پارت یکم
به نام آن که هستی را آفرید!
******************************************
تا به حال شنیدین که می گویند، زندگی با ما بازی کرده؟
شاید این گفته برایتان آشنا باشد و شاید هم نا آشنا! اما گاهی همین جملهٔ غریبه چنان خودش را به ما نزدیک میکند، که تلاش های بیوقفهٔ ما، برای جدایی از او هیچ نتیجهای ندارد.
حال بگذارید من هم از تجربیات خود برایتان بگویم:
این زندگیِ بازیگوش و بیرحم، گاهی چنان مرا در کوهستان های برفی و سرد به دنبال خود کشاند؛ که اشک هایم روانهٔ اقیانوس میشدند.
و گاهی راهی اشتباه جلوی پای من میگذاشت، تا من ناخواسته وارد راهی بشوم که هیچ چیز آن با زندگی من یکی نبود. آنقدر پستی و بلندی داشت، که گاهی صدای هقهقم بالاتر تر از پرندگان درحال پرواز میرفت، و خود را میان ابر ها قایم میکرد.
اما چه میشود کرد، این حرف ها و این کار های انجام شده، مانند آبی ریخته شده هستند، که دیگر هیچ راهی برای جمع کردن آن نداریم؛ و نمیتوانیم از آن استفاده کنیم.
فقط و فقط باید با آن کنار بیاییم، تا زندگی فکر نکند ما آدم ضعیفی هستیم!
__________________________________________
_اما ملکه...
ملکه اجازه صحبت کردن را به من نداد و خودش شروع به حرف زدن کرد: سیرن، تو مرا چگونه شناختهای؟
و منتظر به من چشم دوخت، آب دهانم را قورت دادم و بعد از عذرخواهی از اختاپوس مقدس، بابت دروغ هایی که قرار است بگویم، شروع کردم.
_ملکه ای مهربان و دلسوز! فردی که آسایش مردمانش را میخواهد!
ملکه لبخندی زد و گفت: خوب است، حالا بدون هیچ فکر کردنی برو وسایلت را جمع کن که فردا روزی سخت برای تو خواهد بود.
روی زانو هایم نشستم، و مانند فرد خطاکاری احترام گذاشتم، آرام لب زدم.
_زنده باد ملکه!
ملکه عصایش را بلند کرد و به در اشاره کرد و گفت:می توانی بروی!
بلند شدم و با تمام سرعتی که داشتم شنا کردم، همانکه از قصر بیرون آمدم، اشک هایم بی صبرانه فرو ریختند، طوری که انگار قلبم فرو ریخت!
مگر من چه بدی به او کرده ام، که آنقدر عذابم میدهد.
مگر من چند سال دارم؟ آیا 120 سال زیاد است؟ قطعا خیر، پس برای چه اینگونه با من رفتار میکند؟
به خلوتگاهم پناه بردم؛ جایی که تمام عمرم آنجا زندگی کرده ام، زندگی که چه عرض کنم باید گفت تحمل کرده ام؛ زندگیِ پر از رنج و بدون هیچ آرامشی.
گاهی با خود فکر میکنم آرامش چیست؟
داشتن یک خانواده و دوستانی مهربان؛ که مطمئن هستی هرچه بشود مثل کوه پشتت هستند، چه طعمی دارد!
شنا کردن کنار آتشفشان های دریایی؛ با مع*شو*قت چه ل*ذت*ی دارد؟
مثلاً اذیت کردن کوسه ماهی، زمانی که خواب است؛ چه هیجانی دارد؟
یا به عبارتی تبدیل کردن خرچنگ، به اَرّه ماهی چه کیفی دارد؟
اصلاً اینها را ول کن؛ داشتن یک خانه مانند پری های دیگر هم برایم بس است، اما دریغ از داشتن یکی از آنها.
آیا بقیه پری ها مانند من زندگی میکنند؟ معلوم است که نه!
با صدای گوش خراش طبل، از جهان فکر خارج شدم؛ از سرجایم بلند شدم و به طرف پنجره کشتی شنا کردم.
دستانم را کنار پنجره گذاشتم؛ و سعی کردم از درون آن شیشهٔ کثیف و کدر چیزی را ببینم.
اسب ماهی ها با آن لباس های نظامی زشتشان، یک صدا میگفتند: ملکه همه را دعوت کرده به یک مهمانی باشکوه، هرچه سریع تر آماده شوید.
با شنیدن اسم مهمانی چشمانم برق زد؛ خیلی وقت است که غذای درست و درمانی نخورده ام. بهتر است هرچه زودتر آماده شوم، چون آن مردمانی که من دیده ام گرسنه تر از چیزی هستند که بشود توصیفشان کرد.
دست از تماشا کردن برداشتم و به طرف کمد کهنهام شنا کردم. تا درش را باز کردم صدای خرش خرش ناجوری داد، گوش هایم از صدای زمخت در کمد، درد گرفتند.
سعی کردم آن صدا را فراموش کنم و هرچه زودتر آماده شوم. پس لباسی فیروزهای برداشتم و جلوی آیینه شکسته کشتی رفتم.
نگاهی به خودم انداختم؛ بیریختی بیش نبودم چه کنم شانس از چهرهام ندارم، اما امان از صدایم. صدایی که هر پری را به خودش جذب میکند.
دست از چرت و پرت گفتن برداشتم، و لباس را به سرعت برق و باد پوشیدم. از خلوتگاه بیرون زدم، راه قصر را طی کردم و خیلی سریع خود را به میز شام رساندم.
روی صندلی نشستم و چشم دوختم به خدمتکار هایی که درحال توزیع کردن غذا بودند.
انگار یکی از آنها متوجه گرسنه بودن من شد، چراکه خیلی سریع به سمتم آمد و ظرفی غذا شامل «جلبک پلو» جلویم گذاشت.
یواشکی نگاهی به اطراف کردم، خوشبختانه همه حواسشان به غذایشان بود. دستانم را با «آب خزه» شستم و شروع کردم به خوردن آن غذای ل*ذی*ذ.
خوردن که چه عرض کنم بهتر است بگویم وح*شی بازی! کسی نیست بگوید« مگر آن غذای بیچاره با تو چه کرده؛ که آنگونه وح*شی*انه آن را می بلعی، خیره سرت تو یک پری هستی».
لحظه ای نگذشته بود که غذایم تمام شد، بلند شدم و یواشکی از قصر آمدم بیرون. حوصله حرف های تکراری ملکه را نداشتم.
همانطور با خودم گفتم
_سیرن، بهتر است امشب را خوب بخوابی که صبح عازم سفر هستی، نباید این یکی را گند بزنی!
وقتی به خلوتگاه رسیدم رفتم سمت کمد، خوشبختانه بخاطر عجله ام درش را نبسته بودم و قرار نیست صدای نکره اش را بشنوم.
چند دست لباس برداشتم و داخل کیفم قرار دادم، سپس چراغ قوه و خنجر را برداشتم و آنها را جلوی دیدم گذاشتم؛ تا صبح آنها را فراموش نکنم.
مقداری لواشک جلبکی برداشتم و آنها را داخل کیفم گذاشتم.
لباس خوابم را پوشیدم و مسواک زدم، در آخر به تشک کهنهام پناه آوردم.
چیزی نگذشته بود که خواب مهمان چشمانم شد و دیگر تاریکی بود و تاریکی.
***
با احساس اینکه نمیتوانم تکان بخورم هوشیار شدم، اما هرچه تلاش کردم نتوانستم چشمانم را باز کنم. چشمانم که سهل است؛ تمام بدنم را نمیتوانستم تکان دهم. با هزاران تلاش آخر چشمانم را باز کردم؛ روی تشک نشستم، خیس عرق شده بودم سپس با ترس به اطراف خیره شدم.
هیچ چیز شک برانگیزی به چشم نمیآمد، پس حتما گُرزه ماهی شدم(در دنیای انسان ها بختک میگوییم).
از سرجایم بلند شدم و چندین نفس عمیق کشیدم؛ حالا دیگر آرام شده بودم.
کش و قوسی به کمرم دادم، به طرف دستشویی کشتی رفتم و مسواک زدم.
سپس لباس مأموریتم را پوشیدم، یادم است که این لباس را داخل منطقه خُراف (جایی که زباله ها را آنجا قرار میدهند ) پیدا کردم؛ خیلی برایم گشاد بود، با هزاران مکافات جلبک نخی پیدا کردم و آن را تنگ کردم.
چون رنگش مشکی بود؛ گذاشتمش برای مأموریت هایم.
خنجر و چراغ قوه را به کمبرندم بستم؛ سپس کیف را به دوش انداختم.
بعد از نگاهی سرسری به کشتی و خداحافظی با تنها دارایی ام، از آنجا خارج شدم و به سمت دره نِدن شنا کردم.