مقدمه:
دلمان خوش است که مینویسیم.
دیگران میخوانند
و عدهای میگویند...
آه چه زیبا!
بعضی اشک میریزند
و بعضیها میخندند.
دلمان خوش است
به لذ*تهای کوتاه؛
به دروغهایی که از راست
بودن قشنگتر هستند.
به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند
یا کسی عاشقمان شود.
با شاخه گلی دل میبندیم
و با جملهای دل میکنیم.
دلمان خوش میشود
به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی
و وقتی چیزی مطابق میل ما نباشد،
چقدر راحت لگد میزنیم
و چه ساده میشکنیم
همه چیز را.
***
توی اتاق خودم که تقریباً نُه متر بود و یک قالی قدیمی پهن بود نشستم. به آینهای که از وقتی به دنیا اومدم روی دیوار اتاق نصبه، نگاه میکنم و بلند میشم و رو به روش میایستم، به چهره بیروح خودم خیره میشم.
پوست سفیدی با چشمهای درشت عسلی، بینی گوشتی و ل*بهای متوسط دارم.
صدای در میاد، انگار باباست.
از آینه فاصله میگیرم و به طرف در میرم و آروم بازش میکنم.
آره درست حدس زدم باباست، صدای نیکا رو میشنوم که میپره بابا.
بابا: به به ببین کی اینجاست گل دختر بابا، نیکا عزیزم خواهرت کجاست؟
خوشحال میشم و اون احساس لعنتی که همیشه توی گلومه و خفهام میکنه رو از خودم دور میکنم؛ امّا انگار این شادی عمر کوتاهی داره؛ چون با صدای مامان غم و اشکی که همیشه گوشه چشمهامه، بر میگرده.
مامان با عصبانیت داد میزنه:
- ایمان، صددفعه نگفتم اسم اون دختره رو توی این خونه نیار؟
بابا با ناراحتی جواب مامان رو میده:
- ولی راحیل، اون هم دختر ماست.
با حرف بابا انگار عصبانیت مامان چند برابر میشه و صداش رو بالا میبره:
- به خدا اگر بخوای از اون دفاع کنی، قید همه چی رو میزنم و از این خونه میرم.
با کوفتگی بدنم در رو آروم میبندم، دیگه صدایی نمیشنوم؛ یعنی نمیخوام که بشنوم، روی قالی کهنه میشینم و توی خودم جمع میشم؛ چقدر نامردانه قلبمو میشکنن! چقدر نامردیه، آخه مگه باهاشون بد کردم؟
با صدای در از جام بلند میشم و در رو باز میکنم که میبینم مامانه، با چشمهای به خون نشسته و عصبانیت زیاد سرم داد میزنه:
- کی میخوای بمیری ما از شرت خلاص شیم؟
بغضم چند برابر میشه، با سیلی که از جانب مامان خو*ردم، بغضِ خفه شدهام آزاد شد.
نیکا: مامان واقعاً این دختر غربتی این همه ارزش داره که به خاطرش این همه خودت رو اذیت کنی؟
با خنده مامان دنیا روی سرم خراب شد، قلبم بدجور به درد اومد.
مامان: ببین دخترهی دهاتی همین که نگهت داشتم و نذاشتم طعم بیمادری و بچشی خیلیِ، پس با کارهای ... .
زیر ل*ب آروم میگم:
- بیمادریم بهتر از این بود که هر روز قلبم بشکنه.
خیلی آروم گفتم ولی مثل اینکه مامان شنید و به سمتم حملهور شد.
من رو گرفت زیر مشت و لگدش و همین طوری شروع کرد به داد و بیداد کردن، نیکا هم عین خیالش نبود و داشت با لذّت تماشا میکرد.
بعد از یک دل سیر کتک زدن من، نیکا اومد جلو و به مامان کمک کرد که بلند بشه.
نیکا: مامانجان آخه چرا خودت رو اذیت میکنی؟! با زخم زبون بسوزونش، اینطوری خودت رو هم عذاب نمیدی.
درسته خیلی درد داشتم و گوشه ل*بم هم بدجور میسوخت ولی باز هم نتونستم جوابش رو ندم:
- اینقدر همینطوری منو سوزوندید که با هیچ چیزِ دیگه نمیسوزم.
یکم خودم را جمع و جور کردم و بلند شدم رو به روشون ایستادم، دستمو مشت کردم و روی قلبم کوبیدم:
- این قلب رو میبینید؟ از وقتی متولد شده داره درد میکشه، این قلب خیلی وقته مرده.
دست از کوبیدن بر میدارم و اشکای صورتم رو پاک میکنم، ولی انگار این اشکا تمومی ندارن.
- چیزی که مرده فکر نمیکنم دیگه بشه کشتش.
به سمت دیوار برگشتم و نفسمو با فوت بیرون دادم.