مهمان بیگلایهی شعری پر از غمم
بغضی غریبه یا غزلی مات و مبهمم
دردی میان جان غزل یا که هر چه هست
اما برای گفتن آزادگی کمم
در این کویر خشک، عواطف چه میشود
رگبار مرده در دل باران نمنمم
«هرگز نمیرد آنکه دلش ... »، مردهام ولی
عشق از طرب رسیده و من غرق ماتمم
حوا! برای سیب پیِ مشتری نباش
تنها فریبخورده منم، من که آدمم
درد فریب سیب و هبوط و غم زمین
زخمی که تا همیشه به دنبال مرهمم
با اینکه بی خیال بهشت خدا شدم
اما بر آتشِ لبِ حوا مصمَّمم
گفتی بهشت و، خندهی تلخم شکفته شد
وقتی «در آستانهی فصل...» جهنمم