جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سرنوشتی به رنگ خون] اثر «مهشید کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ._.mahshid با نام [سرنوشتی به رنگ خون] اثر «مهشید کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 215 بازدید, 3 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سرنوشتی به رنگ خون] اثر «مهشید کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ._.mahshid
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

._.mahshid

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
3
3
مدال‌ها
1
نام اثر:سرنوشتی به رنگ خون
نویسنده:مهشید
ژانر:عاشقانه، جنایی، پلیسی، طنز
عضو گپ نظارت: S.O.W (۲)

خلاصه:درمورد زندگی دختری به اسم الناست که هیچ چیز باعث نمیشه خنده از روی لب هاش کنار بره.
اما سوال اینجاست که با وجود اتفاقاتی که براش می افته بازهم می تونه شاد باشه؟
ماجرا از اونجا شروع می شه که النا به همراه دوست صمیمیش فاطمه وارد جشن تولدی میشن که سرنوشت رو براشون رقم میزنه.
سرنوشت ،سرنوشتی به رنگ خون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

._.mahshid

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
3
3
مدال‌ها
1
پارت ۱

وای خدا دارم می میرم از خستگی، این فاطمه خاک بر سر هم که ول کن نیست.
با التماس رو به فاطمه گفتم:
_فاطمه خواهش می‌کنم یکی از این لباس‌ها رو انتخاب کن دیگه.
بعد با یک ژست احمقانه و یه لبخندی که به هر چیزی شبیه بود بجز لبخند، لباس های توی ویترین رو نشون دادم و ادامه دادم:
_ببین چقدر نازن.(اصلانم ناز نبودن!)
فاطمه:نوچ.
_مرض
فاطمه همینجوری که زبونشو تا ته واسم دراورده بود از جلوی منی که با لب و لوچه ی آویزون نگاهش می‌کردم رفت.
یعنی توی دلم داشتم فحش بارونش می‌کردم (خاک بر سر چولمنگ، میمون، خر، بووق، بووووق)
به خودم اومدم،دیدم فاطمه خیره داره به یک ویترین نگاه می‌کنه.رفتم کنارش، جهت نگاهش رو دنبال کردم تا به پیراهن دکلته نقره‌ای رنگی رسیدم.
بدک نبود.
از فکر اینکه انتخابشو کرده نیشم باز شد، با شوق و ذوق نگاهش کردم.
فاطمه همینجوری که به لباس نگاه می‌کرد، گفت:
_مم...م...من...من.
تو ذهنم گفتم(اره همینه)
فاطمه:من...ای...اینو.
تو ذهنم(بگو)
فاطمه:اینو...اینو.
تو ذهنم(آفرین ادامه بده)
فاطمه:من اینو می...
توذهنم(اره،ارهه)
فاطمه:من اینو میشناسم! اونشب دختر خالم توی مهمونی پوشیده بود.
برگشت و با تعجب نگاهم کرد:وا چرا نیشت بازه؟
هنوز حرفشو هضم نکرده بودم که دیدم داره با نیش باز نگاهم می‌کنه، فهمیدم که سر کارم گذاشته.
با چشمای به خون نشسته افتادم دنبالش..
فاطمه جیغ می‌زد و از دستم فرار می‌کرد.
_وایسا ... وایسا کاریت ندارم، فقط میخوام تیکه تیکت کنم!
دوتایی پاساژ رو گذاشته بودیم رو سرمون، مردمم جوری به ما نگاه می‌کردن انگار دارن به دوتا تیمارستانی نگاه میکنن!

بعد از اینکه گرفتمش و یه کتک حسابی از دستم نوش جان کرد، مثل دوتا آدم، شروع کردیم به انتخاب لباس برای این عنتر

×××

وای ای جان، بلاخره یه لباس چشمشو گرفت، پیراهن گلبهی رنگی بود.
انصافاً خوشگل بود.
البته بگذریم که یقش تا ناکجا آباد باز بود.
پیراهن رو از دست فروشنده گرفتم، پرتش کردم توی بغل فاطمه و خیلی محترمانه در اتاق پرو رو باز کردم و با لگدی جانانه به نشیمنگاهش، به داخل پرتش کردم که با مخ خورد تو دیوار!
خانومانه در حالی که به فحش های رکیکی که می‌داد توجه نمی‌کردم در اتاق پرو رو بستم.
وقتی برگشتم دیدم فروشنده و کسایی که اونجا بودن، داشتن با چشمای درشت شده و دهن باز منو نگاه می‌کردن!

_هان؟چیه؟تاحالا حوری ندیدین؟
فروشنده در حالی که سعی می‌کرد نخنده گفت:
_خانم اگر به مخ دوستت رحم نمی‌کنی، حداقل به اتاق پرو ما رحم کن، اونجوری که تو شوتش کردی فکرکنم دیوارش ترک خورد!

ایش، خیلی هم دلت بخواد که دیوار اتاق پروت به دست من و با مخ دوستم ترک بخوره!

بعد چند دقیقه، فاطمه صدام کرد، دراتاق پرو رو باز کردم.
لعنتی خیلی خوشگل شده بود ولی برای اینکه پرو نشه گفتم:
_ایی چندش بودی به اندازه‌ی کافی، چندش تر شدی.
فاطمه:خفه بابا.
در اتاق پرو رو بستم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین