جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سخت اما شیرین] اثر«آیناز نعمت‌زاده کابر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مآهنآز با نام [سخت اما شیرین] اثر«آیناز نعمت‌زاده کابر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 304 بازدید, 6 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سخت اما شیرین] اثر«آیناز نعمت‌زاده کابر رمان بوک»
نویسنده موضوع مآهنآز
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

مآهنآز

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
7
33
مدال‌ها
2
نام رمان: سخت اما شیرین
نویسنده: آیناز نعمت‌زاده
ژانر: معمایی، عاشقانه، جنایی، تراژدی
عضو گپ نظارت: (7)S.O.W
خلاصه:
دختری که بی‌گناه مجازات می‌شود، بی‌گناه در آتش گناه دیگران می‌سوزد؛ او خود حتی نمی‌داند این نفرت، این کینه از کجا منشأ می‌گیرد و اورا دامن‌گیر کرده است.

ایلناز با کمک خانواده‌‌ای غرق در راز‌های ناگفته‌ شده، غرق در خون دختری که برای این خانواده بی‌نهایت عزیز بود؛ زندگی خود را از سر می‌گیرد، اما زندگی این‌چنین هم ساده نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,444
مدال‌ها
12
1673942810383.png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

مآهنآز

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
7
33
مدال‌ها
2
مقدمه:
دلمان خوش است که می‌نویسیم.
دیگران می‌خوانند
و عده‌ای می‌گویند...
آه چه زیبا!
بعضی اشک می‌ریزند
و بعضی‌ها می‌خندند.
دلمان خوش است
به لذ*ت‌های کوتاه؛
به دروغ‌هایی که از راست
بودن قشنگ‌تر هستند.
به این‌که کسی برایمان دل بسوزاند
یا کسی عاشقمان شود.
با شاخه گلی دل می‌بندیم
و با جمله‌ای دل می‌کنیم.
دل‌مان خوش می‌شود
به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی
و وقتی چیزی مطابق میل ما نباشد،
چقدر راحت لگد می‌زنیم
و چه ساده می‌شکنیم
همه چیز را.
***
توی اتاق خودم که تقریباً نُه متر بود و یک قالی قدیمی پهن بود نشستم. به آینه‌ای که از وقتی به دنیا اومدم روی دیوار اتاق نصبه، نگاه می‌کنم و بلند می‌شم و رو ‌به ‌روش می‌ایستم، به چهره بی‌روح خودم خیره می‌شم.
پوست سفیدی با چشم‌های درشت عسلی، بینی گوشتی و ل*ب‌های متوسط دارم.
صدای در میاد، انگار باباست.
از آینه فاصله می‌گیرم و به طرف در میرم و آروم بازش می‌کنم.
آره درست حدس زدم باباست، صدای نیکا رو می‌شنوم که می‌پره بابا.
بابا: به به ببین کی این‌جاست گل دختر بابا، نیکا عزیزم خواهرت کجاست؟
خوشحال میشم و اون احساس لعنتی که همیشه توی گلومه و خفه‌ام می‌کنه رو از خودم دور می‌کنم؛ امّا انگار این شادی عمر کوتاهی داره؛ چون با صدای مامان غم و اشکی که همیشه گوشه چشم‌هامه، بر می‌گرده.
مامان با عصبانیت داد می‌زنه:
- ایمان، صددفعه نگفتم اسم اون دختره رو توی این خونه نیار؟
بابا با ناراحتی جواب مامان‌ رو می‌ده:
- ولی راحیل، اون هم دختر ماست.
با حرف بابا انگار عصبانیت مامان چند برابر می‌شه و صداش رو بالا می‌بره:
- به خدا اگر بخوای از اون دفاع کنی، قید همه چی‌ رو می‌زنم و از این خونه میرم.
با کوفتگی بدنم در رو آروم می‌بندم، دیگه صدایی نمی‌شنوم؛ یعنی نمی‌خوام که بشنوم، روی قالی کهنه می‌شینم و توی خودم جمع می‌شم؛ چقدر نامردانه قلبمو می‌شکنن! چقدر نامردیه، آخه مگه باهاشون بد کردم؟
با صدای در از جام بلند می‌شم و در رو باز می‌کنم که می‌بینم مامانه، با چشم‌های به خون نشسته و عصبانیت زیاد سرم داد می‌زنه:
- کی می‌خوای بمیری ما از شرت خلاص شیم؟
بغضم چند برابر می‌شه، با سیلی که از جانب مامان خو*ردم، بغضِ خفه‌ شده‌ام آزاد شد.
نیکا: مامان واقعاً این دختر غربتی این‌ همه ارزش داره که به خاطرش این همه خودت رو اذیت کنی؟
با خنده مامان دنیا روی سرم خراب شد، قلبم بدجور به درد اومد.
مامان: ببین دختره‌ی دهاتی همین که نگهت داشتم و نذاشتم طعم بی‌مادری و بچشی خیلیِ، پس با کارهای ... .
زیر ل*ب آروم می‌گم:
- بی‌مادریم بهتر از این بود که هر روز قلبم بشکنه.
خیلی آروم گفتم ولی مثل این‌که مامان شنید و به سمتم حمله‌ور شد.
من رو گرفت زیر مشت و لگدش و همین طوری شروع کرد به داد و بی‌داد کردن، نیکا هم عین خیالش نبود و داشت با لذّت تماشا می‌کرد.
بعد از یک دل سیر کتک زدن من، نیکا اومد جلو و به مامان کمک کرد که بلند بشه.
نیکا: مامان‌جان آخه چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟! با زخم زبون بسوزونش، این‌طوری خودت‌ رو هم عذاب نمیدی.
درسته خیلی درد داشتم و گوشه ل*بم‌‌ هم بدجور می‌سوخت ولی باز هم نتونستم جوابش رو ندم:
- این‌قدر همین‌طوری منو سوزوندید که با هیچ‌ چیزِ دیگه نمی‌سوزم.
یکم خودم را جمع و ‌جور کردم و بلند شدم رو به روشون ایستادم، دستمو مشت کردم‌ و روی قلبم کوبیدم:
- این قلب رو می‌بینید؟ از وقتی متولد شده داره درد می‌کشه، این قلب خیلی وقته مرده.
دست از کوبیدن بر می‌دارم و اشکای صورتم رو پاک می‌کنم، ولی انگار این اشکا تمومی ندارن.
- چیزی که مرده فکر نمی‌کنم دیگه بشه کشتش.
به سمت دیوار برگشتم و نفسمو با فوت بیرون دادم.
 
موضوع نویسنده

مآهنآز

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
7
33
مدال‌ها
2
نفس راحتی کشیدم. از این‌که تونسته بودم حرفم رو بزنم حس خوبی داشتم.
مامان: یه چیزی هست که قلب مرده‌ات رو زنده می‌کنه و دوباره می‌کشه.
به سمتش برگشتم و پوزخندی اومد روی ل*بم.
- مامان ن...
مامان: دقیقاً همین، مامان کیه؟ من مامانت نیستم.
با داد بابا همه برگشتیم سمتش:
- بسه راحیل، خیلی بهت رو دادم پرو شدی، یک کلمه، فقط یک کلمه دیگه حرف بزنی من می‌دونم و تو!
مامان:
- هه چیه می‌ترسی از گذشته‌ات؟ می‌ترسی بدونه؟ بذار بدونه، بذار بدونه که دختر من نیست، بذار بدونه سر اون من پسرم رو دادم؛ بذار بدونه شده کابوس هر شبم.
برای اولین بار می‌بینم بغض می‌شینه تو گلوی مامان، صداش می‌لرزه؛ پس مامان هم ناراحت بودن و غصه خوردن رو هم می‌دونه یعنی چی.
مامان با بغض و صدای لرزونی میگه:
- پسر دسته‌ گلم رو سر این دختر دادم، چقدر دیگه باید عذابم بدی تا ول‌کن این ماجرا بشی؟
بابا: بزار بعداً در موردش حرف می‌زنیم.
- این بعداً تو کی می‌رسه ایمان؟ هفت ساله پسرمو از دست دادم و دارم عذاب می‌کشم، نمی‌دونم پسرم چه‌جوری مرد، به دستای تو، به دستای کیایی یا به دستای آشور؛ ولی می‌دونم پسرم رو سر ایلناز دادم و از همه بدتر این دختره غربتی‌ رو آوردی جلو چشمم و آینه دقم کردی، تا کی می‌خوای نقش بازی کنی؟
آشور؟ چرا آشور؟ کلی سوال جمع میشه تو سرم، گیج به مامان خیره میشم که برمی‌گرده سمت من و خشم چشماش چند برابر میشه، با قدم‌های محکم به سمتم میاد و می‌رسه بهم.
یقه‌ام‌ رو محکم توی دستاش می‌گیره و من رو که توی شوک حرفای زده شده بودم به دیوار می‌کوبه.
مامان: آره، نیمام رو سر تو دادم، من مادرت نیستم؛ تو یه اضافی هستی که سیزده ساله شده آینه دقم.
چشم‌هام پر از اشک می‌شه و حس بدی بهم دست می‌ده؛ نیما کیه؟ من کیم؟ اینایی که مامان گفت چین؟
 
موضوع نویسنده

مآهنآز

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
7
33
مدال‌ها
2
عادت داشت عذابم بده، عادت داشت هر روز بزندم یا ناراحتم کنه ولی تاحالا حرفی از این‌که مادرم نیست، نبوده؛ توی شوک حرف‌های مامان بودم، من دختر مامان نیستم؟ اگه دخترش نیستم پس دختر کی‌ام؟ اگه دخترش نیستم چرا پیشش بزرگ شدم؟ من که از وقتی چشم باز کردم پیش مامان و بابا بودم، کلی سوال توی ذهنم نقش بست و داشت دیوونم می‌کرد؛ با دادی که بابا زد مامان بقیه حرفش رو خورد.
- راحیل از اتاق برو بیرون و اینقدر چرت‌ و پرت تحویل بچه نده.
یکم سکوت توی اتاق حکم فرما شد، سرمو بالا نیاوردم تا اشکامو نبینن، به اندازه کافی غرورم شکسته؛ بعد از چند دقیقه نیکا دست مامان‌ رو گرفت و همون طور که از اتاق می‌رفتن بیرون گفت:
- بریم مامان، ایلناز برای بابا خیلی از ما با‌ارزش‌تره.
از اتاق رفتن بیرون، سرم رو آوردم بالا که‌ دیدم بابا با عصبانیت وایستاده و دست‌هاش را کرده توی موهاش، چشم‌هاش سُر خورد و روی من ثابت موند، لبخندی بر لب زد و اومد دقیقا کنارم روی زمین نشست؛ دستش را برد زیر چونه‌ام و سرم رو بلند کرد، تو چشم‌های عسلی بابا خیره شدم.
نه... نه... من مطمئنم دختر این مردم، چشمای من کپ چشمای بابا بود، لب‌هام شبیه مامان و نیکا بود، اگه من دختر این خانواده نیستم پس این همه شباهت از کجا میاد؟
بابا:
‌- تو ایلناز منیا، تو نازنین منی؛ حرفای مامانت‌رو باور نکن اون یکم حالش خوب نیست، میدونی که چه‌قدر دوست داره.
پوزخند زدم و سرم رو از بین دستاش بیرون کشیدم، چه‌قدر هم که منو دوست داشت.
دستش رو گذاشت روی شانه‌هام و گفت:
‌- ایلناز به ارواح خاک مادرم تو دختر منی، اگه تو نبودی منم الان مرده بودم، تو تنها امید زندگی منی؛ گریه که میکنی قلبم آتیش می‌گیره، گریه نکن، من خرابش کردم این زندگیو ولی قول میدم خودم درستش کنم، یکم تحمل کن عزیزدلم.
حرفش‌رو گفت و از اتاق بیرون رفت، رفت و من ‌و بین این همه حرف؛ بین این همه درد جا گذاشت، از یه طرف مامان گفته بود دخترش نیستم و از طرفی بابا به روح مادرش قسم خورده بود؛ بابا هیچ‌وقت به روح مادرش الکی قسم نمی‌خورد، چون اعتقاد داشت اگه روح مُرده رو دروغ قسم بخوری، روح مُرده عذاب می‌کشه؛ رفتم جلوی آینه به خودم نگاه کردم،
من کی این همه پیر شدم خدا؟ کی منو پیر کرده؟ آهِ سوزناکی می‌کشم و حوله‌ام رو بر می‌دارم و میرم حموم؛ شاید این حموم بتونه قلب شکسته‌ام و بدن کوفته‌ا‌م رو آروم کنه.
 
موضوع نویسنده

مآهنآز

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
7
33
مدال‌ها
2
از حموم اومدم بیرون و روی تخت طلایی‌ام دراز کشیدم، گوشیمو برمی‌دارم تا چکش کنم، هه، مثل همیشه نه کسی زنگی زده، نه پیامی فرستاده؛ فقط یه دونه پیام، اونم از طرف آشور دارم، آشور پسر عمه‌امه که بعدِ بابا فقط اون همراه من بوده و کمکم کرده، آشور تنها حکم داداشِ نداشته‌امو تو زندگیم داشت، اما مامان و نیکا همینو هم زیادی می‌دیدن؛ توی پیامش نوشته:
- سلام ایلناز خوبی؟
خواستم بقیه‌اش رو بخونم که گوشیم زنگ خورد؛ بابا بود، جواب دادم:
‌- بله.
‌- سلام ایلنازم خوبی؟
جوابی ندادم، آخه مگه حال و روزم رو نمی‌دونست؟ آخه مگه نمی‌دونست داغونم؟
‌- با باباییتم قهری؟ خوبه والا، ایلناز بابا گوش کن، آماده شو آشور داره میاد دنبالت برین یه هوایی بخورین.
تعجب کردم، بابا که همیشه از آشور بدش می‌اومد و اجازه نمی‌داد زیاد باهاش بگیم و بخندیم، حالا توی این موقعیت می‌خواد باهاش برم بیرون؟
- الو؟ ایلناز بابا چی‌شد؟ باهاش میری بیرون دیگه؟
با گیجی و بی‌حوصلگی گفتم:
‌- نه بابا اصلا حال و حوصله ندارم.
‌- عه نه نگو دیگه، با آشور برو بیرون، حال و هوات هم عوض میشه.
‌دوباره چیزی نگفتم که بابا عصبی گفت:
‌- ایلناز آماده شو میاد دنبالت خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد، کلی تعجب کردم، بابای من این همه بد اخلاق نبود؛ صفحه چتمون با آشور نشون داده شد.
آشور: سلام ایلناز خوبی؟ ایلناز ببین آماده شو می‌خوام ببرمت یه جای توپ، از دایی هم اجازه می‌گیرم پس لطفاً ضدحال نباش، تازه باید ممنونمم باشی، بله.
حالا عمو رو یک ماچ تف‌دار کن، آفرین برادر‌زاده عزیزم؛ دیگه داری مزاحمم میشی، آره، بدو زیاد طولش ندیا تا دو ساعت دیگه دم خونتونم مواظب ساعتی که برات خریدم باش، بدو بای.
لبخندِ کمرنگی که بیشتر شبیه پوزخند بود، اومد رو لبم؛ وسط این ماجرا تو چی کاری‌ای؟
 

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین