جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {سرمای اتش} اثر• آرام اتور کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط aram _atur با نام {سرمای اتش} اثر• آرام اتور کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 223 بازدید, 6 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {سرمای اتش} اثر• آرام اتور کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع aram _atur
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط aram _atur
موضوع نویسنده

aram _atur

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
6
73
مدال‌ها
2
عنوان: سرمای آتش
ژانر: اجتماعی
نویسنده: آرام اتور
عضو گپ نظارت ادبی اول
نثر ادبی
مقدمه: نگارش رنج‌های بشری را به امید همدردی و تغییر در زاویه دید جهان، برای درک بهتر و همچنین تحولی در این زخم‌ها و تاریکی‌ها آغاز می‌کنیم.
باشد تا رنج‌های که بر بشر تحمیل شد، در حافظه جهان ماندگار شود و چیزی نتواند بیدادگری و بیداد‌گران این دوران را انکار کند.
که آنها مردم شایسته‌ای بودند و ماندگاری حق آنهاست.

فهرست:


_مقدمه
_سخن نویسنده
_مگر آتش هم سرما دارد
_آدم‌خواران عاشق
_زنجیر عقاید
_کوه پدر
_بغض‌های ستم دیده
_ رهایی نامه‌ای از دیار بلوط
_بالشتک
_رنج توانا


«این لیست در حال بروزرسانیست»
 
آخرین ویرایش:

Me~

سطح
1
 
[سرپرست ادبیات]
پرسنل مدیریت
سرپرست ادبیات
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,340
14,178
مدال‌ها
4
1000009583.png
بسمه تعالی
عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب "رمان بوک" برای انتشار آثار ارزشمندتان.
حتما پیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید:
[قوانین تایپ دلنوشته کاربران]

پس از بیست پست، در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید:
[تاپیک جامع درخواست نقد دلنوشته]

بعد از ایجاد تاپیک نقدر شورا برای دلنوشته‌تان، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست تگ بدهید:
[درخواست تگ دلنوشته | انجمن رمان‌بوک]

پس از گذاشتن بیست پست از دلنوشته، می‌توانید در تاپیک زیر برای آن درخواست جلد دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد دلنوشته و اشعار]

و انشاءالله پس از به پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
[اعلام پایان - دلنوشته کاربران]

دلنویسان عزیز، هرگونه سوالی دارید؛ می‌توانید در اینجا مطرح کنید:
[سوالات و مشکلات دلنویسان]

با آرزوی موفقیت برای شما،
[تیم مدیریت تالار ادبیات]

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

aram _atur

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
6
73
مدال‌ها
2
سخن نویسنده



شاعر، نویسنده، نقاش، هنرمند؛ افرادی که به احساسات جسم می‌بخشند.
شادی، عشق و اندوه را می‌نویسند، می‌کشند و می‌سرایند. افکار بی‌تصویری که هنرمند به آنها تجسم می‌بخشد.
هنرمند، عاشقانه‌ای خلق می‌کند که می‌تواند برای معشوقه‌اش، خودش، خواهرش، برادرش، مادرش، پدرش یا حتی برای گلی باشد.
گاهی برای معلم دبستان خود می‌گوید، گاهی از غم قهر دوستش و گاهی هم عاشقانه هم‌کلاسی‌اش را خطاب می‌کند.
این افراد اوقاتی از زبان عاشق شکست‌خورده یا مادر زجر‌دیده‌ای سخن می‌گویند؛ حتی زبان مرده‌ای درون قبری سرد می‌شوند.
گاهی نیز، حرف‌های دخترک کوچک خانه‌ای در شمال را می‌گویند؛ بی آنکه آن واقعیت را تجربه کرده‌باشند.
این، همان نقطه‌ی خاصی‌ست که هنرمندان را از افراد معمولی جدا می‌کند.
آنها به دیگران گوش می‌سپارند و احساساتشان را لم*س می‌کنند، آنها را به آغو*ش کشیده و درک می‌کنند؛ سپس آن احساسات را نگارش می‌کنند و می‌سرایند یا حتی بر بوم بزرگ و برجسته‌ای، به تصویر می‌کشند.
پس صرفاً آثار هنرمندان می‌تواند اتفاقات شخصی‌شان نباشد، آنها می‌توانند دیگران را درک و به تصویر بکشند و در آثارشان با آنها همدردی کنند.
چه بسا که من و نوشته‌هایم از این قاعده جدا نیستیم؛ ولیکن اگر درک این مسئله برایتان دشوار است از خواندن و شنیدن این آثار دست بکشید.

تقدیم به همه‌ی گرفتاران آتش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

aram _atur

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
6
73
مدال‌ها
2
سرمای آتش

گفت:
- مگر آتش هم سرما دارد؟
و خندید. با لبخند محوی همراهی‌اش کردم و گفتم:
- بله، چرا که نه.
این‌بار بلندتر خندید و دیوانه‌ای را نثارم کرد، بعد هم راهش را کشید و رفت.
رفت... .
رفت و اجازه نداد به او بگویم که وقتی آتش جدایی پیوند پدر و مادر دارا را سوزاند، دارا در سرمای طردشدگی شعله‌هایش یخچال متحرکی شد که سرد می‌رود و سرد می‌آید.
رفت و نشنید وقتی که فقر نان‌های سفره را آتش زد انگشتان ساره‌ای پنج ساله روی شیشه‌پاک‌کن، پشت چراغ قرمز یخ زد.
رفت و ندید وقتی عقاید بردگی خانه رومینا را سوزاند، طوفان سردش چگونه قلب پدر او را منجمد کرد و سر رومینا را با خود برد.
رفت و نگذاشت به او نشان دهم؛ وقتی که آتش جهل و نداری محله‌ی رضا را سوزاند و از آغو*ش گرم مادرش سنگ سرد بهشت زهرا را به جا گذاشت، چگونه رضا در فراغ گرمای مادرش یخ می‌زد و زیر نگاه‌های ریشه گرفته از قلب منجمد شده‌ی مردمش در اتاقک 2 متری بهشت زهرا دفن شد.
اگر نمی‌رفت به او نشان می‌دادم که چگونه روابط پر مهر خانواده در آتش یخ می‌زند و همه در سردی از کنار هم می‌گذرند.
تا دیگر سرمای آتش را انکار نکند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

aram _atur

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
6
73
مدال‌ها
2
آدم‌خواران عاشق

در پستوی خانه نفرین شده، عزیزان گوشت مرا ذره‌ذره به دندان می‌کشند و صدای جیزجیزش سوار بر بوی تعفن جنازه‌ی زخم‌ها و مردگی‌‌های اهالی، خود را به گوش‌هایم می‌رساند، و از من می‌خواهد که تمامش کنم.
اما من این بار آرام و بی‌ذوق او را به سکوت دعوت می‌کنم؛ دست او و تمام آسیب‌ها را گرفته و به ساکت‌ترین و شب‌ترین نقطه نفرین خانه می‌برم.
سپس آرام‌آرام در میان اتاقک‌های کوچک خاکستری‌رنگ درون جمجمه‌ام می‌گویم.
می‌گویم و برای گفته‌هایم اشک می‌ریزم. برای آن تکه گوشت در آسیاب دندان‌ها، برای زخم‌های کهنه، برای عفونت خانه، برای قتل ذوق آرزو و برای خودم؛ برای خودم اشک می‌ریزم.
در جمله پایانی به همه می‌گویم که تاب بیاوریم. و توانم را که گویی گرفته‌باشد، شاید هم خرد شده‌است یا که خسته است و به خواب رفته، چه کسی می‌داند شاید هم خودش به همین اندازه ضعیف است؛ هرچه هست می‌آوریمش. اگر بتوانیم، اندازه‌اش می‌کنیم و این،
این‌جا، همین‌جا که دردناک اما دوست داشتنی است را ترک می‌کنیم.
می‌رویم؛ به کجا را نمی‌دانم فقط می‌رویم تا که چشم‌ها نبینند چگونه برای معشوقه‌هایمان آدم‌خوار شده‌ایم؛ و انکار کنیم زالوهای غمگینی هستیم که از فرط رنجمان یکدیگر را می‌مکیم.
شاید که خالی شد شکم‌هایمان از گوشت مزه‌دار یکدیگر؛ چقدر که یکدیگر را دوست داریم و چقدر که این مزه‌ها به مزاجمان تلخ می‌آید، اما همچنان این تلخی را می‌خوریم. رفتن که ما را شاد نمی‌کند اما حداقل یک نفر را نجات می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

aram _atur

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
6
73
مدال‌ها
2
زنجیر عقاید


آنقدر در یخچال عقایدشان حبسمان کردند، که در هوای مانده‌ی تهوع‌آورش فاسد شدیم.
نگهبانان درهای سرد خانه‌اشان نیز، آنقدر جامه در خمره‌ی این عقاید زدند که مستی عقل‌شان را پراند.
حتی توهم شادی این باده‌ی آلوده، آنقدر سرگرمشان کرد که ریه‌هایشان سرشار از هوای مسموم یخچال شد و پوسیدند.
پوسیدند و زنجیر پای ما میان پوسیدگی دستانشان شل شد.
شل شد؛ زنجیر شل شد و ما فرصت گریز پیدا کردیم.
اما دیگر چه چیزی را گریز دهیم؟ این تن فاسد شده را؟!
که چه شود، برود کجا را بگیرد!
حتی اگر برویم، ویروس این فساد سبزهای سالم را له می‌کند، و ما این‌بار را، در زندان بزرگ‌تری سپری می‌کنیم؛ زندانی که زندانیانش را ما در بند انداختیم.
پس زنجیر این عقاید آنقدر عمیق هست که بعد از پاره شدن هم هنوز در بندش باشی.
برای گریز چیزی بیشتر از مرگ نگهبان‌ها، پاره کردن زنجیر‌‌‌ها و شکستن درها نیاز است.
باید تیزترین چاقوی خانه را برداریم و بخش‌هایی از خودمان را قطع کنیم.
اگرچه این بخش‌ها اکنون پوسیده و فاسد شده‌اند، اما اینها زمانی زیبا‌ترین و سرسبز‌ترین بخش وجودمان بودند، درخششی بودند که برای آبادی رویا پردازی می‌کردند.
اینجا از ما جدا می‌شوند تا بخش‌های سالم‌مانده نجات یابد؛ البته اگر چیزی مانده‌باشد.
بعد از گریز ما دیگر کامل نیستیم، تکه‌هایی از ما در آن زندان دفن شدند. تکه‌هایی که همیشه نبودشان حس می‌شود، سرسبزی‌هایی که قربانی عقاید پوچ شدند.
در نادانیشان نه تنها خودشان می‌پوسند ما را هم مجبور به تکه‌تکه شدن می‌کنند.
برای همین باید با جهل مبارزه کرد چون علاوه بر تباهی خودشان تورا هم قربانی می‌کنند.

پیوست:«سرسبزی: سبز مارو یاد زندگی می‌ندازه؛ یاد درخت، یاد جنگل، یاد سبز که زندگی درونشون جریان داره و سرسبزی یعنی زندگی‌ای که در جریانه.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

aram _atur

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
6
73
مدال‌ها
2
کوه پدر


صخره‌ی هیچکس را نمی‌پذیرم، وقتی که پدر کوه است.
باورم به صخره‌ها فرو ریخت، همیشه گویی به باد تکیه داده‌ام.
محتاطانه و بی‌انتظار می‌ایستم؛ حتی اگر بگویند سخت‌ترین صخره‌ی جهان پشت من ایستاده برایم اعتباری ندارد.
چرا که مغز استخوانم به خاطر دارد، چگونه کوه مستحکمی که زبان‌زد خاص و عام بود به تکیه‌اش جا خالی داد و از شکسته‌های پخش شده‌اش رو گرداند.
درست گفتند: پدر کوه است، اما از یاد بردند قلب کوه از سنگ است.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین