. باورش سخت بود شنیدن چنین خبری. حال نمی‌دانست چه‌گونه این خبر را به خواهرش دهد.
از اتاق بیرون آمد به سمت خواهرش رفت خواهری که منتظر بیرون آمدن مادرش از اتاق عمل بود.
ستاره: داداش چی شد؟ چرا مامان رو نمیارن توی بخش؟
ستاره: خان داداش؟چرا حرف نمی‌زنی؟
سجاد: ستاره مامان... مامان... .
و گریه‌اش شدت گرفت. ستاره که تا به حال گریه برادر بزرگترش را ندیده بود مغزش هشدار داد خبری خوبی برایش ندارد.
با التماس به چشمان برادرش خیره شد
و فقط چند کلمه از دهانش خارج شد.
ستاره: خان داداش مامان حالش خوبه؟
سجاد سرش را به منفی تکان داد و گفت:
- ستاره بدبخت شدیم امید زندگیمون رفت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین